کد مطلب: ۹۴۳۲۷۳
|
|

برادران کارامازوف علیه تک‌صدایی!

برادران کارامازوف علیه تک‌صدایی!
چگونه برادران کارامازوف داستایفسکی حصار تک‌صدایی را شکست با چند‌آوایی علیه بحران معنا شدند؟

به گزارش مجله خبری نگار، فیودور داستایفسکی، کار نوشتن آخرین رمان خود یعنی «برادران کارامازوف» را سال ۱۸۷۸ آغاز کرد. این اثر به صورت پاورقی از ژانویه ۱۸۷۹ تا نوامبر ۱۸۸۰ در مجله روسی «وستنیک» منتشر می‌شد. او موظف بود تا هر ماه نوشته‌اش را به موقع تحویل دهد. بعداً همسرش «آنا» از فشار کار دائمی‌ای که او مجبور بود تا تحت آن کار کند، شکایت کرد. برخلاف بسیاری از نویسندگان هم‌دوره‌اش یعنی تولستوی یا تورگنیف که وضع مالی مساعدی داشتند، داستایفسکی تنها با نوشتن پول درمی‌آورد و به همین خاطر هم همیشه تلاش داشت تا پول مناسبی برای گذران زندگی به دست بیاورد. آنا پس از مرگ داستایفسکی در خاطراتش نوشت: «اگر فشار بدهی‌ها نبود، او می‌توانست با دقت بیشتری آثارش را پیش از انتشار بازبینی کند و جلا دهد و خب قابل تصور است که [اگر این کار را می‌کرد]، این آثار تا چه پایه زیباتر و غنی‌تر می‌شدند. در واقع فیودور تا پایان عمرش هیچ رمانی ننوشت که از آن رضایت کاملی داشته باشد و دلیلش هم چیزی نبود جز بدهی‌های ما!»

کسی نمی‌تواند ادعا کند که «برادران کارامازوف» اثری صیقل‌خورده یا حتی زیبا است. اصلاً ویژگی اصلی سبک نگارش داستایفسکی این است که همه چیز در کارهایش «مضطر» و فوری به نظر می‌رسد، گویی کارهایش نوعی «برون‌ریزی» است و جزئیات اهمیت چندانی ندارند. او متهورانه و پرشور می‌نویسد؛ ما خیلی سرراست به سراغ اصل مطلب می‌رویم و زمان کافی برای توقف نداریم. این اضطرار و عنان‌گسیختگی و شاید بی‌نظم بودن ظاهری سبک نوشتار او، در چرخش‌ها و پیچ و تاب‌های ناگهانی داستان در پایان فصل‌ها که خواننده باید منتظر قسمت بعدی و در تعلیق باشد، به خوبی نمایان است. این شتاب و بی‌نظمی با چیزی سنگین‌تر و کندتر [در آثار او]در تضاد قرار می‌گیرد و آن تضاد سؤالی است که با تمام اتفاقات در جریان زندگی مرتبط است و این سؤال با طمأنینه و سماجت طرح می‌شود که: «با چه قصدی زندگی می‌کنیم؟»

۱۶ می ۱۸۷۸، دقیقاً چند ماه پیش از آن‌که داستایفسکی به صورت جدی کار نوشتن «برادران کارامازوف» را آغاز کند، پسرش آلیوشا در پی یک حمله صرعی که چند ساعت طول کشید، درگذشت. آلیوشا اگر عمرش به دنیا بود، آن تابستان سه ساله می‌شد. آنا بعد‌ها نوشت داستایفسکی «به صورت منحصر‌به‌فرد و شاید حتی با شیدایی آلیوشا را دوست داشت؛ تصور می‌کرد که مدت زیادی او را در اختیار نخواهد داشت.» وقتی آلیوشا آخرین نفس را کشید، داستایفسکی «او را بوسید، سه بار بر او صلیب کشید» و از گریه در خود فرو رفت و درهم شکست. آنا نوشت داستایفسکی از حزن و اندوه و البته از احساس گناه درهم شکسته شد، چرا که آلیوشا صرع را از او به ارث برده بود. با این حال حداقل به صورت ظاهری، او خیلی زود خودش را جمع و جور کرد و آرام شد، اما آنا دائماً می‌گریست. آنا کم‌کم نگران شد که شاید این درون‌ریزی اندوه و سرکوب غم، اثر منفی بر سلامت ناپایدار داستایفسکی بگذارد و به او پیشنهاد کرد به همراه یک دوست جوان یعنی ولادیمیر سولویوف -‌که نابغه‌ای در حوزه الهیات بود‌- به صومعه اُپتینا پوستین برود. آنها در دیر با پیر اپتینا ملاقات کردند و او به داستایفسکی گفت «گریه کن و تسلی پیدا نکن، فقط گریه کن.»

تمام این مسائل به نوعی در «برادران کارامازوف» تعبیه شده‌اند. شخصیت اصلی این رمان نام پسر داستایفسکی یعنی آلیوشا را دارد و بسیاری از ویژگی‌های سولویوف را در خود دارد. صومعه هم نقشی مرکزی در داستان ایفا می‌کند و پیرِ صومعه که در رمان «زوسیما» خوانده می‌شود، با کلماتی که برداشت‌هایی از سخنان «آمبروز» قدیس است، زنی را که فرزند دو سال و نه ماهه‌اش را از دست داده، دلداری می‌دهد. اما مهم‌تر از این جزئیات که صورتی از خود‌زندگینامه‌نویسی دارند و در مسیر ادامه داستان در گرداب داستان‌سرایی بلعیده می‌شوند، مسأله «فقدان معنا»‌ی خانمان‌سوزی است که با مرگ یک کودک شکل می‌گیرد. این «فقدان معنا» یک جریان زیرپوستی است که در تمام کتاب جاری است و هر بار که «برادران کارامازوف» را می‌خوانم، گویی این رمان در مخالفت با همین فقدان معنا نوشته شده است؛ همان فقدان معنایی که [داستایفسکی]به آن چشم می‌دوزد و «شب»‌ی است که می‌خواهد با نور سرشارش کند.

روشنایی در برادران کارامازوف کجاست؟

[روشنایی]همان صدا‌ها است. «برادران کارامازوف» رمانی مملو از صدا‌ها است؛ صدای مردان، زنان، جوانان، پیران، اغنیا، بی‌چیزان، ابلهان و حکیمان. همه این افراد می‌توانند صدای خود را به گوش دیگران برسانند و از موضع خود صحبت کنند. همه با صدای مختص به خودشان سخن می‌گویند. در عین حال در هر صدای فردی، طنینی از صدا‌های دیگر وجود دارد؛ چه این طنین معاصر باشد یا قدیمی، شفاهی باشد یا مکتوب، فلسفی باشد یا برداشتی از انجیل یا حتی برگرفته از روزنامه‌ها یا پچ‌پچ‌های شهر یا حتی خاطرات امواتی که سال‌ها پیش از دنیا رفته‌اند. هر کس در این رمان از درون خود و از جایگاه و موقعیت خاص و منحصر‌به‌فرد خودش سخن می‌گوید. بعضی از این صدا‌ها به‌دلیل فردیت منحصر‌به‌فرد و باشکوهی که دارند کاملاً فراموش‌نشدنی‌اند؛ اما همه آنها از یک زبان مشترک استفاده می‌کنند. حتی درعین حال که برخی از شخصیت‌های «برادران کارامازوف» هم‌پای شخصیت‌های شکسپیر درخشان‌اند، باز هم زیر سایه یک قهرمان واحد نیستند؛ دقیقاً برخلاف کار‌های شکسپیر که مثلاً در «هملت» هم او، یعنی هملت، قهرمان اصلی است یا در «اتللو» که باز تنها اتللو است که می‌درخشد. دقیقاً در نقطه مخالف، «برادران کارامازوف» یک رمان «جمعی» است؛ رمانی درباره «صداها» و فراوانی‌شان و چگونگی درهم‌آمیزی این صدا‌ها و درباره اینکه چطور این «صداها» در نهایت یک کل و یک ارتباط واحد با یکدیگر شکل می‌دهند، مانند یک گروه کر، حتی اگر خودشان قادر به درک این نکته نباشند.

این ویژگی کلی سبک‌شناسی داستایفسکی، در دو «صدا»‌ی برجسته این رمان، یعنی در صدا‌های «زوسیما» و «آلیوشا» به صورت صریحی بازتاب می‌یابد. هر دو این شخصیت‌های داستان، بر این باورند که ما همه مسئول یکدیگر و همه در نسبت با دیگری گناهکار محسوب می‌شویم و این باور شبیه به یک ورد دائماً تکرارشونده، در سراسر رمان جاری است. [این باور]همان امیدِ رمان است، همان آرمان‌شهری که در داستان ترسیم می‌شود، اما واقعیت داستان نیست. برادر کوچک زوسیمای پیر در حالی که رو به مرگ است، می‌گوید: «مادر گریه نکنید. زندگی بهشت است و ما همه در بهشت جای داریم، اما نمی‌خواهیم این را باور کنیم. اگر این عقیده را باور می‌کردیم، فردا تمام جهان بهشت می‌بود.» در جای دیگری از رمان، یک قاتل به زوسیمای پیر می‌گوید: «و، اما این باور که هر انسانی قطع‌نظر از گناهان خودش در برابر همگان و برای همگان گناهکار محسوب می‌شود، [باید بگویم]استدلال شما کاملاً صحیح است. برایم جالب است که چطور توانسته‌اید تا این پایه پذیرای این عقیده باشید. کاملاً قابل درک و درست است که وقتی مردم پذیرای این عقیده شوند و آن را بپذیرند، پادشاهی آسمان به‌سوی آنان خواهد آمد؛ اما نه دیگر در خواب که در بطن بیداری». به عبارت دیگر، پادشاهی آسمانی چیزی جز یک امکان تحقق‌نیافته نیست و ما تنها یک گام با بهشت فاصله داریم. پس چرا این قدم را برنمی‌داریم؟ چه چیزی مانع ماست؟

