به گزارش مجله خبری نگار/خراسان: زن ۲۹ ساله با بیان این که من معتاد نیستم، اما اعتیاد دیگران زندگی مرا هم تباه کرد، درباره سرگذشت خود گفت: پدرم به مواد مخدر سنتی اعتیاد داشت، اما سرکار میرفت و ما کمبودی در زندگی احساس نمیکردیم در این میان گاهی برخی از دوستان نزدیک پدرم به اتاقی میآمدند که در پشت بام منزل مسکونی ساخته بودیم و پدرم برای رعایت حال ما در آن جا مواد مخدر مصرف میکرد، ولی از حدود یک سال قبل با جوان ۳۰ سالهای به نام «حداد» آشنا شده بود که به اصطلاح برایش مواد مخدر مرغوب تهیه میکرد، اما خودش لب به مواد افیونی نمیزد! «حداد» خیلی زود با برادرم نیز صمیمی شد و در حالی که ادعا میکرد از یک سال قبل همسرش را طلاق داده است روزی مرا از پدرم خواستگاری کرد.
این ماجرا در شرایطی رخ داد که من هم به خاطر رویاها و آرزوهایی که در سر داشتم خواستگارانم را یکی پس از دیگری رد کرده بودم و حالا افرادی قصد ازدواج با مرا داشتند که یا باید همسر دوم میشدم یا با افراد میان سالی ازدواج میکردم که به هر طریقی همسرشان را از دست داده بودند! همه اطرافیانم خواستگاران خوب گذشته را به رخم میکشیدند و مرا به دلیل تجرد تا این سن و سال سرزنش میکردند.
از سوی دیگر نیز «حداد» مردی بسیار چرب زبان و خوش برخورد بود که با تعریف و تمجیدهای چاپلوسانه، خودش را در قلب همه جا میکرد. او در عین حال مردی ولخرج بود و از نظر مالی اوضاع خوبی داشت. به همین دلیل هم اعضای خانواده ام اصرار داشتند که او مرا خوشبخت میکند. وقتی با «حداد» به گفتگو نشستم او چنان از وقار و اخلاق من تعریف میکرد و راه سعادت و خوشبختی را نشانم میداد که در پوست خودم نمیگنجیدم. «حداد» مدعی بود هیچ گاه نمیگذارد رنگ غم در چهره ام نمایان شود و برای سعادت من هرکاری انجام میدهد! خلاصه من هم به توصیه خانواده ام و بدون این که درباره علت و انگیزه طلاق همسر «حداد» یا درباره وضعیت اجتماعی او تحقیقی انجام بدهیم پای سفره عقد نشستم و بنا به خواست «حداد» یک ماه بعد هم زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.
«حداد» چیزی از نظر مالی برایم کم نمیگذاشت و من روزهای شیرینی را سپری میکردم، اما حدود ۶ ماه بعد حادثهای رخ داد که زندگی ام را نابود کرد. آن روز «حداد» مقابلم ایستاد و گفت: امروز سرکار نمیرود و قصد دارد مرا غافلگیر کند. هرچه اصرار کردم چیزی نگفت و فقط تکرار میکرد که بهترین و لذیذترین غذا را برای شام درست کن! تا عزیزترین فرد زندگی ام را نیز در همین جشن شبانه به تو معرفی کنم! با این جمله «حداد» بیشتر به فکر فرو رفتم چرا که او فقط مادرش را عزیزترین موجود زندگی اش میدانست.
خلاصه او بیرون رفت و من هم مشغول تمیزکاری و شست وشو شدم و حتی شیرینی و میوه هم خریدم و قورمه سبزی را هم بار گذاشتم. وقتی به تعمیرگاه موتورسیکلت «حداد» زنگ زدم کسی پاسخ تلفن را نداد و این گونه فهمیدم که او سرکار نرفته است.
خلاصه همه چیز را به زیباترین شکل آراستم و تدارک دیدم، چون فکر میکردم شاید قرار است برای من و به مناسبتی که فراموش کرده ام جشن بگیرد! بی صبرانه منتظر حضور همسرم بودم که ناگهان صدای زنگ مرا از افکارم بیرون کشید. با خوشحالی به طرف در دویدم و آن را باز کردم، اما در یک لحظه از آن چه میدیدم شوکه شدم. اشک در چشمانم حلقه زد و از این غافلگیری وحشتناک خشکم زده بود.
«حداد» همسر سابقش را همراه خودش به خانه آورده بود که من تصویر او را بارها در آلبوم خانه دیده بودم. «حداد» با بی شرمی مقابلم قرار گرفت و با معرفی محترمانه «سوسن»، او را عزیزترین موجود زندگی اش خواند و گفت: من و «سوسن» با آن که در کش وقوس طلاق بودیم، اما هیچ گاه به طور رسمی از یکدیگر جدا نشدیم. بعد از آن که من با تو ازدواج کردم تا از او زهر چشم بگیرم، «سوسن» هم متوجه اشتباهات خودش در زندگی شد و تصمیم گرفت به زندگی اش بازگردد و گذشتهها را جبران کند! اکنون نیز ملکه زندگی ام را به خانه اش بازگردانده ام تا دوباره شیرینیهای زندگی را تجربه کنیم و ...
دیگر چیزی نمیفهمیدم، سقف پذیرایی دور سرم میچرخید که کیف دستی ام را برداشتم و به خانه پدرم رفتم. آن جا بود که فهمیدم برادرم نیز از مدتی قبل دچار اعتیاد شده و در این مدت «حداد» مواد مخدر او را هم تامین میکرد و به همین دلیل اصرار به ازدواج من با او را داشت. از سوی دیگر تازه متوجه شدم که «حداد» خودش عامل توزیع مواد مخدر است و من به راحتی فریب چرب زبانی هایش را خورده ام و ...
ماجرای واقعی براساس سرگذشت یکی از مخاطبان