به گزارش مجله خبری نگار/خراسان: زن ۲۹ سالهای که برای شکایت از همسرش دست به دامان قانون شده بود با بیان این که اگر همسایگان نجاتم نمیدادند همسرم مرا به قتل میرساند، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: مادرم زنی قانع و مظلوم بود به طوری که سعی میکرد زندگی اش را با درآمد اندک پدرم مدیریت کند حتی وقتی پدرم با زن جوان دیگری ازدواج کرد و به قول معروف هوو بر سر مادرم آورد، او همچنان به پدرم عشق میورزید و اجازه نمیداد مشکلی پدرم را ناراحت کند.
در این شرایط مادرم همواره به ما تاکید میکرد تا در خوراک و پوشاک ساده زیست باشیم. گاهی در آرزوی داشتن یک لباس شیک یا عروسک زیبا چشمانم به ویترین مغازهها خیره میماند، اما پدر و مادرم هیچ گاه به آرزوهای من اهمیتی نمیدادند. خیلی دوست داشتم مانند بسیاری از دوستانم روزی یک جشن تولد ساده برگزار کنم و با اطرافیانم به جشن و شادمانی بپردازم، ولی این آرزوها هیچ گاه محقق نشد تا این که در ۱۶ سالگی هاتف به خواستگاری ام آمد. او ۱۲ سال از من بزرگتر بود و شغل آزاد داشت.
پدر و مادرم بلافاصله با ازدواج ما موافقت کردند و بدین ترتیب زندگی مشترک ما آغاز شد، اما هاتف مردی بی احساس بود و هیچ وقت عواطف و ابراز علاقههای مرا درک نمیکرد. هرگاه از آرزوهایم برایش سخن میگفتم به شدت مسخره ام میکرد و با نیش و کنایههای زننده آرزوهای مرا احمقانه و بچگانه میخواند. زندگی با هاتف خیلی روزمره بود و او هیچ گاه به خواستهها و علاقه مندیهای من توجهی نداشت به همین دلیل من بیشتر اوقاتم را با خانواده هاتف و جاری ام میگذراندم که تقریبا همسن و سال خودم بود.
مادر شوهرم با آن که دختری نداشت، اما خیلی به من محبت میکرد و دلداری ام میداد، ولی در این میان و با گذشت ۱۰ سال از زندگی مشترکمان من هنوز باردار نشده بودم، این موضوع روابط عاطفی من و هاتف را به شدت تحت تاثیر قرار داد تا جایی که بالاخره تصمیم به طلاق گرفتیم. پدرم که میترسید من دوباره به خانه آنها بازگردم با جدایی ما مخالفت میکرد، ولی دیگر ادامه این زندگی فایدهای نداشت.
خلاصه از هاتف طلاق گرفتم و نزد یکی از دوستانم رفتم که او نیز مطلقه بود و مجردی زندگی میکرد. طولی نکشید که به عنوان فروشنده در یک فروشگاه تلفن همراه مشغول کار شدم تا به سوی کسی دست نیاز دراز نکنم. در همین روزها بود که با «منصور» آشنا شدم. او در زمینه خرید و فروش گوشی تلفن همراه فعالیت میکرد و اوضاع مالی خوبی داشت.
منصور جوانی احساسی بود و با خرید هدایای گوناگون مرا شیفته خودش کرد. او با آن که متاهل بود، اما ادعا میکرد همسرش بیمار است و نمیتواند نیازهای عاطفی او را برآورده کند. من هم که از سویی عاشق مهربانیهای او شده بودم و از طرف دیگر نیاز به یک حامی و همدم داشتم پیشنهاد ازدواج او را پذیرفتم و زندگی رویایی ام را با او آغاز کردم. من که سالها در آرزوی داشتن فرزند روزشماری میکردم حالا با گذشت یک سال از زندگی مشترکمان نمیتوانستم باردار شوم چرا که منصور با این موضوع به شدت مخالفت میکرد و دوست نداشت من فرزندی به دنیا بیاورم به همین دلیل روابط ما به سردی گرایید و آن روی مهربانیهای منصور هم نمایان شد.
حالا دیگر مرا کتک میزد و با توهین و فحاشی تهدید به طلاق میکرد. در این میان من هم چارهای جز سکوت نداشتم چرا که نمیدانستم بعد از طلاق سرنوشتم چه خواهد شد. با وجود این شب گذشته منصور در حالی که حال طبیعی نیز نداشت وارد خانه شد و پس از آن که بدون دلیل مرا زیر مشت و لگد گرفت چاقویی را برداشت و به طرف من هجوم آورد، ولی با سروصداهای من همسایگان رسیدند و چاقو را از دست همسرم گرفتند...
این گزارش حاکی است، بررسیهای کارشناسی و اقدامات مشاورهای این پرونده با صدور دستوری از سوی سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد مشهد) به مشاوران دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی