به گزارش مجله خبری نگار، ما سعدی را به پندهایش میشناسیم، توی مدرسه خوانده و شنیدهایم که کتابهای مهمش «بوستان» و «گلستان»، پر از حکایتهای عبرتآموز هستند و سعدی برایمان شمایل پیرمرد ناصحی پیدا کرده است که دورادور برایش احترام قائل هستیم، اما خب وقت نداریم بنشینیم پای حرفهایش. کی حوصله دارد کتابی را بخواند که قرنها پیش نوشته شده است، آن هم وقتی پیشاپیش میدانیم قرار است چپ و راست بهمان تذکر بدهد؟ اصلا گیریم حال نصیحت شنوی هم داشته باشیم، حرفی که مال آن وقتها بوده، حالا دیگر کهنه شده است و به کار نمیآید. این شد که ارتباطمان با سعدی، در حد دوری و دوستی باقی ماند. اگر قرار باشد سه شاعر بزرگ ایرانی را نام ببریم، حتما یکی از گزینههایمان خواهد بود، اما اگر از ما بخواهند حکایتی یا بیتی از سعدی بخوانیم یا دستکم بگوییم از این شاعری که به بزرگیاش معترفیم، چه چیزی آموختهایم، کمیتمان حسابی میلنگد. بماند که از وجه عاشق و دلدادهاش هم که توی دیوان غزلیات خودنمایی میکند و بیاندازه شیرین و لطیف است، بیخبریم، چون این کتاب در آموزش رسمی در سایه بوستان و گلستان مانده است و تازه همانها هم درست و حسابی شناسانده نشدهاند.
در پرونده امروز، قرار است درِ دوستی با جناب سعدی را باز کنیم. سری به بوستانش خواهیم زد تا با چشمهای خودمان ببینیم که نه تنها رنگ و بوی کهنگی ندارد، بلکه به طرز شگفت انگیزی، تازه و بدیع است. این کنکاش در بوستان که در حد توان و بضاعت نویسنده این مطلب است و ادعای تسلط بر ادبیات فارسی ندارد، قرار است به ما کمک کند جای سعدی و توصیههای اخلاقیاش را در سبک زندگی امروزمان پیدا کنیم و از زیرکی و هنرش حظ ببریم. در ادامه پنج حکایت از بوستان را که به زبان ساده بازنویسی شدهاند، با هم میخوانیم و از همراهی با پنج شخصیت این حکایتها درسی خواهیم آموخت.
روزی زنی، گلایهکنان به شوهرش گفت که دیگر از بقالی محل خرید نکند، چون کاسب خوبی نیست و در کارش عیب و ایرادی به چشم میخورد. شوهر جواب داد «به امید ما کلبه این جا گرفت/ نه مردی بود نفع از او واگرفت»؛ یعنی این مرد به امید ما اهل محل در این جا کاروکاسبی راه انداخته و از انصاف به دور است که بازارش را کساد کنیم و برای متقاعد کردن همسرش ادامه داد: «ره نیکمردان آزاده گیر/ چو اِستادهای دست افتاده گیر/ ببخشای کانان [که آنان]که مرد حقاند/ خریدار دکان بیرونقاند.» سعدی، حرفش را توی دهان شوهر قصه، میگذارد و به مخاطبش تذکر میدهد: در وقت توانایی، دستگیری از ناتوانان وظیفه اخلاقی و انسانی ماست. البته که از آن توصیههای مکرر شنیده شده است، اما وقتی از زبان سعدی میشنویمش، لطف دیگری دارد. سعدی، آن قدر زیرک است که پندش را مستقیم توی صورت مخاطبش نکوبد و درعوض در دل قصهای بگنجاندش. قصهای که نه تنها در وقت خودش بلکه در هر عصری، قابل درک است. مثلا به معادل امروزی موقعیت حکایت سعدی فکر کنید؛ «دکانهای بیرونق» همان مغازههای کوچک محلی و دست فروشها هستند که برای دوام آوردن در برابر فروشگاههای بزرگ و زنجیرهای باید هوایشان را داشته باشیم.
«یکی زهره خرج کردن نداشت/ زرش بود و یارای خوردن نداشت/ نه خوردی، که خاطر برآسایدش/ نه دادی، که فردا به کار آیدش»؛ روزی روزگاری مرد خسیسی بود که نه دلش میآمد از مال و اموالش برای خود خرج کند تا در آسودگی زندگی کند و نه چیزی به دیگران میداد تا در آن دنیا به کارش بیاید. مرد خسیس پسری داشت که از کارهای پدر به ستوه آمده بود پس یک روز کمین کرد تا ببیند طلاها را کجا پنهان میکند: «بدانست روزی پسر در کمین/ که مُمسک کجا کرد زر در زمین» و بعد طلاها را برد و به جای شان سنگ گذاشت: «ز خاکش برآورد و بر باد داد/ شنیدم که سنگی در آن جا نهاد». پسر، همه طلاها را خرج و پدر، بر مال و منالِ از دست رفته، زاری کرد: «نهاده پدر چنگ در نای خویش/ پسر چنگی و نایی آورده پیش/ پدر زار و گریان همه شب نخفت/ پسر بامدادان بخندید و گفت...». پدر، از شدت غصه به گلوی خود چنگ میانداخت و پسر، مطرب و آوازخوان خبر کرده بود. پدر، هر شب از گریه خوابش نمیبرد و پسر به پدر خسیسش گفت: «زر از بهر خوردن بودای پدر/ ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر». مال، برای خرج کردن است، اگر قرار باشد در زندگی بهرهای از آن نبری، چه فرقی دارد سنگ نگه داری یا زر؟ سعدی، قصه مرد خسیسی را میگوید که کیسههای زر را در دل زمین پنهان و زندگی را به خود و عزیزانش دشوار میکرد و ما یاد کسانی میافتیم که صفرهای موجودی بانکیشان به شمردن درنمیآید، اما در مشقت به سر میبرند. سعدی میگوید: «پس از بردن و گرد کردن چو مور/ بخور پیش از آن کت خورد کرم گور» و ما به خودمان نهیب میزنیم که اگر همه عمر مشغول جمع کردن مال شویم، پیش از آن که فرصتی برای خوردنش دست بدهد، خوراک کرمها خواهیم شد.
«یکی مال مردم به تلبیس خورد/ چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد/ چنین گفتش ابلیس اندر رهی/ که هرگز ندیدم چنین ابلهی/ تو را با من استای فلان، آشتی/ به جنگم چرا گردن افراشتی؟» شخصی، با مکر و دغل، مال مردم را بالا کشید و لعنت بر شیطان فرستاد. شیطان در راهی، به مرد برخورد کرد و گفت: «هرگز ابلهی مثل تو ندیده بودم. تو که با من در یک تیم هستی، لعنت فرستادنت دیگر چیست؟». خیلی آسان است که مسئولیت رفتارهایمان را نپذیریم و تقصیرها را گردن این و آن بیندازیم. همیشه دیگرانی پیدا میشوند که بار اشتباهات مان را به دوش آنها بسپاریم؛ مادر، پدر، مدرسه، تقدیر، وسوسه شیطان و خلاصه هرکس و هر چیزی غیر از خودمان. البته که هیچ عملی در خلأ انجام نمیشود و کلی عامل ریز و درشت در شکلگیریاش نقش دارند، اما در نهایت این ما هستیم که تصمیم به انجام دادن یا ندادنش میگیریم و باید سهم خودمان را در خوب و بدش بپذیریم. فرار کردن از این مسئولیت پذیری، مُسکنی موقتی است که باعث میشود خودمان را از سرزنش مبرا بدانیم، اما همزمان جلوی هر اصلاح و پیشرفت و جبرانی را هم میگیرد. خب، در رفتن از زیر بار مسئولیت، آسان است البته تا قبل از آن که این سه بیت صریح و بیتعارف سعدی را خوانده باشیم.
لقمان، لاغر و سیه چرده بود. روزی از جایی رد میشد که مرد صاحب منالی او را با غلام خودش اشتباه گرفت. مرد، طبق آن چه رسم بالادستان و اربابان است، شروع کرد به دستور دادن و خطاب و عتاب کردن. «شنیدم که لقمان سیهفام بود/ نه تنپرور و نازکاندام بود/ یکی بنده خویش پنداشتش/ زبون دید و در کار گل داشتش». لقمان هم دم نمیزد و هرآن چه مرد امر میکرد، انجام میداد و هرچه حرف ناپسند میزد، تحمل میکرد: «جفا دید و با جور و قهرش بساخت/ به سالی سرایی ز بهرش بساخت». یک سال بر همین منوال گذشت و لقمان که شب و روز کار کرده بود، توانست خانهای را که مرد ثروتمند خودپسند توقع داشت، برای او بسازد. بعد از این بود که غلامِ خانه که از سال گذشته ارباب را بیخبر ترک کرده بود، بازگشت. مرد که فهمید لقمان را با غلام خودش اشتباه گرفته بوده است، شرمنده شد و «به پایش درافتاد و پوزش نمود/ بخندید لقمان که پوزش چه سود؟» و لقمان ادامه داد: «ولی هم ببخشایمای نیکمرد/ که سود تو ما را زیانی نکرد/ تو آباد کردی شبستان خویش/ مرا حکمت و معرفت گشت بیش». یعنی: «تو در این یک سال خانهات را آباد کردی و اگر دقیق نگاه کنم، از سود تو نه تنها زیانی به من نرسید، بلکه چیزی هم نصیبم شد؛ دانش و معرفت به دست آوردم». اما چیست این معرفتی که لقمان از آن حرف میزند؟ «غلامی است در خیلمای نیکبخت/ که فرمایمش وقتها کار سخت/ دگر ره نیازارمش سخت، دل/ چو یاد آیدم سختی کار گل». لقمان میگوید من هم غلامی دارم که خیلی وقتها کارهای سخت و سنگین از او میخواهم. حالا که خودم چنین چیزی را تجربه کردم، دیگر او را اذیت نمیکنم.» سعدی، به یک اصل اخلاقی ساده، ولی مهم اشاره میکند: اگر میخواهیم درست و عادلانه بودن رفتاری را بسنجیم، باید خودمان را به جای شخصی بگذاریم که درمعرض آن رفتار است. در نظر گرفتن نگاه و منفعت دیگری گاهی به اندازه کاری که لقمان برای تربیت کردن خودش انجام داد، سخت است، اما به اخلاقی و انسانی بودنش میارزد.
«شبی دود خلق آتشی برفروخت/ شنیدم که بغداد نیمی بسوخت/ یکی شکر گفت اندر آن خاک و دود/ که دکان ما را گزندی نبود». شبی، آتشسوزی بزرگی شد طوری که نصف شهر بغداد سوخت و خاکستر شد. در آن میانه، شخصی که از آتش درامان مانده بود، خدا را شکر کرد که مغازه و مال و اموالش خسارت ندیده است. کسی که شاهد خودپرستی این فرد بود، زبان به سرزنش باز کرد: «جهاندیدهای گفتشای بوالهوس/ تو را خود غم خویشتن بود و بس؟ / پسندی که شهری بسوزد به نار/ اگر چه سرایت بود برکنار؟ /» مشابه این رفتار را در زندگی روزمره کجا سراغ دارید؟ دیدهاید بعضیها وقتی گرفتاری دیگران را میبینند، وقتی از کنار فردی مبتلا به بیماری میگذرند یا وقتی خوشی کسی به ناخوشی بدل میشود، به جای همدلی با فرد مصیبت دیده و سختی کشیده، از آسودگی خودشان خوشحال میشوند؟ دنیای این آدمها آن قدر تنگ و کوچک است که فقط برای خودشان جا دارد و نه تنها از رنج و درد دیگران، آزرده خاطر نمیشوند که آن را مایه شکرگزاری میدانند. سعدی، این خصلت را ناپسند میدیده است: «توانگر خود آن لقمه، چون میخورد/ چو بیند که درویش خون میخورد؟» و در زمانه ما هم دور از انسانیت است که کسی تنها غم و درد خودش را به رسمیت بشناسد و وقتِ گرفتاری دیگران، از در امان ماندن خودش خوشحال باشد. سعدی به چنین کسانی هشدار میدهد: «اگر در سرای سعادت کس است/ ز گفتار سعدیش حرفی بس است/ همینت بسنده است اگر بشنوی/ که گر خار کاری سمن ندروی.»
منبع: خراسان