به گزارش مجله خبری نگار/خراسان: زن ۴۰ ساله با بیان این که از رفتارهای شوهرم خسته شده ام و گاهی با افکار احمقانه حتی به خودکشی میاندیشم درباره سرگذشت پرفراز و نشیب خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: پدرم که در امور تبلیغی و فرهنگی فعالیت داشت هیچ گاه اجازه نمیداد با کسی معاشرت و دوستی داشته باشم از سوی دیگر هم به درس و تحصیل اهمیت زیادی میداد به گونهای که یک بار به خاطر ضعف در درس ریاضی چنان با مشت به بینی ام کوبید که مدتها از درد و خونریزی آن رنج میبردم.
مادرم نیز بعد از دنیا آمدن خواهر کوچکترم دچار بیماری عضله شد و به سختی امور زندگی را انجام میداد. در این شرایط به ناچار رشته علوم انسانی را انتخاب کردم و در یکی از دانشگاههای تهران پذیرفته شدم، اما پدرم مرا به دانشگاه آزاد فرستاد تا در مشهد ادامه تحصیل بدهم و با دیگران ارتباط نداشته باشم! من هم که دختری فعال و پر جنبوجوش بودم در بسیاری از فعالیتهای امور دانشجویی دانشگاه فعالیت داشتم و جلسات و همایشهای دانشجویی را برگزار میکردم.
در یکی از همین روزها پسری که هنوز در سال آخر دبیرستان درس میخواند به دانشگاه آمد و در برگزاری مراسم به من کمک کرد. از آن روز به بعد «حامد» همواره به دانشگاه میآمد و مصمم بود تا در رشته پزشکی پذیرفته شود. او از من کوچکتر بود و من هم با کمک استادانم سعی میکردم به او کمک کنم تا به خواسته اش برسد!
اما مادر «حامد» که متوجه ارتباط ما شده بود چند بار به دانشگاه آمد و سر وصدا راه انداخت، ولی استادم به او اطمینان داد که این ارتباط فقط کاری است و از من دفاع کرد. چند ماه بعد «حامد» مرا در حالی از استادم خواستگاری کرد که من در شوک فرو رفتم چرا که باورم نمیشد او عاشق من شده باشد. از سوی دیگر هم خیلی به مادرش وابسته بود و این ماجرا به یک شوخی بیشتر شبیه بود چراکه مادر «حامد» از من نفرت داشت!
به همین خاطر مدتی به دانشگاه نرفتم تا مرا فراموش کند و از خیر این عشق هیجانی بگذرد! ولی «حامد» آن قدر به دوستان و استادانم اصرار کرد که بالاخره به تنهایی به خواستگاری ام آمد. پدرم نیز بعد از تحقیق اندک متوجه شد که فامیلی دوری هم با من دارند! بعد از این ماجرا ارتباط من و او نزدیکتر شد و من همه کارهای «حامد» را انجام میدادم و به او کمک میکردم و با او درس میخواندم.
مادرش هم وقتی دید که «حامد» فقط به دنبال درس و کنکور است خوشحال به نظر میرسید تا این که بالاخره او در رشته پزشکی پذیرفته شد. حالا دیگر من برای او برنامه ریزی میکردم و حتی تصمیم میگرفتم که چه غذایی بخورد یا چه لباسی را بپوشد! و چه حرفی را بر زبان جاری کند! «حامد» هم فقط به خواستههای من عمل میکرد و خودش هیچ تصمیمی نمیگرفت.
در این شرایط مادر «حامد» که موضوع ارتباط ما را جدیتر دید، او را از ارث محروم کرد و همه پول هایش را گرفت، ولی با وجود این، ما با هم ازدواج کردیم.
من با خودرویی که پدرم برایم خرید یک شغل موقت نیز پیدا کردم تا مخارج زندگی را تامین کنم! با آن که چند سال از زندگی مشترکمان میگذشت باز هم «حامد» قدرت تصمیم گیری نداشت و من حتی کارهای مطب او را انجام میدادم، ولی نمیتوانستم باردار شوم. به ناچار دختری چند روزه را به فرزندی پذیرفتم، اما بعد از مدتی متوجه شدم که او هم به بیماری عضلانی دچار شده است.
با آن که حدود ۱۳ سال از زندگی مشترکمان میگذشت برای دخترم شناسنامه گرفتم و او را بزرگ کردم، اما رفتارای زشت و تهمتهای مادر شوهرم هر روز شدت میگرفت و تلاش میکرد تا من از «حامد» طلاق بگیرم تا این که از مدتی قبل من هم دچار یک بیماری سخت شدم و حالا مادر شوهرم فریاد میزند ما عروس بیمار نمیخواهیم! و «حامد» را ترغیب به طلاق میکند، اما او قدرت تصمیمگیری ندارد و فقط سکوت میکند! از این وضعیت خیلی خسته شده ام چراکه تردید دارم او مرا دوست داشته باشد، اماای کاش...
این گزارش حاکی است: بررسیهای روانشناختی در این باره به مشاوران دایره مددکاری اجتماعی کلانتری سپرده شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی