به گزارش مجله خبری نگار/خراسان: اینها بخشی از اظهارات زن ۴۰ سالهای است که برای فرار از لجنزار تباهی دست به دامان مجریان قانون شده بود. این زن جوان درباره سرگذشت تاسف بار خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت:۶ سال قبل و در حالی که ۳۴ بهار از عمرم گذشته بود با «عباس» آشنا شدم اگرچه خانوادهام ساکن قوچان بودند، اما به خاطر آشناییهای خانوادگی، روابط ما با خانواده «عباس» ادامه داشت تا این که بالاخره مراسم مختصری برگزار شد و من و او پای سفره عقد نشستیم.
«عباس» در مشهد کارگاه جوشکاری داشت، اما از نظر مالی بسیار ضعیف بود. به همین خاطر هم با گذشت ۶ سال از دوران نامزدی هنوز نتوانسته است مراسم عروسی را برگزار کند. اما پایان هر هفته به قوچان میآمد و یکی دو روز را در منزل ما میماند.
خلاصه سال گذشته به طور ناگهانی مادرم از دنیا رفت و غم سنگینی همه وجودم را فرا گرفت چرا که من دلبستگی خاصی به مادرم داشتم و تحمل مرگ او برایم بسیار سخت بود. هربار که جمله مادرم به خاطرم میآمد که میگفت «آرزو دارم تو را در لباس عروسی ببینم!» انگار قلبم آتش میگرفت.
در این شرایط بود که به پیشنهاد عباس من هم به مشهد آمدم تا غم مادرم را فراموش کنم. این بود که ابتدا به خانه پدر شوهرم رفتم، ولی مدتی بعد «پدر عباس» یک واحد آپارتمانی را برایمان اجاره کرد تا عباس وسایل و لوازم زندگی اش را به آن جا ببرد.
در همین حال یک روز وقتی درخانه تنها بودم، یکی از همکلاسیهای قدیمی ام به دیدنم آمد. او شنیده بود که من از قوچان به مشهد آمده ام. به همین دلیل بلافاصله به دیدارم آمد و ساعتهای طولانی با یکدیگر از دوران دبیرستان و شیطنتهای دوران نوجوانی سخن گفتیم و من در پایان با گریه مرگ مادرم را یادآوری کردم، ولی او مرا با خود به پارک برد و چند ساعت شیرین را درکنار هم سپری کردیم، ولی او روز بعد مقداری شیره تریاک برایم آورد و از من خواست برای آن که غم مادرم را فراموش کنم بهتر است چند دود از آن مصرف کنم. آن شب به راحتی خوابیدم روز بعد دوباره به سراغ «ترانه» رفتم و او هم بی درنگ مواد مخدر را در اختیارم گذاشت.
بالاخره خیلی زود معتاد شدم و حالا خودم به دنبال خرید مواد مخدر میرفتم چرا که دیگر «ترانه» با ترش رویی با من برخورد میکرد. در یکی از همین روزها وقتی سوار خودروی عبوری شدم تا برای تهیه مواد به حاشیه شهر بروم ناگهان متوجه نگاههای معنادار جوان راننده شدم که از آینه جلو به من چشم دوخته بود.
او همان گونه که مشغول رانندگی بود خطاب به من گفت: اگر به دنبال خرید مواد هستی، من آشنا دارم و میتوانم مواد بدون غش برایت بگیرم!
خلاصه نمیدانم چرا به آن جوان اعتماد کردم و بعد از خرید مواد مخدر با هم به واحد آپارتمانی خودمان رفتیم که خالی از سکنه بود چرا که میدانستم «عباس» تا نیمه شب سرکار است و بعد هم به خانه پدرش میرود. از آن روز به بعد مدام در کنار «نعمت» مواد مخدر مصرف میکردم و او هم خودش مواد مخدر را از همان آشنایش در حاشیه شهر تهیه میکرد.
مدتی بعد چنان اعتماد مرا جلب کرد که کلید یدکی خانه را به او دادم تا هر وقت دلش خواست به آن جا بیاید. این درحالی بود که من هم مانند «نعمت» به مصرف کریستال آلوده شده بودم و همواره پای بساط مواد مخدر مینشستم.
روزها به همین ترتیب سپری میشد و من به دور از چشم «عباس» به خلافکاری هایم ادامه میدادم تا این که یک روز وقتی وارد واحد آپارتمانی شدم احساس کردم بسیاری از لوازم منزل سرجایش نیست. وقتی موضوع را با «نعمت» در میان گذاشتم او گفت: من به خاطر اعتیادم از خانه طرد شده ام و پولی برای خرید مواد نداشتم این بود که هربار مقداری از لوازم منزل شما را فروختم تا با هم مواد مصرف کنیم.
حالا هم اگر شکایت کنی، آبرویت را میبرم و ماجرای اعتیادت را برای خانواده ات بازگو میکنم. من هم که چارهای جز سکوت نداشتم به کلانتری آمدم تا شاید راهی برای گریز از این شرایط بیابم، اماای کاش ...
این گزارش حاکی است: با راهنماییهای تجربی و پلیسی سرگرد احسان سبکبار (رئیس کلانتری شفای مشهد) بررسیهای تخصصی برای دستگیری راننده جوان و اقدامات مشاورهای برای رهایی این زن از لجنزار تباهی در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی