به گزارش مجله خبری نگار/خراسان: اینها بخشی از اظهارات جوان ۳۰ سالهای است که به صورت مجازی از طریق اینترنت در جلسه دادگاهی شرکت کرد که در یکی از استانهای غرب کشور برگزار شده بود. این جوان عاشق پیشه که اکنون با جملاتی تنفرآمیز از نامزدش یاد میکرد درباره سرگذشت خود گفت: پدرم شاطر نانوایی بود و دسترنجی حلال را سر سفره خانواده هفت نفره ما میگذاشت، سه خواهر بزرگ ترم ازدواج کرده بودند و برادرم نیز عازم خدمت سربازی شده بود.
در این میان من تحصیلاتم را تا پایان مقطع راهنمایی ادامه دادم، ولی رابطه خوبی با ناظم مدرسه نداشتم؛ چرا که او تصور میکرد من با رفتارهایم قصد تمسخر یا تحقیر او را دارم. متاسفانه در همین روزها بود که برای شکستن یک خودکار با یکی از همکلاسی هایم درگیر شدم و کار به کتک کاری کشید.
این ماجرا دستاویزی شد تا ناظم مدرسه همه رفتارهای زشت و ناهنجار مرا یک جا جمع کند تا جایی که مرا از کلاس بیرون انداخت و گفت حتما پدرت را به مدرسه بیاور، ولی پدرم که مردی بی سواد بود به این درخواست اهمیتی نمیداد، از سوی دیگر نیز تصور ناظم مدرسه این بود که من با او لجبازی میکنم. خلاصه اگرچه تحصیلاتم در آن سال به پایان رسید، اما وقتی کارنامه ام را گرفتم نمره انضباط ۱۳ اولین نمره تلخی بود که در کارنامه تحصیلی ام خودنمایی میکرد، به همین دلیل در هیچ مدرسهای مرا ثبت نام نمیکردند.
حتی حاضر شدم در مدارس فنی و حرفهای ادامه تحصیل بدهم، اما مدیر مدرسه هنگامی که چشمش به نمره انضباطم افتاد از فردی که مرا به او معرفی کرده بود، به شدت عذرخواهی کرد و گفت، زمان ثبت نام سپری شده است و نمیتواند مرا در دبیرستان ثبت نام کند. این گونه بود که با رها کردن درس و مدرسه راهی بازار کار شدم و به شاگردی و پادویی در مغازهها پرداختم، از طرف دیگر پدرم به دلیل بیماری فوت کرد و من هم به این ترتیب از خدمت سربازی معاف شدم، در حالی که آرام آرام فروشگاه پوشاک راه اندازی کرده بودم روزی مادرم زوج میان سالی را به همراه یک دختر جوان به خانه آورد تا برای اقامت پنج روزه مهمان ما باشند.
آنها از کرمانشاه و برای زیارت به مشهد آمده بودند، اما محلی ارزان قیمت برای اقامت چند روزه پیدا نمیکردند که مادرم آنها را به منزل مان آورده بود تا در طبقه پایین و برای چند روز ساکن شوند، اما من در یک لحظه نگاهم با نگاه دختر جوان آنها گره خورد و دیگر نفهمیدم چگونه عاشق شدم. از آن لحظه به بعد و به بهانههای مختلف چندین ساعت پشت شیشه پنجره میایستادم تا «ندا» به داخل حیاط منزل ویلایی مان بیاید و قلبم با دیدن او آرامش یابد. مادرم که حال و روزم را فهمیده بود به بهانه بردن غذا و مایحتاج دیگر مرا به طبقه پایین میفرستاد تا این که بالاخره در پنجمین روز اقامت آنها مادرم، ندا را در حالی برای من خواستگاری کرد که هیچ شناختی از آنها نداشتم.
ندا در یکی از مدارس غیرانتفاعی تدریس میکرد و تا مقطع کارشناسی ادبیات فارسی تحصیل کرده بود، ولی طوری وانمود میکرد که خانوادهای متمول و فرهنگی دارد، من هم که تحصیلات پایینی داشتم خیلی به این موضوع افتخار میکردم و برای آن که آبروی خانوادگی مان را حفظ کنم همه پس اندازهایم را طلا خریدم و یک هفته بعد برای برگزاری مراسم عقدکنان به یکی از شهرهای کرمانشاه رفتیم. اگرچه احساس کردم اوضاع خانوادگی آنها با آن چه بازگو میکردند، تفاوت دارد و بسیاری از نزدیکانشان از اعتیاد رنج میبرند، اما چنان عاشق ندا بودم که جز او چیزی نمیدیدم.
خلاصه دوران نامزدی ما آغاز شد و من هر بار همه درآمدم را برای نامزدم میفرستادم تا اقساط وام هایش را بدهد یا برای خودش هزینه کند، زمانی هم که او به مشهد میآمد، برایش سنگ تمام میگذاشتم تا این که دو سال بعد من دچار نوعی بیماری روده شدم و از سوی دیگر نیز با شیوع کرونا کار و کاسبی ام را از دست دادم و به قول معروف ورشکست شدم. حالا دیگر نمیتوانستم مانند گذشته پولهای آن چنانی برای ندا بفرستم. به همین دلیل طولی نکشید که او با وسوسه داییهای معتادش از من شکایت کرد که به او نفقه نپرداخته ام!
وقتی با نامزدم تماس گرفتم، گوشی را قطع کرد و دایی اش در ادامه تماسهای من مدعی شد که ندا طلاق میخواهد؛ چرا که تو عرضه داشتن چنین همسری را نداری و از سوی دیگر نیز یک انسان بیمار به درد خواهرزاده ام نمیخورد و تو باید همه حق و حقوق او را تا ریال آخر بپردازی و ... حالا با گذشت پنج سال از روزی که عاشق دختر مسافر شدم در حالی به شدت احساس تنهایی و تنفر میکنم که فکر میکردم او در روزهای سخت زندگی کنارم میماند و ...
ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی