به گزارش مجله خبری نگار، «مصطفی حجازی»، استاد روانشناسی میگوید: کسی که قیام میکند، افسرده نمیشود، افسرده از انقلاب ناتوان است. فرو خوردن مداوم خشم و عصبانیت پس از مدتی به افسردگی تبدیل میشود.
در جنگ اسرائیل علیه غزه و در چارچوب جنگ رسانهای بین طرفهای درگیر، یکی از پایههای تبلیغاتی اسرائیل این بود که فلسطینیها فرزندان تاریکی و اسرائیلیها فرزندان نور توصیف میشدند.
اما پیامدهای این توصیفات فراتر از معنای مستقیم آنهاست، در این توصیف "فرزندان تاریکی" وحشی میشوند و فرزندان نور متمدن هستند، بیشک دستگاه تبلیغاتی اسرائیل نه این مفاهیم را ابداع کرده و نه این توصیفات را، بلکه این مفاهیم و توصیفات ریشههای عمیقی در تاریخ دارد.
در طرف دیگر این دوگانگی نور و تاریکی، علم روانشناسی به مفاهیمی اشاره دارد که کاملاً مخالف مفاهیم القایی دستگاه تبلیغاتی اسرائیل است.
علم روانشناسی میگوید، تمایل افراد به قیام، اقدامات خشونتآمیز و سرکشی مقابل استعمار را نباید جنون روانی یا تحریک شدید سیستم عصبی تفسیر کرد، بلکه این نتیجه رهاورد استعمار و واکنش به ظلم و ستم روا داشته شده است.
روانشناسان بر این باورند، واکنش نیروهای مقاومت در میادین و نقاط درگیری، احساس طبیعی آنهاست و به آنها احساس خودسازی و مفید بودن در مقابله با اهانتها و خشونتهایی میدهد که متحمل شدهاند.
دقیقا همانند «عدنان ابوسته» پس از موفقیت در هدفگیری یکی از خودروهای نظامی ارتش اسرائیل در مسیرش برای کشتار غیرنظامیان بیدفاع از خوشحالی فریاد میزد «موفق شدم».
مکتب فروید، افسردگی را خشونتی میداند که فرد به خود روا میکند. وقتی فرد در معرض ظلم قرار گیرد و قادر به دفع آن نباشد یا خود را از مقاومت باز دارد، بازخوردش ظلمی است که به خود روا میکند.
براساس اصل بقای انرژی، انرژی از بین نمیرود، بلکه از شکلی به شکلی تبدیل میشود، وقتی فرد انرژی ظلم را به انرژی تنش تبدیل کند، این انرژی به شکل تخریب از طریق سرزنش، تحقیر و احساس گناه نمایان میشود و باعث شکلگیری تصویری مخدوش از خود که منجر به کاهش احساس عاطفی و انگیزه و اثربخشی و در نهایت ناتوانی در انجام وظایف روزمره و لذت بردن از زندگی میشود و این اولین مرحله افسردگی است.
اما چکار کنیم که افسرده نشویم؟ براساس این تئوری، خشونت درونی به جهات مختلفی هدایت میشود، یکی از آنها سرکوب احساس مورد ظلم واقعشدن و ذخیره آن به عنوان انرژی و سپس انفجار در لحظات پر استرس به شکل خشونت نسبت به خود و در نهایت خودکشی است.
این همان چیزی است که اتفاق میافتد، وقتی از کلمات ناامید میشویم، وقتی احساس میکنیم، امکاناتی در اختیار نداریم، خود را درگیر میکنیم. یک لحظه انفجار، خشونت فیزیکی و خشونت رفتاری اتفاق میافتد، چون آن را آخرین راه برای بیان گفتههایمان و تحمیل آن بر بحرانی میبینیم که مدتهاست، برما تحمیل شده است.
مقابله با ظلم و تبدیل آن مقاومت بیرونی، چیزی است که استعمار خواهان آن نیست. اینجاست که مداخلات روانشناسی غربی برای منطقی کردن احساس تضادها، نارضایتیها و ناامیدیها آغاز و تلاش میشود، راههایی کذب برای تخلیه این احساسات ارائه شود، از جمله تخلیه این احساس از مجاری مسالمتآمیز، مثلا استفاده از خشم در مسیر افزایش بهرهوری یا بهبود عملکرد علمی و آموزشی که همکی در خدمت به سرمایهداری غرب است.
در سال ۲۰۰۸، منطقه «ویداربا» در هند با مشکل بسیار جدی مواجه شد: هر ۸ ساعت یک خودکشی در این روستا ثبت میشد و قربانی همیشه یک کشاورز بود.
«ویداربا» در مرکز هند، قرنها پنبه و سویا کشت میشد و چیزی به نام مشکلات روحی و روانی در مفهوم رایج امروزی وجود نداشت.
تا دهه ۱۹۷۰ و قبل از ورود به دوره سرمایهداری آزاد، کشاورزی در ویداربا بر استفاده از «بذرهای» محلی متکی بود، تا اینکه دولت هند اجازه سرمایهگذاری شرکتهای غربی در بازارهای محلی به ویژه در بخش کشاورزی و استفاده از بذرهای اصلاح ژنتیک شده برا برای پاسخ به تقاضای بازارهای جهانی را داد.
با هجوم شرکتهای خارجی، قیمت بذر افزایش یافت و کشاورزان مجبور به استقراض شدند و کم کم زمین و املاک خود را به خاطر استقراض رهن گذاشتند، اما این پایان کار نبود، آنها به جز بذر به سموم کشاوزری برای افزایش میزان تولید هم نیاز پیدا کردند و این به معنای استقراض بیشتر در کنار نوسانات بازار، نبود امنیت اجتماعی و پرداختها بود، در نتیجه ساکنین منطقه وارد بحرانی شدند که آنها را به خودکشی سوق میداد.
اما این تنها مشکل کشاورزان هندی نبود، طی ده سال بین ۱۹۹۷-۲۰۰۷ بیش از ۲۰۰ هزار کشاورز به دلیل مشکلات اقتصادی در منطقه آسیا و اقیانوسیه خودکشی کردند. ۸۷ درصد خودکشی کشاورزان این مناطق به دلایل بدهی بود.
دولت هند تیمی از روانپزشکان را برای بررسی این بحران عازم «ویداربا» کرد. روانپزشکان مشکل ژنتیکی و مشکلات اقتصادی و سیاسی را عامل خودکشی کشاورزان این منطقه اعلام کردند.
در واقع دولت هند به جای اینکه تصمیمات سیاسی و اقتصادی خود و سیاستهای بانک جهانی را عامل بروز بحران معرفی کند، عامل را به سوابق ژنتیکی کشاورزان ارتباط داد.
جالب است، بدانید سازمانهای بینالمللی و نهادهای جهانی هم با تایید مطالعات دولت هند خواستار ورود بیش از پیش بانک جهانی و سازمان بهداشت جهانی برای درمان این بحران شدند.
نکته مهم این است که کشاورزان ویداربا مدلی برای مقابله با سیاستهای شرکتهای بزرگ و سرمایهداری و مقاومت در برابر آنها ایجاد نکردند، درحالی که گزینههای بسیاری برای مقابله کشاورزان با این وضعیت وجود داشت، از جمله الهامگرفتن از «ماهاتما گاندی»، رهبر فقید هند برای دست به اعتصاب و یک سری تحرکات مدنی که معمولاً شرکتهای بزرگ را وادار به تغییر و بهبود شرایط میکند.
شواهد متعددی برای این تئوری وجود دارد که هرکه افسرده باشد، نمیتواند قیام کند و هرک شورش نمیکند و هرکه قیام کند، افسرده نمیشود، چون مطالعات مشارکت مدنی و سیاسی تأکید میکند، ارتباط مستقیمی بین مبارزه سیاسی و مدنی با افزایش احساس کارآمدی و تأثیرگذار بودن افراد بر تغییر شرایط و در نتیجه میزان افسردگی وجود دارد؛ بنابراین در برابر با هر واقعیت ظالمانهای دو مدل وجود دارد: مدل منفعل در برابر ظلم و تسلیم شدن در برابر آن که به افسردگی و خودکشی ختم میشود و الگوی فعال که با ظلم و ستم آن مقابله میکند، همین احساس مصونیت روانی فرد را تقویت کرده، احساس خودکارآمدی میدهد و باعث میشود، چیزی به نام افسردگی نداشته باشد.
نمیتوان بیماریهای روانی را بدون انسانشناسی و آگاهی از فرهنگهای مختلف درک کرد، همچنین بدون درک زندگی حاشیهنشینی و رنج اقتصادی و سیاسی کشورهای در حال توسعه و فقیر، قرصها و آرامبخشها مشکلی را حل نخواهند کرد.
مشکل با ساده کردن رنج روانی افراد با حذف علائم آسیبشناختی که موجب این بیماری شدند شروع میشود، زمانی که باب بحث در مورد وضعیت سیاسی کشور بسته میشود، و زمانی که تحلیل انتقادی از بافت سیاسی و اقتصادی نادیده گرفته میشود، همه اینها منجر به تحریف تشخیص بالینی افسردگی و اختلالات روانی میشود که عامل آنها تنها و تنها آسیبهای اجتماعی هستند.
علل رنج روانی افراد بهعنوان عدم تعادل شیمیایی در مغز یا تحریفهای شناختی در بیمار توصیف میشود که به خوانش منفی واقعیت در فرد منجر میشود و در پس همه این تشخیصها، استعمار روحی و روانی نهفته است تا چارچوبهای سیاسی ظلم و تبعیض در فرد با داروهای شیمیایی از بین بروند و وی را به بهانه پایبندی بیش از پیش به دستورالعملهای حرفهای تدوین شده توسط استعمار وادار سازد.
آنچه در این زمینه، مهم است، اینکه بین افرادی که از اختلالات روانی در نتیجه نقص عصبی و روانشناختی رنج میبرند و نیاز به درمان روانشناختی تخصصی، مفید و مؤثر دارند و واکنشهای طبیعی افراد نسبت به مسائل کشور خود تمایز قائل شد، در مورد «فلسطینیها» آنها هر روز به دلیل سیاستهای اشغالگرانه و جنایتکارانه اسرائیل با تجاوزها و ظلمهایی مواجه هستند که فقط در چارچوب رنج جمعی در نتیجه ظلم و ستم سیستماتیک قابل خوانش است.
به عنوان مثال سازمانهای بینالمللی ارائهدهنده خدمات بهداشت روانی به فلسطینیها، آنگونه که ادعا میکنند، رویکرد بیطرفی اتخاذ میکنند، چنین کمکی بیش از آنکه کمک باشد، بر درد و رنج ملت فلسطین میافزاید.
به ویژه اگر بدانیم، خشم فلسطینی، خشمی ترکیبی است. به گفته «سماح جبر»، رئیس مرکز بهداشت روان وزارت بهداشت فلسطین، آسیب روانی فلسطینیها آسیبی از نوع دیگر است و مانندی برای آنها نیست.
وی میگوید، ضربههای روانی فلسطینیها چند لایه است، فقط یک ترس ساده نیست، از لطمات و آسیبهای بدنی و زندان و شنکجه گرفته تا مجازاتهای جمعی و کشتار و قتل عام جمعی، در چنین شرایطی درمانهای روانشناختی غرب چه کمکی میتواند، بکند.
او میافزاید: در نمونه فلسطینی حتی درمانهای غربی از شناخت مشکل هم ناتوانند، آنچه در روانشناسی غرب مشکلات روانی شناخته میشود، میان فلسطینیها به رفتارهای پیشگیرانه تبدیل شدهاند، مانند اعتقاد دختران فلسطینی به اینکه قبل از خواب باید حجاب داشته باشند. چون هرلحظه منتظر یورش اسرائیلیها هستند که او یا یکی از اعضای خانوادهاش را در دستگیر کنند، پس این رفتار از روی اختلال روانی آنگونه که روانشناسی غرب تفسیر میکند نیست، بلکه محافظت از خود است.
انتشار یک نوع آسیب روانی در میان یک گروه به معنای مشکل روانی در بین افراد نیست، بلکه بیانگر واقعیتی است که همه از آن رنج میبرند، در این شرایط درمان روانشناختی جوابگو نیست، بلکه باید تحلیلهای اجتماعی و سیاسی را به آن اضافه کرد و شرایط را برای بهبود کرامت فردی و جمعی در آن جامعه سوق داد، جامعهای که در آن آزادیها وجود داشته باشد و افراد در معرض آزار و اذیت یا تحقیر یا سوء استفاده، تجاوز و خشونت قرار نگیرند.
وقتی در معرض حادثهای قرار میگیرید، بدن فقط بر زنده ماندن تمرکز میکند. در نتیجه سایر عملکردهای غیر ضروری مانند هضم غذا یا حفظ خاطرات به تعویق میافتد. دانشمندان بر این باورند، اختلال «اضطراب پس از حادثه» زمانی رخ میدهد که مغز خاطرات ناقصی از یک رویداد مخرب را در خود ایجاد کند. زیرا جزئیات فیزیکی و احساسی مانند وحشت و ترس به راحتی قابل یادآوری هستند. به دلیل هر چیزی مانند یک آهنگ یا طعم یک غذا میتواند، او را به آن خاطرات بیندازد. چون آن حادثه در ذهن هنوز زنده است و برای از یاد بردن آن نیاز به روایت مکرر آن دارد تا در ذهنش به اصطلاح «بیات» و سپس فراموش شود.
اما آیا این روی فلسطینیها مثلا فلسطینیها غزه میتواند، منطبق باشد؟ چگونه فرد میتواند، آنچه از فجایع و کشتارها و مصایب بر او گذشته را فراموش کند، اینجاست که فرد به جای فراموشی از آنها برای «مقاومت» الهام میگیرد و «مقاومت» به ایدهای اساسی و تنها راه درمان این درد و رنجها تبدیل میشود.
در عین اینکه همین روایتگریها به عاملی تبدیل میشود که چارچوبها و واقعیتهای اجتماعی و سیاسی و اقتصادی حاکم بر روای آنها را دریافت.
شاید همه آنچه گفته شد، را فلسطینیها درک نکنند، اما درک میکنند با هر تجاوزی که در معرض آن قرار میگیرند، روایت خود را بیش از پیش تکرار کنند و ابتکار عمل را به دست «مقاومت» بدهند و از هر جنگ و کشتاری مقاومتر از قبل کمر از زمین بلند شوند.