به گزارش مجله خبری نگار، «هیچ چیزی نزد خداوند محبوبتر از ازدواج نیست»؛ عمل به این سخن پیامبر (ص) آغاز کننده راه این زوج جوان بود. هرچند که مرحله به مرحله این سنت زیبا برایشان سخت و کش دار وطاقت فرسا بود، اما شوق رسیدن در دل و جان هر دو نفرشان ریشه دوانده بود و انگیزه ادامه بود. از ادامه تحصیل آقای همسر گرفته تا تهیه یک آشیانه گرم برای تشکیل خانواده. اما آن دو هر دو قلبا به اینکه خدا خودش میرساند و کمک میکند ایمان داشتند. ۷ سال نامزدیشان طول کشید. سخت بود و طولانی، اما خدا بالاخره دست آن دو را در دست یکدیگر قرار داد.
ماه عسل با آقا امام حسین (ع) قرار دیدار گذاشتند. تصمیم گرفتند حلاوت این دیدار را با خانواده شریک شوند. این چنین شد که با نیمی از ایل و تبار عازم خانه عشق شدند. در دل این زوج چنان عشق به حسین بن علی موج میزد که هر سال اربعین به پابوس آقا میرفتند. اما اینبارخانم خانه باردار بود. مرد خانه قصد عزیمت داشت، اما خانم دلش تاب نیاورد و با گریه و زاری از همسر خواست او را هم با خودش همراه کند. همسرش شرایط او را برای پیاده روی اربعین بحرانی میدید، اما قبول کرد با مراقبتهای بیشتری همسرش را هم همراه کند. همانجا میان خودشان قول و قرار عزیزی گذاشتند، قرارِ عاشقی. قرار اینکه ۵ فرزند بیاورند و نسل عاشقان آقا امام حسین (ع) را زیاد کنند. قول و قراری که عامل خوشبختی هرچه بیشتر این روزهای این زوج موفق است.
روایت امروزمان از این زوج است. ازیک مادر چند فرزند که پا به پای همسرش تحصیل کرد. بانویی که هم در خانه و هم در بیرون از خانه کار کرده است. این بانوی موفق «زهرا فرقانی»، یک مادر دهه شصت با ۵فرزند و یک شاعرانقلابی است که پیش از این هم درباره سابقه تربیت شاعر انقلابی با او مصاحبه کردهبودیم. این بار درباره سبک زندگیشان و شیرینیها و تلخیهای چند فرزندی برایمان سخن میگویند.
میپرسم از سختیهای مسیرازدواجتان برایمان بگویید؟ بعد از ازدواج هم شعر را ادامه دادید؟ نظر همسرتان در مورد اینکه شما شاعر بودید چه بود؟ من و همسرم فامیل دور بودیم. ازدواجمان سنتی بود و خیلی به هم علاقمند شدیم. اما مثل خیلی از جوانهای امروزی، همسرم در حال تحصیل بود. درآمد ثابتی نداشتیم. خانه و کاشانهای نداشتیم. پس تصمیم گرفتیم با هم بسازیم. نامزد شدیم و در همین حین هردویمان ادامه تحصیل دادیم. همسرم متولد مشهد و خودم متولد گنبد کاووس گلستانم. برای ادامه تحصیل در دانشگاه تهران قبول شدیم. به تهران نقل مکان کردیم. با کمک هم خانهای جفت و جور کردیم. مثل خیلی از جوانها اول اجارهنشین بودیم حتی اوایل ازدواج در خوابگاه دانشجویی امام صادق ماندیم. اما کم کم توانستیم خانهای بخریم. اسفند ماه سال ۸۷ اولین فرزندمان علی به دنیا آمد. تجربهای نداشتم و همه وقتم را صرف فرزندم کردم، خیلی کار سختی بود. تا ۳ سال بعد که بچه دومم به دنیا آمد به خاطر علاقهای که به شعر و شاعری داشتم، در یک کلاس شعر حوزه هنری شرکت کردم. همسرم علاقمند بود و هست و تشویقم میکند. فرزند دومم سال ۹۲ به دنیا آمد و همان روزی که او به دنیا آمد خبر قبولی من در مقطع ارشد دانشگاه تهران هم آمد.»
میپرسم تجربه فرزند اول برایتان سخت بود، چطور مجدد به فکر فرزند دوم افتادید؟ «در تجربه فرزند اول بیدست و پا بودم و خیلی میترسیدم و مراقبت بیش از حد میکردم. تصور میکردم، مادری همین است که همه وقتت را برای فرزند بگذاری و چهار چشمی بچه را بپایی. اما کم کم در بچه دوم این شجاعت را پیدا کردم که اگر بچه زمین خورد نترسم. در آن زمان درس میخواندم در رشته عمران مدیریت پروژه. همسرم خیلی کمکم کرد. وقتی کلاس داشتم بچه را نگه میداشت. فرزند سومم را باردار بودم که در باشگاه طنز انقلاب فعال و دبیر شعر بودم، همسرم بچه را میآورد پشت ساختمان مجموعه.
دختر کوچک من شیرخوار بود. همسرم میگفت گاهی وقتها بچه به قدری گریه میکرد که همسایههای آن اطراف سرشان را از پنجره بیرون میآوردند و تصور میکردند که او بچه را دزدیده است! با تمام این سختیها یکبار هم به من نگفت: نرو یا سختمه. در مورد شعر هم همین است در سال ۹۲ که شهرستان ادب تشکیل شد، در آن زمان هم سه فرزند داشتیم. همسرم بچهها را میبردند پارک همان اطراف تا من کلاسم را شرکت کنم. البته این ضعف استقلال من در فرزندداری بود. بیشتر شدن بچه توانایی مادری من و مدیریت فضای خانه و کاری و مدیریت زمانم را افزایش داد. سعی کردم ساعتهای مردهام را زنده کنم. شعر و نویسدنگی خلوت و سکوت میخواهد و من از برکت زمان در سکوت شب استفاده میکردم.»
بانو فرقانی میگوید که فرزند پنجم فشار زیادی از نظر روحی و جسمی به او آورد. به طوری که عشق و علاقهاش یعنی شعر و شاعری را کنار گذاشت و از باشگاه طنزانقلاب بیرون آمد. اما بعد از یک استراحت کوتاه باز هم با اصرار دوستان و همسرش به فضای کار برگشت تا بتواند شاعر انقلابی تربیت کند. کم کم وابستگی بچهها کمتر شد و با حساسیت بیشتری نسبت قبل فعالیتش را آغاز کرد. این بانوی چند فرزند بین ۲ تا ۳ سال در تولد فرزندانش فاصله گذاشته است. میپرسم چرا علی رغم سختیها ۵ فرزند به دنیا آوردید؟ میگوید: «این یک تعهد میان من و همسرم بود. یک قرار و مدار عزیز و قشنگ. تازه زایمان کرده بودم و کمر درد شدیدی داشتم. همسرم قصد داشت در پیاده روی اربعین شرکت کند. اصرار کردم که مرا ببرید. اما ایشان گفتند که چطوربا این وضعیت جسمی و یک فرزند کوچک میتوانید در پیاده روی شرکت کنید؟ من گریه کردم و ایشان وقتی شوق مرا دیدند، گفتند به شرطی که ۷ فرزند بیاوریم! از قبل هم، چون جفتمان در خانواده پرجمعیت بودیم، علاقمند به فرزند زیاد بودیم، اما همانجا تصمیم گرفتیم ۵ فرزند بیاوریم. مادری به من خیلی چیزها یاد داد. من با هرچه بچهای که دنیا آوردم ترسم و مراقبت بیش از حدم را کنار گذاشتم و در مادری به تعادل رسیدم.
به کسانی که یک یا دو بچه دارند حق میدهم که بچه داری را سخت بدانند، اما از ۳ بچه به بعد تازه میفهمید بچه داری چطوری است. آنقدری که برای یک فرزند وقت لازم است، برای چند فرزند لازم نیست وقت بگذاری. همراه با این یادگیری، من و همسرم و حتی بچهها با تولد فرزند بعدی بالغ شدیم و رشد کردیم و خانواده نورانی شد. وقتی بچه پنجم به دنیا آمد احساس کردیم چه نورانیتی دارد و چه شادی برای ما آورده است. انگار خدا یک هدیهای برای ما گذاشته بود که به آن رسیدیم. با هر فرزند ما رزق پنهان را درک کردیم. بچهها هر کدام میگفتند که چقدر خانه ما شادتر شده است.»
میگویم برخی از ازدواج و فرزندآوری فرار میکنند و دلیلش را ترس ازخرج و مخارج و مسئولیت مینامند، شما که مادر چند فرزند هستید چه توصیهای میکنید؟ «افرادی که از ازدواج و فرزندآوری امتناع میکنند، لذت آن را درک نکردهاند. ترس از ازدواج و فرزندآوری مثل کوهنوردی است که در نیم متری زمین است، اما میترسد طنابش را بِبُرد. وقتی یکی از دوستان یا همکاران از مشکلی گله میکنند، میگویم وقتش است که فرزند بعدی را بیاوری. مادری باید اولویت هر مادری باشد. اصلا چه چیزی بالاتر از مادری؟ چرا جامعه تا الان خانم ورزشکار و دکتر و مهندس وشاغل را تبلیغ میکرد؟ وقتی خودم مادر چند فرزند شدم و لذتش را درک کردم برایم سوال است که چرا کسی از احساس ناب مادری برایمان نگفته بود و آن را تبلیغ نکرده است. خود من در کنار مادری ادامه تحصیل دادم و کار کردم تا بگویم میشود هم فرزند بیاوری هم درس بخوانی. وقتی تو میتوانی بچه داری کنی میتوانی مقاله علمی هم ارائه بدهی. وقتی میتوانی مادری یکنی هرکاری میتوانی انجام بدهی. در مورد خرج و هزینه فرزند هم عقیده من این است که رزق هر بچهای با خودش میآید. خدا همیشه به موقع رسانده است. فرزند پنجمم را که باردار بودم، دکترم به من گفت که حتما خیلی ثروتمندی که بچههای زیادی به دنیا میآوری! درحالی که ما ثروت زیادی نداریم. اما هیچ وقت نگران نبودم، چون هرچه دارم را از خدا میبینم. هم من هم همسرم، باورمان این است که خدا میرساند. وقتی فکر میکنی که خودت باید برسانی خدا تو را به خودت واگذار میکند، اما وقتی نگاهت به خدا باشد و همه چیز را از خدا بدانی، ثمرهاش را هم میبینی.»
میپرسم واکنش اطرافیان نسبت به چند فرزندی شما چه بود؟ «من وقتی فرزند پنجم را باردار بودم، تا مدتها آن را پنهان کردم، چون چند سال گذشته اطرافیان و پزشکان میگفتند خطرناک است، در حالی که الان میبینید نیمی از آرامش من همین بچهها هستند. این هم مثل همین ترس است. مثل ترس از ازدواج است. الان که من ۴۰ ساله شدهام با خودم فکر میکنم که چه عنوانی جز مادری در جامعه به دست میآوردم انقد به من رضایت میداد؟ هیچی. اکنون احساس میکنم نسبت به قبل توانمندتر شدم. به تناسب آن بچههایم هم هر روز توانمندتر میشوند.»
میپرسم بچهها به شما هم کمک میکنند؟ «بچهها با هم مشغول شدهاند و من میتوانم به کارهای بیرون از خانه برسم. زمانی که یک فرزند داشتم حتی تا سر کوچه هم نمیرفتم و مادری برای من دست و پا گیر شده بود، اما بعدها دیدم بچهها را میتوانم به هم بسپارم. بچهها با هم مشغول میشوند و بدون اینکه بخواهند به من کمک میکنند. میخواستیم برای خانه یک کارگر بیاوریم تا کمک حالمان باشد. اما تصمیم گرفتیم، برای اینکه بچهها هم مسئولیت پذیرتر شوند یک برنامه برای کار کردن بچهها تعیین کنیم. برنامهای ریختیم و روی درب یخچال زدیم و حقوقی برایش در نظر گرفتیم. البته این طبق نظر روانشناس است. قبل از آن هم پسرم چنین برنامهای نوشته بود و در ازای آن برای بچهها جایزه تعیین کرده بود. بچهها کنار هم با چالشهایی که بین خودشان به وجود میآمد رشد کردند و میکنند. همچنین با آمدن بچههای دیگر باور مادری در من شکوفاتر شد. با خودم میگویم اگر من مادرهمان یک فرزند بودم، همه استعدادی که خدا به من داده را فدای فرزند اول میکردم بر شخصیت بچه و خودم تاثیر میگذاشت، اما با تک تک بچهها هم آنها و هم آنها رشد کردند و مستقل شدند.»
در کنار مسئولیت مادری و خانهداری و ۵ فرزند قد و نیم قد بانو فرقانی درب خانهاش و آغوش گرمش را برای تک تک اعضای خانواده هم باز گذاشته است. به طوری که در بارداری سومش چندین سال برادرزادهاش را هم پذیرا بود و تا زمانی که او ازدواج کند از او نگهداری میکرد. در بارداری چهارمش هم برادر کوچکش به همراه دوستش از شهرستان به تهران آمد تا برای آزمون وکالت درس بخوانند.
این بانوی خانواده دوست به مادرش از بارداری چهارمش چیزی نگفت تا مبادا مادر نگذارد برادر به منزلش بیاید. با اینکه حالش مساعد نبود، اما عشق و علاقهاش به خانواده به قدری است که آنها را برکت خانه میداند. این خانه همیشه پر بوده است و این بانو همیشه آدم امنی برای خانوادهاش بود. بانو فرقانی میگوید: «من از اینکه فامیل به من اطمینان میکنند و روی من حساب میکنند تا بچه را به من بسپارند، احساس شعف میکنم. آدم از زندگی چه چیزی میخواهد؟ اینکه احساس خوبی به دیگران منتقل کند و متعاقبا احساس خوبی دریافت کند.»