به گزارش مجله خبری نگار، مشکلات و سختیها همیشه در زندگی همه افراد وجود دارند؛ بدون شک هر چقدر هم که بگردید نمیتوانید فردی را پیدا کنید که از هر نظر رضایت کامل از زندگی داشته باشد و همه چیز برای آرامش و خوشبختی او فراهم باشد. اما چیزی که اهمیت دارد این است که در پس تمام این مشکلات بتوانیم روحیه و امید و انگیزه خود را حفظ کنیم و مسیر خود را ادامه دهیم. درست است که دنیا گاهی بسیار سخت گیر میشود، اما در همین سختیها هم میتوان به دنبال نقاط روشن و خوشبختیهای کوچک گشت.
زمانی که آنها را پیدا کنیم مطمئن باشید که زندگی طعم دیگری خواهد داشت و میتوانید معنای واقعی آن را درک کنید. در واقع گاهی به حدی در خواستههای خود غرق میشویم که فراموش میکنیم چیزهای کوچک بسیاری وجود دارد که میتوان از آنها لذت برد. در این مقاله قصد داریم تعدادی داستان انگیزشی برای شما بیان کنیم تا شاید مراجعه به آنها در مواقع سختی بتواند روحیه ادامه مسیر را در شما تقویت کند.
داستان انگیزشی زندگی سلف سرویس است!
یکی از افراد معروف آمریکا برای نخستین بار به یک رستوران سلف سرویس دعوت شد. پس از حضور در رستوران، مرتب منتظر بود که شخصی برای گرفتن سفارش از او بر سر میز حاضر شود، اما هر ساعت منتظر ماند هیچ کس به سراغ او نیامد. زمان گذشت و مشاهده میکرد که تمام افرادی که پس از او وارد رستوران شدهاند، همگی مشغول صرف غذای خود هستند.
این موضوع به شدت او را عصبانی کرد و مدام با خود در حال جنگ بود که چرا در این رستوران هیچ کس برای او احترام قائل نیست و به او توجه نمیکند. در ذهنش مدام با این افکار درگیر بود تا اینکه پس از گذشت مدت زمانی، مرد دیگری بر سر میز کناری او نشست و مشغول صرف غذای خود شد.
شخص معروف با دیدن این صحنه دچار عصبانیت دوچندان شد. نزدیک میز آن فرد رفت و از او پرسید: آقای محترم شما همین پنج دقیقه پیش وارد رستوران شدهاید و هم اکنون بشقابی پر از غذاهای رنگارنگ در مقابل شماست. اما من مدت زمان زیادی است که بر سر این میز نشستم و هیچ کس برای تحویل سفارش من نیامده. علت چیست؟
مرد مقابل اینگونه پاسخ داد که: اینجا رستوران سلف سرویس است و شما میتوانید به انتهای سالن مراجعه کنید. ازغذاهای روی میز هر کدام را که مایل بودید، بردارید و سپس هزینه آن را پرداخت نمایید و غذای تان را میل کنید. در واقع در این رستوران همه چیز در اختیار شخص شماست.
فرد معروف با شنیدن این جمله کمی جا خورد و به فکر فرو رفت. نهایتاً به این نتیجه رسید که زندگی دقیقاً مانند یک رستوران سلف سرویس است و همه چیز برای لذت بردن مهیا است. اما متأسفانه اغلب افراد آنقدر محو تماشای خوشبختی دیگران هستند که فراموش میکنند هر آنچه دیگران از آن بهره میبرند، میتواند در اختیار آنها نیز باشد؛ بنابراین بهتر است در زندگی به جای یکجانشینی و عصبانیت، به فکر این باشیم که قدمی برداریم و سپس از بین شرایطهایی که برای ما مهیا میشود و هدایایی که زندگی در اختیار ما قرار میدهد، همه چیزهای مورد علاقه خود را برداریم و از آنها لذت ببریم.
باورها تعیین کننده تواناییهای شما هستند. به شما نشان میدهند که آیا واقعا توانایی چیزی را دارید یا نه… ما انسانها با باور هایمان زنده هستیم و وقتی رسیدن به هدف و رویایی را از اعماق وجومان باور کنیم، آنگاه است که بزرگترین راه در راستای رسیدن به آن را برداشته ایم.
روزی بر اثر اتفاقی دو قورباغه در گودال عمیقی افتادند. هر چقدر که تلاش میکردند، نمیتوانستند خود را از درون گودال نجات دهند. یکی از قورباغهها پس از گذشت مدت زمانی دست از تلاش و پریدن کشید و به قورباغه دیگر گفت بهتر است تو هم بیش از این تلاش نکنیی و خودت را خسته نمایی. ما هیچ راه نجاتی برای رهایی از این گودال نداریم و همین جا خواهیم مرد.
قورباغه دیگر بدون توجه به او همچنان در حال پریدن بود و هر بار سعی میکرد، ارتفاع پرش خود را بلندتر کند. در نهایت قورباغههای دیگر بر اثر شنیدن سر و صدای آنها بالای گودال جمع شدند و آنها نیز با قورباغه اول هم عقیده بودند و مدام تکرار میکردند که تو نمیتوانی خودت را از این گودال نجات دهی؛ بیخود و بی جهت جست و خیز نکن.
پس از گذشته مدت زمانی قورباغه دوم در نهایت تعجب همه توانست خودش را از گودال نجات دهد. همه از این موضوع تعجب کردند و با خود اندیشیدند، چطور میشود وقتی همه ما معتقد بودیم که او نمیتواند موفق شود، اما خودش را نجات داد؟
به سمت قورباغه رفتند و از او سوال کردند، چطور خودت را از گودال نجات دادی، اما قورباغه فقط به آنها نگاه کرد و هیچ پاسخی نداد. هرچقدر با او صحبت میکردند، او هیچ جوابی نمیداد. پس از گذشت زمانی قورباغهها متوجه شدند که این قورباغه قهرمان ناشنوا بوده است و در تمام مدتی که آنها به او القا میکردند که موفق نخواهد شد، او فکر میکرد قورباغههای دیگر در حال تشویق او هستند؛ بنابراین تلاش خود را بیشتر میکرد.
در زندگی همه ما نیز قطعاً افرادی وجود دارند که مدام با افکار منفی و سخنان منفی خود سعی میکنند موفقیت ما را تحت الشعاع قرار دهند و یا حتی در برخی مواقع، چون مسیری که انتخاب میکنیم با مسیر حرکت آنها یکی نیست، فکر میکنند کارهای ما بیهوده و بی دلیل است و نهایتاً هیچ نتیجهای نخواهد داشت. اما چیزی که اهمیت دارد این است که هرگاه در زندگی دیگران درباره انتخابها و اهداف شما نظر میدهند و یا سعی میکنند شما را از ادامه مسیر منصرف کنند، باید ناشنوا باشید تا سخنان آنها انرژی و انگیزه شما را از بین نبرد.
فراموش نکنید در پس هر تصمیمی قطعاً انگیزه و علتی نهفته است؛ بنابراین هر موقع تصمیم گرفتید ناامید شوید و یا به خاطر حرف دیگران پا پس بکشید، به خود یادآوری کنید که علت حضور شما در مسیر فعلی انگیزهها و اهداف شخصی تان است.
درست است که زمان محدود است و زندگی کوتاه، اما مسئله این است که ما در عین اینکه تلاش میکنیم باید صبر هم داشته باشیم. گاهی گذر زمان میتواند بهترین حلال مشکلات ما باشد، این داستان هم چنین موضوعی را به زیبایی برایتان به تصویر میکشد.
روزی فردی یک پیله پروانه را که هنوز نوزادی درون آن بود، با خود به خانه آورد. مشتاقانه منتظر بود تا پروانهای زیبا از درون آن خارج شود. روزها پشت سر هم میگذشتند تا اینکه یک روز بالأخره سوراخ کوچکی در گوشهای از پیله ایجاد شد.
پس از گذشت مدت زمانی از این سوراخ کوچک یک پروانه سر بیرون آورد که در همان نگاه اول بسیار زیبا به نظر میرسید و قسمت کوچکی از بالهای خوش رنگ او نیز نمایان بود. مرد مشتاقانه به او مینگریست و منتظر بود که پروانه به طور کامل از پیله خارج شود و از دیدنش لذت ببرد؛ اما هر چقدر منتظر ماند هیچ اتفاقی نیفتاد.
مرد با خود این طور فکر کرد شاید بهتر است به پروانه کمک کند؛ بنابراین با یک چاقوی کوچک و ظریف به آرامی قسمت دیگری از پیله را برش داد تا به پروانه کوچک و جوان کمک کند، به طور کامل از پیله خود خارج شود.
اما وقتی این کار را انجام داد متوجه شد، قسمتی از بالهای پروانه که درون پیله قرار دارند، چروکیده و ضعیف هستند و علاوه بر این بدن او هنوز به شدت سنگین به نظر میرسد. با خود اندیشید که قطعاً این بالهای چروکیده و ضعیف توان حمل بدن پروانه را نخواهند داشت؛ چند روز دیگر نیز منتظر ماند تا شاید پروانه نهایتاً بتواند، پرواز کند.
اما متاسفانه اشتباه مرد موجب شده بود که پروانه برای همیشه از پرواز کردن محروم شود و علت آن هم چیزی نبود جز عجله بیش از اندازهی او.
دلیل این که فقط قسمت کوچکی از بدن پروانه از پیله خارج شده بود، همین بود که هنوز بالهای او تکامل پیدا نکرده بودند و بدون شک زمانی که به طور کامل آماده پرواز میشد، خودش میتوانست از پیله خارج شود.
داستان زندگی آدمها هم دقیقاً شبیه این پروانه است. گاهی اوقات در زندگی برای رسیدن به چیزهایی که به آنها علاقه داریم آنقدر عجله میکنیم که باعث آسیب به خودمان و دیگران میشویم.
چون شرایط رسیدن به آن هدف هنوز مهیا نیست و چه بسا عجله ما شرایطی را که میتوانست در زمان خودش به بهترین شکل ممکن برای ما اتفاق بیفتد، متلاطم و ناآرام کرده است؛ بنابراین انچه که از این داستان میتوان برداشت کرد این است که نگران سختیها و مشکلات نباشید. بهتر است صبر کنید تا در زمان مشخص بتوانید مانند یک پروانه به زیبایی پرواز کنید و لذت زدگی را بچشید.
در روزگاری بر فراز یک کوه بلند لانه عقابی وجود داشت. در این لانه چندین تخم عقاب وجود داشتند که قرار بود تا مدت زمان کوتاه دیگری جوجههای عقاب از آنها سر بیرون بیاورند. از بد حادثه یک روز زلزلهای در کوه اتفاق افتاد و یکی از این تخمها از بالای کوه به سمت پایین پرتاب شد.
در پایین کوه یک مرغداری وجود داشت که تعداد زیادی مرغ و خروس در آن زندگی میکردند. وقتی که تخم عقاب وارد فضای مرغداری شد، ابتدا همه با تعجب به آن نگاه میکردند، اما در نهایت یکی از مرغها قبول کرد که روی این تخم بنشیند تا زمانی که جوجهای از آن بیرون بیاید. روزها گذشت و جوجه عقاب در همان مزرعه کوچک متولد شد و در بین سایر مرغها و خروسها پرورش پیدا کرد.
روزی وقتی سرش را به سمت آسمان بلند کرد، عقابهایی را دید که در حال پرواز هستند. از دیدن این منظره هیجان عجیبی در دل خود احساس کرد. از آن پس مدام رویای پرواز در سر عقاب جوان میچرخید، اما دیگران مدام به او میگفتند که تو یک مرغی و مرغها نمیتوانند پرواز کنند. چیزی در درون عقاب او را ترغیب میکرد که حتی برای یکبار هم شده امتحان کند. شاید بتوانند پرواز نماید، اما جسارت این کار با وجود حرفهایی که از دیگران میشنید، در وجود او از بین رفته بود.
روزها و ماهها از پی هم گذشتند و عقاب همچنان با حسرت به عقابهای دیگری نگاه میکرد که در آسمان فرمانروایی میکردند. اما هیچ وقت تلاشی برای رسیدن به این رویا از خود نشان نداد. در نهایت هم پس از سالهای طولانی در همان مرغداری از دنیا رفت.
حکایت زندگی بسیاری از آدمها دقیقا شبیه همین عقاب است. خیلی از ما تواناییهای فوق العادهای در وجود خود داریم که میتوانیم با دنبال کردن آنها به موفقیتهای بسیار بزرگی برسیم. اما متاسفأنه آن قدر مدام دیگران در گوش ما تکرار میکنند که این افکار جز رویا چیز دیگری نیستند، مانیز نهایتاً آنها را به فراموشی میسپاریم و به زندگی عادی خود خو میکنیم و این بزرگترین اشتباهی است که هر کس میتواند در زندگی خود مرتکب شود.
زندگی آقای راس پرو به نوعی یک داستان فروش فوق العاده الهام بخش است که شنیدن داستان انگیزشی آن خالی از لطف نیست. راس پرو به سرعت به یکی از کارمندان برتر IBM تبدیل شد. در حقیقت، او توانسته بود سهمیه فروش سالانه خود را فقط در دو هفته به اتمام برساند. با این حال، هنگامی که او سعی کرد تا ایدههای خود را به سرپرستان ارائه دهد، تا حد زیادی نادیده گرفته شد. همین موضوع باعث شد که او IBM را ترک کند تا سیستم الکترونیکی داده (EDS) را تاسیس نماید. او برای اینکه بیزینس خود را راه اندازی کند، تلاش کرد تا محصولات و خدمات پردازش داده خود را به شرکتهای بزرگ بفروشد.
او قبل از اولین قراردادش، هفتاد و هفت بار رد شد و در واقع شکست خورد. اما به تلاش خود تا حدی ادامه داد که توانست این شرکت را به موفقیت برساند. آقای راس پرو از سیاست مداران و به یکی از میلیاردرهای آمریکایی تبدیل شد. درس انگیزشی زندگی راس پرو این ایت که هرگز تسلیم نشوید! شما ممکن است در یک روز در ده مورد مختلف شکست بخورید، اما تماس تلفنی یازدهم میتواند همان فردی باشد که به شما کمک میکند بزرگترین معامله خود را در سه ماهه اخیر را انجام دهید. در عرصه فروش، توانایی شما به جان سخت بودنتان و بهره برداری از ضرر و ناامیدیها بستگی دارد.