به گزارش مجله خبری نگار، ۴۰ روز گذشت از زمان پرواز ریحانه یاسینی و مهشاد کریمی، دو خبرنگار جوان ایرنا و ایسنا، خبرنگارانی که سالهای سال امید به زندگی داشتند و مرگ را هرگز تصور نمیکردند، مرگی تلخ با ثبت خاطرهای تلختر برای بازماندگان آن تصادف خونین.
۴۰ روز از دوم تیر میگذرد،۴۰ روز است که با خودم کلنجار میروم حادثه آن روز را بنویسم، اما دستم مرا یاری نمیکند، شاید، چون نمیخواهم رفتن مهشاد و ریحانه را باور کنم، انگار دوست ندارم اصل حادثه را باور کنم، شاید میخواهم از خودم و آن روز تلخ فرار کنم، چون به رغم آنکه هر لحظه تمام آن صحنه مقابل چشمان رژه میرود، اما دوست ندارم کلمهای بر زبان بیاورم؛ انگار پشت خودم پنهان شده ام، اما امروز تصمیم گرفتم که بنویسم با تمام سختیهایی که برایم دارد و با اشکهای جاری سعی میکنم آن روز تلخ و صحنه دلخراش واژگونی اتوبوس را به یاد بیاورم.
ساعت ۶.۳۰ دقیقه بامداد دوم تیرماه بود که ۲۱ نفر از خبرنگاران رسانههای مختلف حوزه محیط زیست در فرودگاه مهرآباد دور هم جمع شدیم و مانند تمام سفرهای قبلی که با خنده و خوشحالی و سر به سر گذاشتن همدیگر همراه بود، این سفر هم آغاز شد، مقصد ارومیه برای بازدید از تونل کانی سیب که قرار است با جاری شدن به دریاچه ارومیه حیات دوباره ببخشد، اما غافل از اینکه این جاری شدن تاوان سنگینی دارد و آن هم دادن جان دو عزیز است.
مثل همیشه با سر وصدای زیادی سوار هواپیما شدیم و با شیطنت تمام بر صندلیهای خود جای گرفتیم، بعد از کمتر از یک ساعت به فرودگاه ارومیه رسیدیم و با سرعت از هواپیما پیاده و به سمت اتوبوسی که برای ما تدارک دیده بودند حرکت کردیم برنامه به حدی فشرده بود که حتی زمانی برای صرف صبحانه برای ما در نظر گرفته نشده بود از این رو بعد از سوار شدن بر اتوبوس به هر یک از بچهها یک لقمه سیب زمینی و تخم مرغ که از غذاهای معروف ارومیه است دادند تا در مسیر شکم خود را سیر کنیم، چون راهی طولانی در پیش بود.
بعد از سه تا چهار ساعت نشستن در اتوبوسی که نهایت سرعتش ۲۰ تا ۳۰ کیلومتر بر ساعت آنهم در جادهای دشت و هموار بود به سد کانی سیب رسیدیم، البته در این فاصله تعدادی از بچهها از راننده خواستند که تندتر حرکت کند، اما راننده گفت " اگر مشکلی پیش بیاید باید کلی هزینه کنم" که حالا نمیدانم این حرف از روی جهل از نقص فنی خودرو بود یا با علم به آن، چون من پشت راننده نشسته بودم همه چیز را مو به مو میدیدم. راننده بسیار آرام و با خونسردی کامل رانندگی میکرد.
بالاخره به اولین مقصد یعنی سد و مخزن کانی سیب رسیدیم در آنجا آقای حاجی مرادی از ستاد احیای دریاچه ارومیه به استقبال ما آمد و از اینکه تا این حد دیر کرده بودیم اظهار ناراحتی کرد و گفت کلی از برنامه عقب هستیم، اتوبوس وارد محوطه کارگاهی سد شد و در این جا ما بعد از ۴ ساعت نشستن در اتوبوس پیاده شدیم و هر کسی مشغول گرفتن مصاحبه و عکس شد تا برای گزارش پایان سفر از آنها استفاده کند، بعد از شاید حدود ۳۰ تا ۴۰ دقیقه توقف در آن مکان دوباره سوار اتوبوس شدیم و به سمت تونل کانی سیب حرکت کردیم، به آنجا رسیدیم، لباسهای مثلا ضد آب به ما دادند و ما را سوار ترنی کردند که فقط آهن بود و آهن، رفتیم داخل دالانی تاریک، نمور و گرم که چشم چشم را نمیدید، بعد از دو ساعت حرکت در این مسیر به مکانی که مد نظر میزبانان ما بود رسیدیم، یعنی بستر آبرفتی تونل، همان جایی که باعث شده تا کار کُند پیش رود و حرف و حدیث مبنی بر اینکه کار حفاری متوقف شده نقل روزنامهها و سایتهای همیشه منتظر شود.
در واقع علت این بود که ستاد احیای دریاچه ارومیه برای اینکه بگوید کار متوقف نشده، اما به علت رسیدن به بخش آبرفتی با کندی پیش میرود این جمع از خبرنگاران را از تهران به ارومیه برد، به هر حال با سختی که داخل تونل ایجاد شده بود و حجم زیاد آب و گل؛ بالاخره بازدید تمام شد و میزبانان ما که هدفشان نشان دادن سختی کار در این شرایط بود به هدفشان رسیدند، بعد از آن ما را با سبدی آهنی به سطح زمین آوردند، ارتفاعی که سوار آن سبد بودیم به اندازه یک ساختمان ۸۰ طبقه بود که سالم رسیدن ما به زمین هم خودش یک معجزه بود.
حتما باور دارید که میگویند " تا زمانی که وقتش نرسد اتفاقی نمیافتد" برای همین تا آن زمان همه چیز به نظر عادی بود، از سبد خارج شدیم و لباسهای مخصوص را که دیگر پر از آب و گل شده بود تعویض کردیم، اکنون ساعت از ۴ بعدازظهر هم گذشته و ما هم خسته و گرسنه بودیم، قرار شد برای ناهار برویم از این رو دوباره سوار اتوبوس شدیم؛ هنوز همان ۲۱ نفر هستیم.
دوباره اتوبوس سلانه سلانه شروع به حرکت کرد، گویی دیگر شمارش معکوس ۱۹ نفره شدن ما شروع شده بود، در میان راه برای مهشاد خبرنگار ایسنا که قرار بود دوشنبه همان هفته عروس شود و به خانه بخت برود جشنی گرفتیم و با سوت و خوشحالی برایش آرزوی خوشبختی کردیم، اما دریغ از اینکه فلک نقشه دیگری برای این دختر مهربان و دوست داشتنی داشت.
حوالی ساعت ۴ و ۴۵ دقیقه بود که اتوبوس مسیر دشت را پشت سر گذاشت و وارد جادهای باریک و کوهستانی شد، اما به محض اینکه دو چرخ اتوبوس در سرازیری قرار گرفت ناگهان راننده به شاگردش گفت که " ترمز نداریم "، این شروع ماجرا بود، راننده با فریاد گفت که ترمز نداریم و شروع کرد امامان و معصومان را به کمک طلبیدن، دیگر کنترل اتوبوس از دست راننده خارج شده بود، شاگرد راننده میگفت کمربندها را ببندید، اما کمربندی نبود اگر هم بود در آن شرایط امکان بستن وجود نداشت، اتوبوس مانند گهواره از این سو به آن سو میرفت و راننده فریاد میکشید.
من که دقیقا در صندلی عقب راننده بودم تمام جزییات را میدیدم و تنها کاری که از دستم بر میآمد این بود که پشت صندلی راننده را گرفتم و خودم را به خدا سپردم؛ اتوبوس بی رحمانه سرعت میگرفت و هیچ کاری از دست کسی بر نمیآمد، راننده فقط سعی میکرد فرمان را بچرخاند تا همه ما داخل پرتگاه پرت نشویم، یک بار اتوبوس به سمت پرتگاه رفت و من انتهای دره را دیدم و در آنجا بود که گفتم کار همه ما تمام است، اما گویی هنوز زمان بود، چون اتوبوس به گاردریل برخورد کرد، دیدم که چرخهای اتوبوس روی دره قرار گرفت، اما دوباره به سمت جاده برگشت اینجا بود که دیگر کنترل کامل از دست راننده خارج شد و اتوبوس با تکانهای بسیار شدید همچنان وحشیانه دل جاده را میشکافت و در نهایت با افتادن در گودالی که به علت سیلاب ایجاد شده بود واژگون شد، اما گویی قصد آرام گرفتن نداشت، چون همچنان بر روی زمین کشیده میشد و خاک و شیشه بود که از زمین و زمان میبارید.
صدای وحشتناکی بلند شد و همه گویی در هوا معلق شدیم، من از تجربه خودم میگویم از حال دیگران خبر ندارم، اما شاید آنها هم چنین لحظهای را تجربه کرده باشند، ناگهان همه چیز سفید شد و دیگر هیچ صدایی به گوشم نمیرسید به حدی سبک شده بودم که انگار مانند پری در هوا معلق بودم؛ حس سبکی داشتم، نمیدانم این شرایط چقدر طول کشید، اما به یکباره گویی دوباره به این دنیا برگشتم و این موقع بود که دیدم سرو ته کف اتوبوس گیر کرده ام و یکی میگوید " الان درت میآورم "، اما نمیتوانستم چشمانم را باز کنم همه جا خاک و شیشه بود، بالاخره یک نفر با فشار زیاد مرا بلند کرد؛ تازه اینجا ماجرای تلخ این سفر شروع شد.
به محض اینکه روی پاهایم ایستادم تلخترین صحنه زندگیم را دیدم، مهشاد را که دو تا صندلی بعد از من نشسته بود دیدم که دراز کشیده، بدن ظریفش تکانهای ریزی میخورد، سرش پیدا نیست، گفتم " مهشاد بلند شو "، نمیدانم فریاد زدم یا آرام در دلم گفتم چیزی یادم نمیآید؛ مهشاد با تکانهای ریزش گویی داشت بال درمی آورد تا به آسمان برود، اما عزیز من هنوز زود است، دوشنبه باید لباس عروس بپوشی و هزاران چشم منتظرند تا ببینند در آن لباس تور چقدر زیباتر میشوی، اما دیگر وقتی نبود و گویی زمان رفتن بود؛ مهشاد تا همین جا بود؛ فریاد زدم که مهشاد را بیرون بیاورید، نمیدانم داشتم از فریاد خون بالا میآوردم یا همچنان در دلم فریاد میکشیدم.
مهشاد داشت برای زندگی تقلا میکرد؛ چشمم به روی حلقه ظریفش در میان انگشتان لطیفش قفل شده بود نمیتوانستم چشم بردارم چگونه امکان داشت که آن دستان دیگر خبری از محیطزیست ننویسند، آن دستان باید سه روز دیگر دسته گل عروسیش را حمل میکرد، اما اکنون به خاک چنگ زده بود.
مهشاد بعد از چند ثانیه بی حرکت شد؛ چند ثانیهای که برایم گویی چند ساعت طول کشید، مهشاد رفت آنهم برای همیشه، اما نمیخواستم باور کنم، نمیدانم چه کسی مرا از اتوبوس خارج کرد فقط دیدم در میان آن جاده باریک بالا و پایین میروم و جرات اعتراف ندارم که دیگر مهشاد نیست، مهشاد دختری با چشمانی زیبا و قلبی به بزرگی دریا؛ خیلی دوستش داشتم خیلی، وقتی که حدود سه یا چهار سال پیش مهشاد را با آن چشمان براق برای اولین بار در سازمان حفاظت محیطزیست دیدم هیچ وقت فکر نمیکردم فروغ این چشمان به این زودی خاموش شود؛ حالا دیگر ۲۰ نفر شده بودیم البته من اینطور گمان میکردم.
مانند هر صحنه تصادف دیگری؛ آنجا هم در زمان کوتاهی پر از جمعیت شد هر کسی میخواست به نحوی کمک کند، یکی آب میداد یکی دستمال میآورد تا خون روی دست و صورتمان را پاک کند؛ بالاخره ما را به بیمارستان نقده رساندند؛ آنجا بود که زنگ موبایل شروع کرد به صدا در آمدن و بی وقفه زنگ میزد، از ایرنا با من تماس گرفتند که چه خبر است و گفتم که تصادف کردیم، پرسیدند میگویند که از ایرنا یکی فوت کرده، گفتم نمیدانم؛ چون تا آن زمان من نمیدانستم که به جز من هم خبرنگار دیگری از ایرنا در این سفر با ما است، اما بود؛ ریحانه یاسینی بود که گویی او هم همراه با مهشاد به آسمان پر کشیده بود، دیگر ۱۹ نفر شده بودیم، عقربههای ساعت از تاریخ دوم تیرماه بر روی ساعت ١۶ و ۴۵ دقیقه مانده اند، زمان در آن ساعت متوقف شده است.