به گزارش مجله خبری نگار، تو را آنگونه باید تماشا میکرد که «شهادت» نصیبت خواهد شد و بیش از هر کسی، خودت از این خبر خوشحال شدی که دو بال برایت آوردهاند؛ گرچه خود بر بالگرد سوار بودی و در مه گم شدی.
لبخند لحظهای از نگاهت دور نشد حتی وقتی صخرهها مانعِ رسیدنت به مقصد شدند و تو در آن سوی مه، به انتظار روشنایی نشسته بودی که آسمان برایت بزک کرده بود و چه زیبا خورشیدی که به تو میخندید.
«تبسمی سرخ» از راه رسید و گونههایت را شادمانهتر کرد و تو، با بالگرد، در اوج به بالا رفتی و حالا بهتر میتوانستی دستان آسمان را بگیری.
یکی گفته بود: «تو را چه به مناطق محروم و مرزی و میتوانستی در کنجِ تهران بمانی و از همانجا به صورت وبینار اوضاع را کنترل کنی، اما خصلت تو رفتن به دلِ مردم بود و شادمان کردنِ آنها» و حالا حقیقت چنین است که مرزنشینان منتظرت بودند و وقتی نرسیدی، اشک نصیبشان شد و میزِ ریاستِ تو بیش از هر کسِ دیگر حسودی میکند به صندلیهای بالگرد که با تو سوختند و جگرشان خاکستر شد.
جالب که رفتنِ تو موجبِ «وحدت» شد و چه کسی فکر میکرد حتی مخالفانت هم پیام «تسلیت» بفرستند که تو، فراتر از این افکار در یادِ مردم ماندی که میشود با پرواز، به پرواز رسید.
زمستان نیست و در اردیبهشت، همه «سلام» میدهند بر پیکری که....
نمیدانم چرا از خاطرِ هر کس «شهید قاسم سلیمانی» میگذرد که او هم پیکرش....
تو یا شما چه فرقی با من یا ما دارید که همین حاج قاسم گفت: «شهید، قبل از شهادتش شهید است» و حالا تو شهیدی زنده بودی و پیکرت....
گم شده در هیاهوی ابر، دست بر فرازِ آسمان دادی که حالا میتوان از بالای آن، خورشی را تماشا کرد و آفتاب که انگشتانِ گرمش را بر سیمای پر نورت میکشید و دست در دستِ دیگر یاران که همگی با تو پرِپرواز درآوردند، پر کشیدید.
چشم کجا میتواند خیره شود در مه و باز حسودی نکند به ابر که تو را در میانِ خود گم کرد یا... ربود؟های «سید ابراهیم رئیسی»، رفته بودی شادمانی را تقدیم کنی و حالا میدانی چه شده؟
همچون مکتبِ «حاج قاسم» مکتبی به نامِ «رئیسیسم» پدید آمده که برخلافِ رئیسها، میز ریاست را رها کرده و به دلِ کوه و صخره زده تا گرهی از گرههای مردم گشوده شود و وای بر من یا ما که هنوز نمیدانیم کجا ایستادهایم؟!
جایی خواندم که به شاعرِ «شهدا را از آخر مجلس چیدند» گفته بود که شعرش را عوض کند که این بار از صفِ اول برچیده شد و آیا برای تو صفِ نخست و آخر و حتی وسط معنی داشت؟
حال که تو هم آخر مانده بودی، وگرنه با همان بالگردِ نخست بازمیگشتی و نه آخر! شاید هم در وسطِ بالگرد نشسته بودی و حالا باید از تو پرسید: «سید ناهار خوردهای؟»
تشنهات نیست، گرسنه نشدی؟ میدانی چقدر طول کشید تا پیدایت کنند؟
شاید آسمان با حُقههای ابر تو را گرداگردِ مه قایم کرده بود تا من یا ما با تو قایم باشک بازی کنیم که یادمان نرود کیستی و در کجا پر کشیدهای و حالا مگر میشود تو از خاطر من یا ما بروی؟ حتی اگر مخالفت باشیم؟!های «سید» دلم گرفته است...
بهتر است در میانِ این باران و لکههای ابر، چشمم را ببندم و قلم را بخوابانم روی کاغذ که هر چقدر بخواهم بنویسم، پایانی ندارد و حالا... تو به آخر خط رسیدی یا اینک اول خط است و شروعی برای تو یا شروعی برای ما؟
ایران را شهدا ساختند با خون. هنوز هم بویِ خون در کوچهها در چرخش است و سرخ میکند آسمان و زمین را و «ایران» به امید زنده است و به خاطر همین رهبر فرمود: «خللی در کار وارد نخواهد شد» و من و ما و همه میدانیم که «ایران» همچنان آسوده پیش خواهد رفت، اما با این جمله چه کنیم که:
-های سید جایت سخت خالی است...
یاد شهید رجایی میآید از دور و چشمانی که «کوهِ امید» را دید، وقتی پر میکشید.
نگارنده: محمدحسین حسینپور