به گزارش مجله خبری نگار/خراسان: اینها بخشی از اظهارات زن جوانی است که به دلیل رفتارهای هنجارشکنانه و ایجاد مزاحمت برای شهروندان در یکی از پارکهای مشهد توسط نیروهای گشت انتظامی به کلانتری مصلی هدایت شده بود.
این زن جوان که با قهقهههای اسرارآمیزش، مقر انتظامی را نیز به هم ریخته بود، در حالی که با رفتار و گفتار نامتعارف، فرضیههای «توهم» را به تصویر میکشید بعد از چند ساعت سکوت و قهقهه، بالاخره به خود آمد و در تشریح این رفتارهای هنجارشکنانه به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری مصلای مشهد گفت: در یکی از روستاهای شهرستان نزدیک مشهد به دنیا آمدم و پدر و مادرم نام «زرین تاج» را برایم انتخاب کردند. پدرم در روستا زمین کشاورزی داشت و مادرم نیز دوشادوش او به همراه دو برادرم کشاورزی میکردند. من هم که تک دختر خانواده بودم وقتی به ۱۵ سالگی رسیدم، خواستگاران زیادی داشتم اگرچه وضعیت مالی پدرم در حد متوسط هم نبود، اما روزگار شیرین و خانوادهای با صفا داشتم. در این میان پدرم طبق آداب و رسوم روستا مرا پای سفره عقد نشاند و آن زمان فهمیدم که نامزدم «هادی» نام دارد.
این درحالی بود که من از زندگی مشترک و ازدواج هیچ آگاهی نداشتم و تنها میدانستم که مانند همه دختران باید ازدواج کنم، ولی خیلی زود فهمیدم که علاقهای به شوهرم ندارم با وجود این، زندگی مشترکمان را در یک فضای سرد و بی روح آغاز کردیم.
«هادی» خیلی سعی میکرد به خواسته هایم احترام بگذارد و این گونه مرا خوشحال کند، اما من نمیتوانستم خودم را با شرایط موجود همراه کنم! بالاخره یک سال بعد در حالی باردار شدم که دخترم «زیبا» به دنیا آمد که در اوج افسردگی روحی وروانی به سر میبردم، اما به خودم «امید» میدادم و اوقاتم را با دخترم سپری میکردم به همین دلیل کمی از تألمات روحی ام کاسته شد و حالم رو به بهبود میگذشت.
خلاصه دخترم بزرگ شد و «هادی» که او را بی اندازه دوست داشت برایش گوشی تلفن هوشمند خرید تا به بازیهای هیجان انگیز بپردازد و شیطنتهای کودکانه اش را کاهش دهد. من هم با گوشی دخترم وارد فضاهای مجازی شدم و به جست وجو در گروهها و شبکههای مختلف اجتماعی پرداختم تا این که در یکی از همین گروهها با مردی آشنا شدم که انگار سنگ صبورم بود.
من هم که لبریز از کمبود محبت در جست وجوی جملات و گفتار مهرآمیز بودم، سرگذشتم را بی پرده برایش بازگو کردم. «فرزاد» هم به من روی خوش نشان میداد و با طمأنینه به حرف هایم گوش میکرد طوری که گویی او تنها مونس و همدم من شده بود!
بدین ترتیب آرام آرام وابستگی شدیدی به «فرزاد» پیدا کردم. مدتی بعد و در حالی که از انگیزههای اجتماعی او بهره میبردم یک روز پیشنهاد ملاقات حضوری را مطرح کرد و از من خواست برای دیدار با او به یکی از پارکهای منطقه بولوار مصلی بروم! ولی من نپذیرفتم چرا که نمیتوانستم به تنهایی سفر کنم! با وجود این «فرزاد» آن قدر اصرار کرد و مدعی شد که گفت وگوی رودر رو مرا سبک میکند، پیشنهادش را قبول کردم و با بهانهای دخترم را در روستا گذاشتم و خودم به مشهد آمدم.
او در پارک منتظرم بود و مرا دعوت کرد تا روی نیمکت پارک بنشینم. هنوز درددل هایم با هادی ادامه داشت که او سیگاری را روشن کرد و در حالی که خندههای بی معنی اش مرا نگران کرده بود، یک نخ سیگار هم به من تعارف کرد و گفت: این سیگار همه غم هایت را نابود میکند!
آن قدر با چرب زبانی این جملات را بر زبان میراند که با خجالت و شرمساری، اولین پک را به سیگار زدم!
ناگهان سرفه هایم شروع شد و «هادی» همچنان میخندید! احساس میکردم خفه میشوم! خودم را جمع و جور کردم و باقی مانده سیگار را کشیدم در همین حال «هادی» قصد داشت مرا به درون خودرواش ببرد، اما انگار کسی جلوی مرا گرفت و من در حالی که عقب عقب میرفتم، شروع به فرار کردم! بعد هم دیگر چیزی به خاطر ندارم تا این که خودم را در کلانتری دیدم و ...
این گزارش حاکی است، با توجه به اهمیت و حساسیت این ماجرا، زن جوان با صدور دستوری توسط سرهنگ محمد ولیان (رئیس کلانتری مصلای مشهد) و با هماهنگیهای قضایی در اختیار مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی قرار گرفت تا زوایای پنهان زندگی وی زیر ذره بین کنکاشهای روان شناختی قرار گیرد و از سقوط این زن در مرداب خلافکاری جلوگیری شود!
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی