به گزارش مجله خبری نگار، زندگی مملوء از اتفاقات حیرت انگیز و تناقضات غیر قابل توضیح است؛ و هر قدر هم که سلبریتیها دور از ما به نظر برسند، زندگی آنها هم به همین قاعده پیش میرود.
روشن نیست که آیا صرفاً یک تصادف است یا تأثیر فرقهی ساینتولوژی بر روی زندگی عاشقانهی این بازیگر مشهور (در ساینتولوژی، ۳۳ یک عدد ویژه است)، اما ازدواجهای تام کروز همگی بعد از ۳۳ ساله شدن همسرانش به پایان رسیدند؛ و همیشه هم همسرانش ۱۱ سال کوچکتر از نفر قبلی خود بودند.
همسر اول او، میمی راجرز (متولد سال ۱۹۵۶)، تام کروز را با ساینتولوژی آشنا کرد. زندگی مشترک آنها بعد از ۲ سال به پایان رسید.
کروز به مدت ۱۰ سال همسر نیکول کیدمن (متولد سال ۱۹۶۷) بود. این دو بازیگر تنها حدود ۲ ماه بعد از تجدید پیمان زناشویی شان از یکدیگر جدا شدند.
کروز از همسر سومش، کیتی هولمز (متولد سال ۱۹۷۸) بعد از ۶ سال زندگی مشترک جدا شد. هولمز به این دلیل تصمیم به جدایی از کروز گرفت که نمیخواست او دخترشان، سوری را با ساینتولوژی آشنا کند.
روآن اتکینسون تجربهی موقعیتهای دشوار و خطرناکی را داشته است، اما نه فقط در فیلمها و او در زندگی واقعی هم به همان شجاعت شخصیت مستر بین است. اتکینسون یک بار به همراه همسر و فرزندانش سوار یک هواپیما شده بود که با از هوش رفتن خلبان، مجبور شد هدایت هواپیما را در دست گیرد. اتکینسون و همسرش در ابتدا سعی کردند با پاشیدن آب و زدن سیلی، خلبان را به هوش آورند، اما بی تأثیر بود.
در نهایت، اتکینسون با وجود آنکه هیچ تجربهای در خلبانی نداشت، هدایت هواپیما را در دست گرفت؛ و درست زمانی که اتکینسون و همسرش تصور میکردند هواپیما دیگر سقوط خواهد کرد، خلبان بالاخره به هوش آمد، اما او حتی متوجه بیهوش شدن خود نشده بود و در نهایت، هواپیما را به سلامت روی زمین فرود آورد.
جکی چان بدلکاریهای حیرت انگیزی، مانند پرش از هلیکوپتر از ارتفاع ۷۰ متری داشته است. گرچه به نظر میرسد که هیچ چیزی در این دنیا وجود ندارد که او از آن ترس داشته باشد، چان از آمپول زدن بیزار است و حتی با دیدن سرنگ از هوش میرود. او میگوید اگر انگشتش سر صحنه بشکند، خودش آن را جا میاندازد و کار را ادامه میدهد، اتفاقی که واقعاً هنگام ساخت فیلم «جنجال در شهر» (Rumble in the Bronx) رخ داده بود. با آنکه یک روز صبح مچ پایش شکسته بود، بعد از ناهار، کار را از سر گرفته بود.
آنتونی هاپکینز پیش از بازی در فیلم «دختری از پترووکا» (The Girl from Petrovka) میخواست رمانی که فیلمنامهی کار از روی آن نوشته شده بود را بخواند. او تمام کتابفروشیهای لندن را گشت، اما نتوانست این کتاب را پیدا کند. یک روز هنگام بازگشت به خانه، کتابی که به دنبالش میگشت را یک گوشه در ایستگاه مترو پیدا کرد.
هاپکینز بعد از مدتی با نویسندهی کتاب ملاقات کرد و وقتی این ماجرا را برایش تعریف کرد، نویسنده به او گفت که نزدیک به یک سال قبل از آن، نسخهی خود از آن کتاب را گم کرده بود. هاپکینز کتاب را به او نشان داد و معلوم شد که همان کتاب گمشدهی نویسنده بوده است.
شارلیز ترون پیش از ورود به هالیوود، در جوانی به لس آنجلس نقل مکان کرد. در آنجا او تا مدتها با مشکل بی پولی درگیر بود، چرا که هنوز نتوانسته بود برای خود ایجنتی پیدا کند و به همین دلیل در یک مسافرخانهی ارزان قیمت زندگی میکرد و بسیاری از اوقات گرسنه بود. وقتی پول هایش تمام شد، یک روز به بانک رفت تا چکی که مادرش برای او فرستاده بود را نقد کند. اما کارمند بانک از این کار خودداری کرد.
شارلیز عصبانی شد و در حالی که یک قشقرق حسابی به پا کرده بود نمیدانست در همان لحظات کسی در حال تماشای او است که زندگی اش را دگرگون خواهد کرد. وقتی شارلیز بالاخره دست از فریاد زدن کشید، مردی به سمتش آمد و کمک کرد مشکل چکش را حل کند. این مرد که به استعداد شارلیز در بازیگری پی برده بود، بعداً ایجنت او شد و کمکش کرد وارد سینما شود.
کیانو ریوز اگر تصمیم نگرفته بود به دنبال بازیگری برود، ممکن بود تا حالا تبدیل به یک نوازندهی گیتار باس حرفهای شده بود. او در سال ۱۹۹۱ به همراه بازیگر دیگری به نام رابرت میلهاوس یک گروه موسیقی راک به نام Dogstar راه اندازی کرد. آنها موفق نبودند، اما یک بار در یکی از کنسرتهای دیوید بویی در سال ۱۹۹۵ اجرای کوتاهی به عنوان پیش نمایش داشتند.
وین دیزل در ۷ سالگی، به همراه برادرش و یک گروه از دوستان شان دزدکی وارد سالن تئاتری در نیویورک شد. مدیر سالن میتوانست به پلیس زنگ بزند، اما به جای آن، با مهربانی به پسرها پیشنهاد کرد در یک نمایش بازی کنند. اینگونه شد که وین دیزل کوچک در یک نمایش کودکانه نقش آفرینی کرد و بعدها به بازیگری مشهور بدل شد.
هلنا بونهام کارتر در کودکی، چندین بار با خواهر ملکه انگلیس، پرنسس مارگارت ملاقات کرده بود. نکته اینجا است که عموی بونهام کارتر عضو گارد سلطنتی خاندان انگلیس بود و از مارگارت و الیزابت دوم محافظت میکرد. او با پرنسس مارگارت دوست بود و حتی به عقیدهی بونهام کارتر، میان آنها رابطهی عاشقانه وجود داشت. حتی در یکی از مهمانیهای خانهی عموی بونهام کارتر، مارگارت با خانم بازیگر صحبت کرده و تواناییهای بازیگری اش را ستوده بود.
به مدت ۲ سال، راسل کرو یک مزاحم تلفنی ثابت به نام مایکل داشت. هر جا که کرو میرفت، مایکل با او تماس میگرفت و جوکهای احمقانه برایش تعریف میکرد. به گفتهی کرو، یک بار این مزاحم تلفنی با او تماس گرفته و گفته بود که باید جایی که هست را ترک کند، اما بعد زیر خنده زده و گفته بود: «نگران نباش راسل، شوخی کردم. مایکل هستم.» آن وقت بود که کرو فهمید آن مزاحم تلفنی در واقع مایکل جکسون بود. آنها هرگز رو در رو با یکدیگر ملاقات نکردند.
منبع:روزیاتو