کد مطلب: ۵۳۴۵۰۴
۰۵ آذر ۱۴۰۲ - ۰۵:۱۰

قلب یک سرباز کوچک

برشی از داستان برگزیده جشنواره داستان‌نویسی کودکان غزه

به گزارش مجله خبری نگار/همشهری: ساعتی پیش قبل از آنکه کاملا بی‌هوش شود با دست‌های کوچک و چرکش روپوش سفیدم را گرفته بود. این کارش حال مرا بدتر کرد. چشم‌هایش بسته بود و چیزی نمی‌دید. چندبار مادرش را صدا زد و من درحالی‌که سعی می‌کردم بر حالت تهوعی که پیدا کرده بودم غلبه کنم، با بی‌رحمی خودم را عقب کشیدم.

او حالا اینجا بود؛ روی تخت اتاق عمل با شکاف بزرگی از زیر گلو تا نافش... مو‌های بلندش را توسط پارچه سبزی به عقب جمع کرده بودند. دقیقا نمی‌شد گفت این مو‌ها قبلا چه رنگی بوده. کلافی بود درهم پیچیده پر از خاک و خاشاک و خرده‌سنگ.

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. فرصتی برای تصمیم گرفتن نبود. برای اولین بار بود که از من خواسته بودند در یک شب دو عمل انجام دهم. هنوز نیم‌ساعت از عمل قبلی‌ام نگذشته بود که مرا بالای سر دخترک، صدا کردند. قبلا قرنیه‌های چشمش را دزدیده بودند و در فاصله‌ای که به هوش آمده بود، از من خواستند تا نگاهی به وضعیت عمومی‌اش بیندازم. البته این کار‌ها همه نمایشی بیش نبود او از هر جهت سالم بود. شش هفت سال بیشتر نداشت و حتما شصت هفتاد سال دیگر هم زندگی می‌کرد. فقط ترسیده بود. همین. من هم ترسیده بودم.

نتوانستم نگاهم را از صورت گرد و رنگ‌پریده‌اش بگیرم. رد خونی خشک‌شده از زیر چشم‌بند سفیدش بیرون زده بود. از کنار بینی کوچک و کثیفش گذشته و بین لب‌های نیمه‌باز و صورتی‌اش محو شده بود. عمل چند دقیقه بود که تمام‌شده بود، اما من هنوز بهت‌زده و شاید هم وحشت‌زده به حاصل کارم نگاه می‌کردم! قلب، کلیه و کبدش را درآورده بودم؛ به همان سرعتی که در تخصصم بود. عده‌ای بلافاصله اعضا را در ظرف‌های یخ بسته‌بندی کرده بودند و از اتاق برده بودند.

پرستار لبخند خسته‌ای به من زد و گفت: برو استراحت کن دکتر!

و بعد مشغول دوختن شکاف بزرگ روی شکم دخترک شد. با دقت به دست‌هایش نگاه کردم با مهارت و البته خیلی سریع و فرز داشت کار می‌کرد. هیچ لرزشی در آن دست‌ها نبود. این زن مگر قلب نداشت؟ انگار نه انگار که دارد شکم دخترکی را که تا دقایقی پیش زنده بود و نفس می‌کشید با کوک‌های درشت می‌دوزد!

دکتر! خوبی؟!

داشت از ته آب با من حرف می‌زد. لب‌های پرستار باز هم تکان خورد، ولی من چیزی نشنیدم. تلوتلوخوران از اتاق عمل بیرون آمدم. جلوی دستشویی ایستادم و به‌خودم در آینه نگاه کردم. خون زیادی از این سلاخی، بر لباس‌هایم ریخته بود. با عجله گان و دستکش‌هایم را درآوردم و گوشه‌ای پرت‌کردم. مشتی آب به‌صورتم زدم و فکر کردم پانزده هزار شِکِِل
(واحد پول رژیم صهیونیستی) جدید دیگر، به پس‌اندازم اضافه شد!

بی‌خوابی و دو عمل سنگین، حسابی خسته‌ام کرده بود. به سمت اتاقم رفتم تا سیگاری روشن کنم. اگر شش‌ماه پیش بود، به‌خاطر صدهزار تا هم چنین کاری نمی‌کردم. الوراوسوسه‌ام کرده بود. آن شب نگاهش کارم را ساخت. با هم دو تا بطری باز کردیم، اما حواسم بود که او زیاد نمی‌خورد. می‌دانستم که در شین‌بت کار می‌کند. کارش مهم نبود، اما به هر حال کارمند شین‌بت بود. گفت: فکرش رو بکن برای هر عمل پونزده هزار تا....

او همانطور که مو‌های مجعد بلوطی رنگش را از روی پیشانی اسبی‌اش کنار می‌زد، با چشم‌های نیمه باز و اغواگرش به من زل زد تا جواب بگیرد. می‌خواستم آن چشم‌ها مال من باشد. آن شب هرچه از من خواست دربست قبول می‌کردم؛ و قبول کردم. می‌دانستم این کاره نیستم. می‌دانستم با این کار برای همیشه خودم، او و تمام زندگی‌ام را از دست خواهم داد، اما قبول کردم. حتما الورا، پیش همکارانش از اینکه توانسته بود مرا راضی کند، مباهات می‌کرد. سرعت دستانم زیاد بود. همین بود که توجه آن‌ها را به من جلب کرده بود.
-هی دکتر، یکی دیگه برات آوردم!

این را لوی گفت. مردک به‌خودش اجازه می‌داد که هر طور دلش می‌خواهد مرا صدا بزند. کلاهش را زیر پل سردوشی‌اش چپانده بود و کج‌کج از ته راهرو می‌آمد. خواستم خودم را به بی‌خیالی بزنم. پرسیدم: پات چی شده؟

لوی روی نیمکت جلوی من نشست و شروع کرد به درآوردن پوتین از پایش.

-دیشب یه سنگریزه رفته توی پام. بس که عجله داشتم، نفهمیدم. فکر کنم پامو حسابی زخم کرده! به تلخی گفتم: عجله واسه چی؟!

به حرفم اهمیت نداد و همچنان مشغول پیداکردن چیزی بود که پایش را زخم کرده بود. داشتم فکر می‌کردم لوی از آن آدم‌هایی است که از روز اول آفریده شده بود برای شکار. او هم مثل من فرز بود. یعنی بایست برای این‌جور کار‌ها سریع بود می‌رفت توی ویرانه‌ها و مثل کفتار، همه جا را می‌گشت. هرچه که دم دستش بود بار می‌زد و می‌آورد: جنازه، زخمی... و شاید دخترکی وحشت‌زده و بی‌کس و کار!

اه لعنت...

لوی، تکه‌ای شیشه را از زیر جورابش بیرون کشید و نوک تیز و خون‌آلودش را به من نشان داد. رویم را از او برگرداندم. لوی دندان‌های درازش را بیرون انداخت وگفت: تو این کاره نیستی. الورا هم دیروز همین را به من گفته بود. گفت که می‌خواهد مرا ترک کند. پیش او اعتراف کرده بودم که می‌خواهم کنار بکشم. اگر این کار را کرده بودم، حالا دستم به خون دخترک آلوده نبود. با عصبانیت گفتم: منم به اندازه تو این کاره‌ام. به حرومزادگی تو! اگه این‌کاره نبودم...

لوی نگاهی به دست‌های تمیز و صورتی‌ام انداخت و پوزخندی زد. دکمه جیب اونیفورمش را باز کرد و بعد از آنکه خوب تکه‌شیشه را از هر جهت برانداز کرد، آن را در جیبش انداخت.

-می‌دونی دکتر خیلی وقته که تو نختم! هروقت عمل داری میایی نیم‌ساعت اینجا می‌شینی و سیگار دود می‌کنی...

خودم را روی نیمکت کنار دست افسر لندهور انداختم و زمزمه‌وار پرسیدم: سیگار داری؟

لوی به سرعت یک نخ سیگار به من رساند و خودش هم یکی روشن کرد. خسته بودم، اما از اینکه به اتاقم بروم و تک و تنها بنشینم و به کاری که کرده بودم فکر کنم، وحشت داشتم. هرچه بود، لوی به کاری که می‌کرد ایمان داشت و حتی از آن لذت هم می‌برد. او نیاز نداشت که مثل من بنشیند و قبل از هر کاری فکر کند.

سه - چهار روز بود که حسابی سرمان شلوغ شده بود. هر روز تعداد زیادی عرب مرده یا زخمی را از بیمارستان‌های غزه یا از میان آوار می‌دزدیدند و شبانه به تل‌آویو می‌آوردند. شنیده بودم بابت هر عضو بین دویست تا سیصد هزار دلار از درخواست‌کننده پیوند، می‌گیرند. پولی که به جراحان و پرسنل بیمارستان ابوکبیر می‌دادند در برابر آن مبلغ، بسیار ناچیز بود. پرسیدم بابت هر کدوم چقدر می‌گیری؟

چی؟!

دستم را جلوی صورتش گرفتم و دو انگشتم را به هم مالیدم. بعد دیدم که دستم می‌لرزد. لوی هم دید. به سرعت دستم را زیر بغلم بردم. لوی سری تکان داد و کار بستن بند پوتین‌هایش را تمام کرد.

-بستگی داره.

حتماً آنقدر می‌گرفت که به زحمتش بیارزد. نمی‌دانستم گناه من سنگین‌تر بود یا گناه او... همیشه خودم را با این استدلال آرام می‌کردم که یک آدم مرده یا رو به موت، برایش فرقی نمی‌کند که اعضای بدنش زیر خاک بپوسد یا به بدن کس دیگری پیوند بخورد. اما امروز...

-چیه دکتر؟! بیشتر می‌خوای؟

نگاهی به نیمرخ دراز و دماغ استخوانی‌اش کردم. دود سیگار از دهانش بیرون می‌آمد و در نور صبحگاهی که از پنجره می‌تابید، محو می‌شد. او همانطور که به روبه‌رویش خیره شده بود، پوزخندی زد و گفت: دست و پا نزن، بیشتر فرو می‌ری.

حیرت‌زده گفتم: پس تو هم معتقدی که ما افتادیم توی یه باتلاق؟! لوی سیگارش را گوشه لبش گذاشت و به طرف من برگشت.

همانطور که داشت با انگشتان دراز و استخوانی‌اش یقه مرا مرتب می‌کرد، با خونسردی گفت: دکتر جون، خون اونا بر ما حلاله! اونا دشمن ما هستن... دشمن یهود.

به سیگار نیم‌سوخته‌ای که داشت، گوشه لب لوی بالا و پایین می‌رفت نگاه کردم و گفتم، اما اون دختربچه‌ای که دیشب جونش رو زیر دستای من از دست داد، هیچ خطری برای قوم برگزیده نداشت....

آشنایی با ادبیات داستانی فلسطین

ادبیات داستانی فلسطین چهره‌های شاخصی در دنیای ادبیات دارد که یکی از آنها، سعاد امیری، نویسنده‌ای فلسطینی است که در کرانه باختری رود اردن به دنیا آمده، اما مجبور به ترک وطن و اقامت در دیگر کشور‌های عربی شده است. او در کتاب «کاپوچینو در رام‌الله» که با ترجمه لیلا حسینی توسط نشر روایت فتح منتشر شده است، داستان شخصی خود از بازگشتش به سرزمین مادری را روایت می‌کند. در این کتاب خواننده به وضوح ردپای سیاست تبعیض نژادی اسرائیل در زندگی روزمره مردم فلسطین و مرارت‌های هر روزه آنان را درک می‌کند.

«کاپوچینو در رام‌الله»، «ولخرجی به‌خاطر موشک‌های اسکاد صدام»، «حماسه ۷ ساله هویت من»، «ماسک ضد‌گاز» و «رام‌الله در حکومت نظامی» تعدادی از یادداشت‌های این کتاب است و نویسنده سعی کرده مشاهدات خود را به زبانی شفاف و صریح برای مخاطبانش بیان کند و از زندگی یک زن فلسطینی که در سرزمین مادری‌اش عاشق شده و تشکیل خانواده داده است روایتی ملموس از تبعیض، دشمنی و دیگرسازی سازمان‌یافته رژیم‌صهیونیستی از مردم فلسطین را به مخاطب ارائه‌دهد.

ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر