به گزارش مجله خبری نگار/خراسان: زن ۵۲ ساله که مدعی بود نقشه نخ نمایش برای ازدواج مخفیانه، نه تنها زندگی یک خانواده دیگر را متلاشی کرد بلکه آبروی او را هم برد، درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: در یک خانواده ۱۰ نفره به دنیا آمدم و تا مقطع ابتدایی تحصیل کردم.
آن زمان در منطقه کاریز نو از توابع فریمان زندگی میکردیم که بزرگ ترها تصمیم گرفتند من و خواهرم را وقتی به سن ازدواج رسیدیم به عقد پسرعموهایمان درآورند. خلاصه ابتدا خواهر بزرگم در ۱۶ سالگی با پسرعمویم ازدواج کرد و قرار شد که دوسال بعد مراسم عقدکنان من و پسرعموی دیگرم برگزار شود. «احمد» علاقه زیادی به من داشت و هر روز به بهانهای به منزل ما میآمد تا مرا ببیند، اما هنوز یک سال از این ماجرا نگذشته بود که جنگ تحمیلی شروع شد و «احمد» هم دیگر در روستا دیده نشد.
هیچ کسی از او خبری نداشت، عدهای میگفتند حتما به جبهه جنگ رفته است، برخی ادعا میکردند احتمالا به خارج کشور گریخته است و بعضیها هم مدعی بودند که در منطقه دیگری از کشور به کار و زندگی خودش مشغول است. خلاصه کسی به درستی نمیدانست که «احمد» کجا رفته است به همین دلیل چند سال بعد و در حالی که ۱۸ سال بیشتر نداشتم با یک تبعه خارجی اهل کشور عراق ازدواج کردم چرا که آنها نیز از ظلم صدام گریخته و به ایران پناهنده شده بودند. «عباس» مردی مهربان بود و به من هم علاقه زیادی داشت.
او در زمان جنگ همسر و فرزندانش را در عراق رها کرده بود و دیگر نمیتوانست به کشورش بازگردد. با وجود این، من و عباس زندگی آرامی داشتیم و صاحب ۳ دختر و پسر شدیم، اما ۲۰ سال بعد از ازدواج ما و در حالی که صدام به هلاکت رسید و کشور عراق آزاد شد، عباس هم به دیدار خانواده اش رفت و بعد از مدتی هم مرا به عراق برد تا در کنار هوویم زندگی کنم.
من و فرزندانم، چون زبان عربی بلد نبودیم، روزهای سختی را میگذراندیم. این درحالی بود که هوویم و فرزندانش نیز به شدت ما را اذیت میکردند چرا که توقع نداشتند همسرم در ایران ازدواج کرده باشد. بالاخره مجبور بودم غریبی و سختیها را به خاطر فرزندانم تحمل کنم تا این که «عباس» در عراق دچار بیماری خاصی شد و جان خود را از دست داد. پسرم درعراق تعمیرگاه مکانیکی راه اندازی کرد و یک دختر عراقی را هم به عقد خودش درآورد. در همین حال برخی از نزدیکان من نیز با اتباع عراقی ازدواج کردند و من هر سال برای دیدار با بستگانم به ایران میآمدم، اما در همان مسافرت اول متوجه شدم که «احمد» به فریمان بازگشته است.
برخی میگفتند در این مدت به عراق رفته بود و او هم نمیتوانست به ایران بازگردد تا این که پس از بهبود روابط بین ایران و عراق به کشور بازگشته است. در این شرایط من در مجالس خانوادگی و فامیلی «احمد» را میدیدم. او هم با یکی از دوستان من ازدواج کرده بود و دو فرزند بزرگ داشت به همین دلیل ارتباط من و «احمد» دوباره آغاز شد و او هم چند بار به عراق آمد و مهمان ما بود، اما من فقط به خاطر این که پسرعمویم بود با او رابطه فامیلی داشتم، ولی از رفتارهایش میفهمیدم که هنوز عشق مرا فراموش نکرده است تا این که بالاخره «احمد» باز هم به من ابراز علاقه کرد، ولی من به او پاسخ منفی دادم چرا که «احمد» ازدواج کرده بود و زن بسیار خوبی داشت و دخترش را هم عروس کرده بود.
با وجود این «احمد» دست بردار نبود و مدام اطرافیانم را به خواستگاری میفرستاد تا این که من برای رهایی از این وضعیت نقشهای به اصطلاح زیرکانه کشیدم. در همین روزها با یک مرد عراقی که همسرش باردار نمیشد، به صورت پنهانی و موقت ازدواج کردم تا «احمد» مرا فراموش کند. مدتی بعد به همراه شوهرم به مشهد آمدیم و به خانه مادرم و برادرم رفتیم چرا که خواهر «احمد» با برادرم ازدواج کرده و عروس مادرم بود.
میخواستم «تهمینه» شوهرم را ببیند و ماجرای ازدواجم با مرد عراقی را برای برادرش (احمد) بازگو کند، ولی او این موضوع را به همه فامیل گفت و همه از ازدواجم آگاه شدند در حالی که من به طور مخفیانه ازدواج کرده بودم و حتی فرزندانم خبر نداشتند. همسر «احمد» هم که از رابطه ما باخبر شده بود اکنون تقاضای طلاق داده است و همه فامیل مرا مقصر میدانند که زندگی آنها را متلاشی کرده ام و ...
این گزارش حاکی است اقدامات مشاورهای درباره این ماجرا با صدور دستوری از سوی سرگرد «جواد یعقوبی» (رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد) در دایره مشاوره و مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شده است.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی