به گزارش مجله خبری نگار، محمدعلی نوریان یکی از آزادگان جنگ تحمیلی، تعریف میکند: «بهار سال ۱۳۶۶، اسیر شدم. مدتی در استخبارات بودم؛ بعد مرا با تعداد دیگری از اسرا به زندان الرشید بردند. از ساعت ۶ عصر تا فردا صبح ساعت ۸ توی یک سلول تنگ و تاریک با بدترین شرایط زندگی میکردیم.
یک روز ساعت ۸ صبح رفتیم توی حیاط و کنار هم در سایه دیوار نشستیم. نشستن توی سایه و دیدن آسمان آبی خیلی برایمان لذت بخش بود. آن روز من کنار اسیر نوجوانی به اسم علیاصغر نشسته بودم.
علیاصغر ۱۶ـ۱۵ سال بیشتر نداشت. به او گفتم: «علیاصغر! برام تعریف کن ببینم چجوری اسیر شدی؟»
علی اصغر گفت: «توی عملیات تیر خورد به ساق پام؛ نتونستم برم عقب، اسیر شدم.»
پرسیدم: «بازجویی هم شدی؟»
گفت: «آره.»
دوباره پرسیدم: «خیلی کتک خوردی؟»
جواب داد: «خیلی نه. ولی به سیلی خوردم که ارزشش رو داشت.»
سپس ادامه داد: «وقتی رفتم توی اتاق بازجویی، افسر بعثی بین سؤالهایی که از من میکرد، پرسید:
«میگی مرگ بر خمینی؟»
خیلی ناراحت شدم. کمی روی نیمکت جابه جا شدم و گفتم: «میشه نگم؟»
گفت: «نگو.»
چند ثانیه مکث کرد و پرسید: «اگه ازت بخوام بگی مرگ بر صدام، میگی؟»
بیمعطلی و با صدای بلند گفتم: «مرگ بر صدام.»
زد توی گوشم و گفت: «مرتیکه! چطور برای مرگ بر خمینی گفتن لالی، اما برای مرگ بر صدام گفتن زبونت درازه!»
به افسر گفتم: «سیدی! حقیقتش من نمیخواستم بگم. خودتون گفتید ...»
به من توپید و گفت: «خفهشو زبون دراز! دیگه نمیخوام حرفی بشنوم. گم شو از اتاق برو بیرون.»
منبع: کتاب «زبوندراز» اثر رمضانعلی کاووسی