به گزارش مجله خبری نگار، برمیگردم. دقیقا به صد و ده سالِ پیش. به وقتی که «حاج حی وادی» بزرگِ خاندان حاج سالم و یکی از شیوخ بنی طُرُف، که پدرِ مادرِ پدرِ مادرم و پدرِ پدرِ مادرِ پدرم بود! میشود یکی از چهار فرماندهی جنگی که سرداران و سربازانش یا باید میکشتند یا کشته میشدند!
جنگ جهانی اول بود. جهان به جان خودش افتاد. مرزها به سُخره گرفته شد و استعمار، شاهکلید قدرت شد. دیگر فرهنگ و دین و اعتقادات معنایی نداشت. خاک و خون و هویت ارزشش را باخته بود؛ و ناموس، دستمایهی لذت مستعمران و خفت صاحبان ناموس شده بود. جنگ، غیرت و وطن نمیشناخت. جنگ پیشروی میکرد و جانِ انسانیت را از رگهای زندگی بیرون میکشید تا انسان، آن اشرف مخلوقاتِ آزاد از بند اسارت، بردهی انساننماهایی دیگر شود؛ کسانی که به خاکها یورش میبردند تا جیبهایشان را با اموال غصبی پر کنند؛ بردهی انگلیسیها.
بوی نفت به مشام انگلیسیها خورده بود. بوی اسکناس. بویِ بگیر و بدزد و نترس؛ و حتی بوی ترس، بوی اینکه اگر خاک هندیها را گرفتیم و از ما ترسیدند، پس ایرانیها چرا نه؟! انگلیسیهای سفید و چشم رنگی، انگلیسیهای متمدنِ صاحب سلاح، انگلیسیهای کاشف طلای سیاه، مست شده بودند از این بو و حالا آستینهایشان بالا بود که، چون بختک به جان امپراتوری عثمانیِ مسلمان بیفتند و با تجزیهاش خاورمیانه بسازند؛ آبشخوری تکه تکه برای چِرا! انگلیسیها باید کلنگ شرکتهای نفتیشان را در سینهی جنوب عراق و خوزستان میکوبیدند، در خاکی زایندهی نفت.
ارتش بریتانیا، آن ابر قدرتِ استعمارگری که هیچ قدرتی جلودارش نبود، پیش رفت. قشون به قشون، تفنگ به تفنگ و توپ به توپ. آن هم همراه با سربازهای هندی مستعمرهشان هند! آمده بودند تا فتح کنند خاکی را که زیر و رویش برایشان فتنه بود؛ که بالایش آدمهایی بودند با نام و یاد خدا و زیرش نفتی بود طلا. زیر و رو قدرت بود. قدرتی که برای شکست بریتانیا کفایت میکرد. قدرت ایمان و قدرت نفت؛ و چرا باید این دو قدرت را در این خاک به حال خودش رها میکردند؟
ارتش بریتانیا، لشکر کشید. به عراق و بعدش به ایران، به سوی خوزستان. تا ایمان مردمش را، اسلامشان را لگدمال کند، تا از خاطرشان محو کند حرف محمد صل الله علیه و آله و سلم را که گفت «برابر است سیاه و سفید و هیچ برتریای نیست جز به ایمان» و بعد جان خاکشان را، نفت را، چون زالو بمکند و بروند.
انگلیسیها جنوب عراق را اشغال کردند. همه چیز همانطور که فکرش را میکردند پیش میرفت و چیزی تا رسیدن به ما در نفت نمانده بود. خوزستانیها بیخبر بودند از استعماری که پوتین سربازهایش در دو قدمیشان خاک عراق، آن سرزمین انبیاء را لگدمال میکرد؛ و «آیتالله سید محمدکاظم طباطبایی یزدی» به پا خواست، با فرزندش که او را به میدان فرستاد تا سیلیِ صورت انگلیسیها شود و خون شهادت پارهی تن، مُهر فتوایش شد، فتوای ایستادن در برابر ظلم و استعمار. فتوای شمشیر کشیدن. فتوای تسلیم زور نشدن. فتوای جهاد. جهاد عربها در برابر انگلیسیها. چشم در چشم و سینه به سینه.
عربهای خوزستان چه داشتند؟ جز شمشیر و داس و اسب. چه داشتند؟ جز ایمان و توکل و ذکر یا حسین علیه السلام. عربها چه داشتند؟ جز غیرت و خاک و حماسه. انگلیسیها فکر میکردند «چه ساده است شکستن این آدمها. اول اسبهایشان را تیرباران میکنیم. بعد شمشیرهایشان را میشکنیم و در آخر غرور و دینشان را دو دستی میبازند، چون دلزدهاند از خدایی که به کمکشان نیامد و محمدی که دستشان را نگرفت.»
پس «سر آرنولد ویلسون» به خودش زحمتی نداد و فقط نامه نوشت. به عشایر منطقهی دشتآزادگان: «قشون انگلیس هیچ گونه دشمنی با شما ندارند! لذا شما نیز به نوبهی خود اجازه دهید لشکریان بریتانیا به راهشان ادامه دهند!»
به راهشان ادامه دهند؟ با شما کاری ندارند؟ چه شوخی خندهآوری! مگر این خاک برای این مردم نبود؟ مگر اینجا وطن عربها نبود؟ راه را باز کنند تا نام محمد صل الله علیه و آله و سلم را از ماذنهها پایین بکشید؟ راه را باز کنند تا استعمار و استثمارشان کنید؟ تا برده شوند؟ نه، جواب چنین نامهای را باید با خون نوشت: «قسم به محمد (ص) و قسم به شهید کربلا و قسم به خونی که در رگهایمان جریان دارد، اگر آسمان به زمین و زمین به آسمان دوخته شود، به هیچ وجه اجازهی عبور به قوای انگلیس را نخواهیم داد!» و برای جنگ آماده شدند؛ با «فاله»، با «مِگوار»، با «نیزه» و با «شمشیر».
پاسخ تند بود و گزنده. «ویلسون» به شنیدنش عادت نداشت. اخم کرد. خندید. نامه را باز کرد. دوباره خندید. اخم کرد. نامه را هزار بار خواند. خندید؛ و پارهاش کرد. جام سرخ شرابِ چند ساله توی دستش میلرزید: «به این اعراب بیابانی حالی کنید اینطور جوابِ نامهی بریتانیا را دادن چطور سرشان را به باد میدهد؛ خانههایشان را به توپ ببندید و زمینهایشان را از زیر پایشان بیرون بکشید.»
انگلیسیها حرکت کردند. با تجهیزات کامل. به سوی «منیور»، دشتی بین اهواز و حمیدیه؛ و عربها به فرماندهی «حاج سَبهان»، «عاصی الشَرهان»، «حاج حی وادی» و «داخل الدمبوس» به پا خواستند، چونان طلوع خورشید از میان ابرها، چونان رستن گیاهی از دل سنگها و چونان جاری شدن رودی از دل بلندبالاترین کوهها.
عربها خودشان را به دشت «منیور» رساندند و چادر زدند. در انتظار جهاد و خون و خاک. در انتظار ایستادن توی صورت انگلیسیهایی که هیچ کس در برابرشان نایستاد. چادر زدند و منتظر ماندند. با شمشیرهایی کشیده و صورتهایی آفتاب سوخته، اما با صلابت. با موهایی به سیاهی شب که نور ایمان در طره به طرهاش میرقصید! با توکل به خدایی که وعدهاش صادق بود: «کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ» چه بسیار شده که گروهی اندک به یاری خدا بر سپاهی بسیارغالب آمده، و خدا با صابران است.
اما چطور میتوان با دستانی خالی گردن استعمار را شکست؟ با شمشیر؟ با نیزه؟ چطور میتوان با سلاحی سرد در برابر سلاحی گرم ایستاد و امید پیروزی داشت؟ اجدادم چفیههاشان را دور کمرهایشان بستند و بر اسبها تاختند. همه با هم. آنها توپ ندیده بودند. عربی سرش را در لولهی توپ فرو برد تا با جان شیرینش مانعش شود. عربی اسلحهی سرباز انگلیسی را با سینهاش پذیرا شد و نگذاشت یک قدم جلوتر بیاید و عربی دیگر پرچم اسلام را در میانهی خون و خاک برافراشته نگه داشته بود.
اجدادم میدویدند. با شمشیر در برابر توپ و با نیزه در برابر تفنگ. عربها سینه به سینه و چشم در چشم انگلیسیها پا بر خاک میکوفتند و خاک نمیدادند. انگلیسیها وحشتزده عقب رفتند. تن خونین اجدادم بر خاک افتاده بود و با دست، پوتین انگلیسیها را نگه داشته بودند که بر خاکمان نرسد.
انگلیسیها پانصد شیرمرد عرب را به گلوله بستند. کشتند، اما بیشتر از ما کشته شدند. معادلاتشان به هم ریخت. گرمای گلولههایشان سینهمان را شکافت، اما تیزی شمشیر عربها استخوانشان را شکسته بود. قوای متجاوز انگلیس عقب رفت. مثل یک گرگ زخمی و بعد از آن از چهار جهت زوزه کشید؛ از شادگان و سوسنگرد و اهواز و زرگان. چه کسی در برابر آنها ایستاد؟ دولتِ وقتِ قاجار؟ آنها خوزستان را به حال خودش رها کرده بودند تا به استعمار برود. ترس. ترس. ترس. اما عربها بر فتوای جهاد بوسه زدند و در میدان غلتیدند. بدون ذرهای ترس. عربها بیرون آمدند. قبیله پشت قبیله. مرد پشت مرد. بنی طرف، بنی سالم، خزرج، حیادر، سواعد، عچرش، زرگان، باوی، حمیدی، نواصر، سلامات، بنی کعب و سادات. هیچ مردی و هیچ عربی در خانه نماند.
چون نیل خروشیدند و لولههای نفت انگلیسیها را منفجر کردند تا مقبرهشان شود.
در آخرین لحظات آمیخته شدنِ باروت و خون. عربها توی میدان پاهای همدیگر را با چفیه به هم بسته بودند. عربی پای عربی دیگر را؛ که اگر انگلیسیها به آنها رسیدند پا پس نکشند که عقب نشینی برای عرب یعنی ننگ؛ که اگر میخواهی خاکم را بگیری اول باید از جنازهام رد شوی اجنبی. بریتانیا از عربهای خوزستان شکست خورد. عقب رفت؛ و قدرت استعمارش به سخره گرفته شد، اما عربها به جرم ندادن خاک محکوم شدند به تبعید! به دور شدن از عطر گرم و شیرین نخلهای خوزستان. سالها بعد انگلیس، در کالبد «رضا شاه» حلول کرد. آنها شصت ضرب عربها را چشیده بودند و حالا انتقام به شکل «تبعید» بود تا با رفتن این مردان، نامی از اسلام و ایران نمانَد.
دوباره برمیگردم. به روزگار جدم «حاج حی وادی». به او که معنای اسمش یعنی زنده کنندهی بیابان بود؛ سخت و وسیع و مقاوم. حالا پیری در محاسن این مرد صحرا ریشه دوانده. به او که بخشی از افتخار «حرب المنیور» بود. به او که نخواست و نگذاشت خاک و دینش را به انگلیسیها ببازد و حالا «رضا شاه»، آن دستنشاندهی انگلیس داشت او را به تهران تبعید میکرد.
«حاج حی وادی» یک مشت از خاک خوزستان را توی چفیهاش گذاشت و آن را گره زد. «حاج حی وادی» به همراه خانوادهاش و عربها به تهران تبعید شد، به شهر ری؛ و مادربزرگ همانجا به دنیا آمد. میگفت پدربزرگش «حاج حی وادی» همیشه دلتنگ غروبهای خوزستان بود. میگفت روزهای آخر به عصایش تکیه میداد و کم حرف شده بود، اما چشمهای میشیاش پر از قصه و غصه بود. میگفت بعد از سیزده سال که پدرش با خبر خوش سقوط حکومت ظالمانه «رضا شاه» آمد «حاج حی وادی» مُرده بود. در غربت. تنها و خسته، اما امیدوار.
مادربزرگ میگفت کوچک بوده، اما باز شدن گره چفیه «حاج حی وادی» را دیده، و خاک خوزستانی را که وقتی در مرقد حضرت عبدالعظیم (ع) به خاکش سپردند توی قبرش گذاشتند. مادربزرگ میگفت آنها با خوشحالی به خوزستان برگشتند و دوباره صدای اذانِ محمد صل الله علیه و آله و سلم توی ماذنهها پیچید، اما «حاج حی وادی» برای همیشه همانجا ماند. توی تبعید. تکیه زده به عصا؛ و با چشمهای میشیای که هنوز دلتنگ خوزستان بود.