به گزارش مجله خبری نگار، ۳۱ سال رفاقت آن هم رفیق شفیق بود، ۳۱ سال دوست گرمابه و گلستان بودن، آن هم با حاج آقای آل هاشم امام جمعه شهید تبریز که محبوب بود و مردمی.
حالا میپرسید این رفیق شفیق کیست که ۳۱ سال در خدمت او بود و به گفته خودش افتخار میکند که ۳۱ سال در رکاب این رفیق خوب نوکری کرده است.
در سازمان عقیدتی و سیاسی لشگر ۲۱ حمزه به سراغ این رفیق رفته ام. رفیقی که خاطرات باهم بودنشان را کلمات و واژه تاب نمیآورد از بس که تمام شدنی نیستند.
۳۱سال صمیمیت و خانه یکی بودن را چطور میتوان در یک گزارش به تحریر درآورد.
پس با بضاعت اندک خود چند خرده روایت از خاطرات مشترک سرهنگ دوم سعید ارضی مسوول روابط عمومی و تبلیغات لشگر ۲۱ حمزه با حاج آقای آل هاشم را ورق میزنیم.
☆ به علت طولانی بودن حجم مطلب این گزارش در دو قسمت منتشر میشود.
سعید ارضی صحبت هایش را از آشنایی با حاج آقای آل هاشم شروع میکند.
" آشنایی من با ایشان بعد از ورود به ارتش و بعد از اینکه در واحد عقیدتی و سیاسی مشغول به فعالیت شدم صورت گرفت.
حاج آقا با چهرههای فرهنگی خیلی انس و الفت داشت. من هم یکی از کارکنان واحد تبلیغات و فرهنگی بودم و قبلا هم در مدرسه مسوول انجمن بودم.
حاج آقای آلهاشم به من محبت میکرد. وقتی در مراسمهای مختلف فرهنگی شرکت میکرد من هم به عنوان عکاس و خبرنگار میرفتم خلاصه اینکه ۳۱ سال در ارتش در خدمت ایشان بودم.
حاج آقای آل هاشم بعد از انقلاب مسوولیت عقیدتی و سیاسی ارتش را در تبریز عهده دار بود.
در ابتدا هماهنگ کننده پادگانهای تبریز و یگانهای منطقهای ارتش بود. به غیر از اینکه رئیس عقیدتی و سیاسی مرکز آموزش پشتیبانی ارتش در تبریز بود.
هنوز لشگر ۲۱ حمزه به تبریز نیامده بود. ایشان هماهنگ کننده عقیدتی و سیاسیهای ارتش در منطقه آذربایجان بود.
در سال ۱۳۷۲لشگر ۲۱ حمزه از تهران به تبریز منتقل شد و حاج آقا به عنوان رئیس عقیدتی سیاسی لشگر ۲۱ حمزه منصوب گردید و مرکز آموزشهای پشتیبانی به تهران رفت و آنجا مستقر شد.
بعد از مدتی ایشان به عنوان معاونت روابط عمومی و تبلیغات سازمان عقیدتی و سیاسی ارتش به تهران منتقل شد و بعد از آن مدتی نیز به عنوان جانشین اداره عقیدتی و سیاسی نیروی دریایی ارتش خدمت کرد.
سپس در سال ۱۳۷۵ یا ۷۶ بود که سامانه عقیدتی و سیاسی به مناطق تبدیل شد و این مرکز هم به اداره عقیدتی و سیاسی منطقه آذربایجان تغییر پیدا کرد و حاج آقا دوباره به تبریز آمد.
مدتی بعد دوباره وضعیت عوض شد و این بار حاج آقا به عنوان جانشین اداره عقیدتی و سیاسی نیروی زمینی به تهران رفت.
دوباره مسوولیت حاج آقا عوض شد. این بار هماهنک کننده سازمان عقیدتی و سیاسی ارتش و بعد از آن هم جانشین سازمان عقیدتی و سیاسی و در نهایت به عنوان رئیس سازمان عقیدتی و سیاسی ارتش منصوب شد.
در این رفت و آمدها خانواده ایشان خیلی اذیت میشدند ولی حاج آقا فقط مطیع امر رهبر بود. هر کجا مقام معظم رهبری میفرمود آنجا حضور فعال داشت و میگفت" حضرت آقا فرموده من باید بروم".
آقای ارضی بعد از اشاره به مسوولیتهای حاج آقای آل هاشم خاطرات خود را به دو قسمت تقسیم میکند. بخش اول مربوط به حضور در سازمان عقیدتی و سیاسی و بخش دوم هم مربوط به زمان امام جمعه تبریز
حاج آقا مدیریت خاصی داشت. در انجام کار با هیچ فردی تعارف نداشت و نسبت به اجرای قوانین و مقررات و لباس پوشیدن نظامیان خیلی حساس و جدی بود.
در لباس پرسنل ارتش اگر عیب و ایرادی میدید زود تذکر میداد تا برطرف شود.
تیپ ۴ لشگر ۲۱ حمزه از همان زمان جنگ در منطقه دهلران مانده بود.
در سال ۱۳۷۷ جلسهای برگزار شده و مقرر شد تیپ ۴ به میانه منتقل شود. حاج آقا به من و همکارم سروان جوادپور ماموریت داد تا کار نقل و انتقال تیپ ۴ از دهلران به میانه را انجام دهیم.
پرسیدم کی حرکت کنیم؟ گفتند پس فردا حرکت کنید. من فردا سرکار نیامدم تا کارهای مربوط به ماموریت و انتقال را انجام دهم.
حاج آقا فردا سراغ مرا از همکاران میگیرد و با خبر میشود من سرکار نرفته ام. میپرسد آیا مرخصی گرفته؟ آنها هم میگویند خیر.
به همکاران میگوید برای من غیبت رد میکنند.
همان یک روز غیبت باعث شد همه جا یک روز عقب بمانم. یک روز درجه من دیرتر میآید و یک روز هم دیرتر بازنشسته میشوم. چند بار به خودش هم گفته بودم و او میخندید.
حاج آقا همان طور که به مقررات پایبند بود در اردوهای دوستانه و خارج از وقت کاری و اداری هم صمیمیتی خاص داشت. مثلا یک روز با دوستان به سد امند رفته بودیم حاج آقا گفت همه باید به آب بزنند.
ولی یکی از آرزومانیان عقیدتی و سیاسی وارد آب نشد. حاج آقا ما را صدا کرد و گفت هر کس او را به آب بیاندازد به او پنج هزار تومان جایزه میدهم. من رفتم به او گفتم بیا من تو را یواشکی هل بدهم به آب بیفتی این جایزه پنج هزار تومانی را بگیریم و نصف کنیم.
او هم بعد از شنیدن حرفهای من خودش رفت و با لباس به آب افتاد. از حاج آقای آل هاشم جایزه خواستم خندید و گفت خودش رفت افتاد تو آب، شما که او را به آب نیانداختید.
مقام معظم رهبری به اردبیل رفته بود. من، حاج آقای آل هاشم و دوستم آقای حسن عبادی هم تصمیم گرفتیم به اردبیل برویم. حاج آقا از لشگر ماشین و راننده نخواست. یک خودروی پیکان داشت با آقای عبادی در خیابان طالقانی به دنبال من آمدند و رفتیم اردبیل.
حاج آقا از تبریز تا اردبیل خودش رانندگی کرد و اتفاقا دست فرمان خوبی هم داشت.
معمولا در بیرون از شهر خودش رانندگی میکرد. در حین رانندگی گاهی اوقات لباس روحانیت نمیپوشید.
فکر کنم اواخر دهه ۷۰ بود. یک روز زنگ زد از صدایش معلوم بود که استرس و دلهره داشت " آقای ارضی کجایی؟ من خیابان ۱۷ شهریور تصادف کردم. "
سریع به خیابان ۱۷ شهریور رفتم و دیدم یک راننده خانم با خودرو سیمرغ از پشت به خودروی پیکان حاج آقا زده و تصادف کرده اند.
برای ایشان ماشین گرفتم و گفتم شما بروید قضیه را حل میکنیم. با این که ناراحت بود همان لحظه توصیه کرد این خانم ر اذیت نکنید.
با وجودی که آن خانم از پشت به ماشین ایشان زده و مقصر اصلی بود و افسر هم آمد و برایش جریمه نوشت ولی حاج آقا هیچ مبلغی بابت خسارت از آن خانم نگرفت و خودمان ماشین را برای تعمیر به مکانیک بردیم.
حاج آقا به حفظ آبروی همکاران خیلی حساس بود.
انواع و اقسام گزارشها را به او میرساندند که فلان کس کار خطایی کرده. ولی او پیامبرگونه رفتار میکرد. الان میفهمم که هیچکس به دروغ و بی هدف مرید او نشده است. من واقعا ۳۱ سال برای او نوکری کردم و به این نوکری خودم افتخار میکنم.
مثلا یکی از پرسنل خطا میکرد سعی میکرد به نحوی ماجرا ختم به خیر شود.
به گونهای امر به معروف و نهی از منکر میکرد که طرف خودش شرمنده میشد.
یادم است یک بار به او گزارش کرده بودند یکی از پرسنل در ماه رمضان روزه خواری میکند. حاج آقا همش میگفت شاید مریض است و کسالت دارد.
ولی ماجرا همچنان ادامه داشت و هر روز گزارش میکردند. خلاصه یک روز گفت به این فرد بگویید بیاید دفتر.
در آن روز چند نفر از پرسنل پیش حاج آقا نشسته و منتظر بودند ببینند با فرد خاطی چه برخوردی میکند.
وقتی این شخص وارد شد حاج آقا رو به بقیه کرد و گفت آقایان شما این فرد را میگویید؟ این آقا را من خیلی وقت است میشناسم او اصلا روزه خواری نمیکند. بعد گفت آقا اشتباه شده بفرمایید بروید من هم فکر کردم چه کسی را میگویند که روزه خواری کرده.
این فرد در اثر رفتار محترمانه حاج آقا از فردا در صف اول نماز جماعت حاضر میشد.
برای یکی از پرسنل اتفاقی رخ داده بود که موضوع را به کمیسیون۱۰۴ نوشته بودند و حکمش اخراج بود.
من ۱۰۰ درصد میدانستم که در بیرون اتفاقی افتاده و این همکار ما مرتکب خطایی نشده بود.
حاج آقا خودش به جلسه کمیسیون میرفت. زنگ زدم و گفتم حاج آقای آل هاشم این موضوعی که در پرونده این همکار درج شده صحت ندارد و چنین اتفاقی رخ نداده و فقط پرونده سازی شده است.
با تاکید پرسید شما مطمئن هستی این کار نشده؟ منم، چون در جریان کار بودم با اطمینان گفتم بله.
حاج آقا با اعتماد به حرف من به داد او رسید و اجازه نداد او تنزیل درجه شده یا اخراج شود که اگر اخراج میشد خانواده او متلاشی میشد.
مورد بعدی اینکه در لشگر ۹۲ زرهی یک نفر مسوول امورمالی بود. یکی از همکاران ۲۰۰ هزارتومان پول از امور مالی قرض میخواهد.
مسوول امور مالی خودش چک ۲۰۰ هزارتومانی را امضاء میکند. از آنجایی که چکها دو امضایی هستند برای اینکه هیچکس متوجه نشود به جای معاون نظامی هم خودش امضاء میکند تا این فرد مشکلش حل شود.
چند روز بعد متوجه موضوع میشوند و به عنوان جعل امضاء پرونده مسوول امورمالی به کمیسیون ۱۰۴ میرود.
یادم است پدر پیر همکارم آمد پیش حاج آقا و التماس میکرد تا حاج آقا مانع اخراج پسرش شود. میگفت ما اهل مرند هستیم اگر پسرم از ارتش اخراج شود آبروی ما میرود. پسرم اشتباه کرده مثلا میخواست گره از مشکل همکارش باز کند.
همکارم اخراج نشد ولی درجه هایش را گرفته بودند و تنزیل درجه شده بود.
چند سال بعد من به حاج آقا یادآوری کردم فلان پرسنل یادتان است به خاطر یک اشتباه تنزیل درجه شده اگر محبت کنید و به سازمان قضایی نامه بنویسید تا درجه هایش را برگردانند.
حاج آقا یک نامه به سازمان قضایی ارتش نوشت و از آنجا هم نامهای به سازمان قضایی لشگر ۹۲ زرهی نوشتند و او عفو شد و درجه هایش برگشت.
هر کدام از پرسنل ارتش یک خاطره با او دارند.
وقتی رئیس عقیدتی و سیاسی ارتش بود سه برادر سه قلو در تهران سرباز ایشان بودند با آنها دوستی خاصی داشت.
آنها اصالتا اهل تبریز بودند. بعد از اتمام خدمت سربازی به تبریز آمدند.
یک روز یکی از آنها آمد و گفت حاج آقا برای من یک نامه بنویس بروم پتروشیمی استخدام شوم. دو روز بعد برادر دوم و سه چهار روز بعد هم برادر سوم آمد و همین حرف را زد. حاج آقا میخندید و میگفت آخه من برای چند نفرتون نامه بنویسم.
حاج آقا وقتی به تبریز آمد معمولا عید نوروز در مناطق جنگی و عملیاتی بود.
مناطق عملیاتی را وجب به وجب میشناخت. از کردستان تا خرمشهر
من هم چند سال عیدنوروز در کنارش بودم.
به همه سربازان عیدی میداد و میگفت هر کدام از این سربازان عزیزِ یک خانواده اند. در کنار رعایت قانون و مقررات به سربازان محبت کنید تا خاطره خیلی خوبی از سربازی داشته باشند.
در زمان عقیدتی به پای سربازان بلند میشد. اگر در جایی بود که امکان نداشت حداقل نیم خیز میشد. به افسر وظیفه میگفت هر کدام از این سربازان یک بلندگو هستند. در عید غدیر همه سربازان و پرسنل برای تبریک عید به دیدنش میرفتند.
یک روز باهمدیگر به مراسمی میرفتیم از کنار سربازان رد میشدیم اول حاج آقا به سربازان سلام کرد. گفتم حاجی وظیفه آنهاست اول باید سربازها سلام کنند.
در کمال متانت و صبوری گفت ما که پولی، چیزی نداریم به سربازان بدهیم قوری محبته نه گلیب. (حداقل با زبان خوش محبت خشک و خالی داشته باشیم).
یک روز در خسروشهر یک جوان با اشتیاق خاصی به سوی حاج آقا میرفت که محافظها جلویش را گرفته و علت را پرسیدند.
آن جوان گفت من میخواهم دست ایشان را ببوسم و تشکر کنم.
آن جوان ادامه داد: موقع آموزش خدمت سربازی در تهران گم شده بودم. دلشوره و استری زیادی داشتم خدا خدا میکردم یک نفر کمکی بکند.
یک لحظه دیدم یک خودروی سواری ایستاد یک نفر به زبان فارسی گفت بیا اینجا، کجا میروی؟ جلو رفتم ودیدم یک سید روحانی است. راستش اولش ترسیدم و جواب دادم وقتی دید ترک هستم باهم ترکی حرف زدیم. گفتم من در حین آموزش هستم الان هم موقع استراحت بود از پادگان آمدم بیرون گم شدم و پولی هم ندارم و نمیدانم چطوری برگردم.
گفت بیا بشین. رفتم سوار شدم. درست مرا جلوی پادگان پیاده کرد. من نشناختم این فرد که بود.
یک روز در خانه مجله سرباز را نگاه میکردم دیدم عکس همان سید که چند سال قبل در تهران به من کمک کرده بود در این مجله چاپ شده. آنجا فهمیدم این سید امام جمعه تبریز شده است. من به این مراسم آمدم تا برای تشکر و قدردانی دست او را ببوسم.
به حاج آقا خبر داده بودند که در سرویس روزانه ایاب و ذهاب پرسنل برای اینکه ترتیب نشستن درجه داران ارتش رعایت نمیشود کمی دلخوری و ناراحتی بین پرسنل به وجود آمده. حاج آقا یک روز گفت من امروز میخواهم با سرویس پرسنل به منزل بروم. وقتی سوار سرویس شد بلافاصله رفت ردیف آخر نشست. هر چه به او گفتند شما رئیس عقیدتی سیاسی هستید و باید در ردیف اول بنشینید گفت چه فرقی میکند ردیف اول یا دوم یا آخر. اینجا همه یکی هستند.
دیگر از آن روز به بعد دعوا و اختلاف سرویس جمع شد.
در شهرستان بناب در مراسم یادواره شهدا بودیم حاج آقا زنگ زد گفت امروز اخبار ساعت دو ظهر را نگاه کن. حکم حضرت آقا را میخواند.
من هم به آقای فروزنده و حاج آقای فقیه گفتم که اخبار را نگاه کنند.
خیلی خوشحال شدم که ایشان رئیس سازمان عقیدتی و سیاسی ارتش شد.
زمانی هم که به عنوان امام جمعه تبریز میخواست بیاید دوباره به من زنگ زد و گفت مثل اینکه آمدنم به تبریز قطعی شده هر فایلی که در ارتش دارم در یک مجموعه جمع کن و به من بده.
در روزهایی که رئیس عقیدتی، سیاسی ارتش بود به تبریز آمده بود. اتفاقا روز جمعه هم بود زنگ زد گفت آقای ارضی میتوانی بیایی خانه ابوی یه کمی به من کمک کنی.
رفتم و با هم کار کردیم کارها که تمام شد پرسید با چی آمدی؟ گفتم با ماشین مزدا پدرم آمدم.
آن زمان مرحوم پدرم مزدا هزار آبی رنگ داشت.
حاج آقا گفت "برکت لی ماشین دی" (ماشین پربرکتی هست). ماشین را بیاور تا یک جایی با همان ماشین برویم.
گفتم حاجی اجازه بدید به پادگان زنگ بزنم با خودروی ارتش هر جا میخواهید برویم. قبول نکرد و گفت نه آقا ماشین ارتش لازم نیست با همین مزدا میرویم.
من، حاج آقا و مرتضی خواهرزاده ایشان سه نفری سوار مزدا شدیم، جا خیلی تنگ بود.
رفتیم خیابان شریعتی حاج آقا میخواست در خیابان شریعتی در دو مسجد در مراسم ختم شرکت کند.
الان میبینم نتیجه کارهایی که او خالصانه برای خدا میکرده جواب داده.
هنوز در عقیدتی سیاسی بود یک سال در آستانه عید غدیر زنگ زد و گفت خانه پدری وضع مناسبی ندارد و، چون چوبی است در حال خراب شدن است و آقای مهندس گفته نباید کسی به طبقه بالا برود. درش را قفل کرده اند.
نمیدانم برای عید غدیر امسال چکار کنم. پدر هم اجازه نمیدهد جشن عید غدیر را در مسجد برگزار کنیم و تاکید دارد در منزل باشیم.
پاییز بود و باران میبارید کمی فکر کردم و گفتم نگران نباشید حلش میکنیم.
رفتم و حیاط را داربست زده و روی آن چادر کشیدیم تا هیچکس خیس نشود. یواشکی آب جمع شده روی چادرها را خالی میکردیم.
مراسم عید غدیر آن سال به خوبی برگزار شد. از سالهای بعد هم دو سه سال در حیاط برگزار شد و بعد هم عید غدیر به تابستان رسید و مشکلی نبود.
حاج آقا از این تدبیر من خیلی خوشحال شده بود. آن روز یک پاکت پول بابت هزینه داربست به من داد وقتی نگاه کردم دیدم بیشتر از هزینه داربست است هر چه اصرار کردم بقیه پول را نگرفت و گفت بابت زحمتی که کشیدی پول خودت است.
زمانی که هنوز در عقیدتی ارتش بود یک شماره تلفن مخصوص داشت که آن شماره را فقط من میدانستم و با کابل به گوشی او وصل میشد وقتی من تماس میگرفتم هزینهای برای من نداشته باشد.
یک بار من بدون اجازه از ایشان شماره مخصوص را به یک نفر دادم. اصلا خیلی ناخودآگاه این کار را کردم. وقتی موضوع را فهمید خیلی ناراحت شد و با عصبانیت زیاد گفت چرا این شماره را به فرد دیگری دادی. راستش از نوع گفتن تند و عصبانی او ناراحت شدم و تقریبا دو الی سه هفته تماس نگرفتم.
خودش زنگ زد و گفت آقای ارضی چرا دیگر زنگ نمیزنی.
آقای عبدیزدانی از مبارزین انقلابی فوت کرده، چند نفر از بچهها را ببر از مراسم تشییع عکس و فیلم بگیرید.