[این گام]دقیقاً چیزی است که «برادران کارامازوف» به آن می‌پردازد. رمان تمام ایده‌های خود را از برج عاج انتزاع پایین می‌کشد و آنها را به قلمرو انسانی تنزل می‌دهد. رمان این کار را بر اساس این درک انجام می‌دهد که حیات ایده‌ها تنها درون انسان‌هایی که از گوشت و پوست و استخوان ساخته شده‌اند، وجود دارد. دقیقاً همان‌گونه که داستایفسکی یک بار نوشت: «انسان یک معما است... اگر تمام عمر خود را صرف حل آن کنید، عمرتان هدر نشده است. من خودم را با این معما مشغول می‌کنم، چون می‌خواهم انسان باشم.»

در جهان رمان‌های داستایفسکی، انسان‌ها در ید اختیار احساسات‌اند و خواهش‌هایشان آنها را هدایت می‌کند؛ [انسان‌ها]غیرقابل پیش‌بینی، ناقص و خطاکاراند؛ اما درعین حال سرشار از قدرتی عظیم‌اند. در «برادران کارامازوف» او چهار جوان مختلف را با ویژگی‌های متفاوتی کنار هم در یک خانه نشانده است؛ خانه‌ای نفرت‌آلود. فیودور کارامازوف یعنی همان پدر، مردی حریص، شهوت‌ران، دغل‌باز و بی‌شرم است. او همیشه پسرانش را به هیچ گرفته است؛ هرگز به آنها بها نداده، مگر زمانی که ممکن بوده سودی از جانب آنان به او برسد. او یک پدر دوزخی است. هر کدام از پسران به‌نوعی به یکی از نهاد‌های اجتماعی مرتبط‌اند. بزرگترین پسر یعنی دیمیتری که مغرور و شدیداً تندخو است، به ارتش؛ پسر وسطی یعنی ایوان که پسری سرد مزاج، تحلیلگر و عقلانی محسوب می‌شود، به دانشگاه و کوچکترین پسر یعنی آلیوشا که مهربان، دلسوز و همیشه گشوده است، به کلیسا مرتبط است. علاوه بر این اسمردیاکوف خدمتکار هم که تصور می‌شود فرزند نامشروع فیودور و لیزابتا است، زنی است با ذهنی بی‌فروغ که به «لیزابتای گندیده» معروف است.

با این توصیفات، ممکن است از بیرون چنین به نظر آید که این رمان ساختار ساده‌ای دارد، به‌گونه‌ای هر یک از برادران نمایانگر بخشی از جامعه هستند. اما توان داستایفسکی به‌عنوان یک نویسنده، همین آفرینش شخصیت‌هایی چند لایه با تمایزات آشکار است، حتی اگر درک کامل آنها غیرممکن باشد. همین توانایی هم دلیل اقبال به رمان‌های او بعد از یک قرن و سودمند دانستن آنها است؛ آن هم در دنیای ما که بسیار با آن دنیا متفاوت می‌نماید. ما این شخصیت‌ها را از درون خودشان می‌بینیم، دقیقاً همان‌گونه‌ای که خودشان، خودشان را درک می‌کنند؛ شخصیت‌هایی که هرگز با آنچه از بیرون نشان می‌دهند، یکی نیستند. اینکه بخش زیادی از وجود این شخصیت‌ها از خودشان پنهان است و توسط نیرو‌هایی هدایت می‌شوند که از آن آگاه نیستند، باعث می‌شود این سؤال که «آن‌ها دقیقاً که هستند؟» بی‌معنی به‌نظر آید. این موضوع با دیدن، اظهارنظر کردن، درک کردن و اشتباه درک شدن آنها توسط دیگر شخصیت‌ها تقویت می‌شود. یکی از نقاط درخشان «برادران کارامازوف» این است که هویت یک برساخت اجتماعی است و رمان در برابر این ایده که «تنها انسان کافی است»، سر به طغیان برمی‌دارد. انزوا جهنم و همراهی و باهم بودن بهشت است.

در ابتدای رمان، رشته این باهم‌بودگی و پیوند در خانه کارامازوف کاملاً گسسته شده است؛ دیمیتری که نامزد کاترینا است، عاشق زنی دیگر به نام گروشنکا شده که، پدرش نیز به او علاقه‌مند است. در عین‌حال ایوان نیز به کاترینا علاقه‌مند است و هر دو به دلایلی کاملاً پذیرفتنی از پدرشان متنفرند. تنها کسی که گرفتار این لجنزار هوا‌های نفسانی، حسادت و نفرت نشده، آلیوشا است که در صومعه سکنی گزیده است و شاگرد زوسیمای پیر است. او هیچ کینه‌ای از کسی به دل ندارد و هیچ‌کس نیز از او کینه ندارد.

سیر وقایع در این رمان از نظر زمانی و مکان‌مندی بسیار فشرده است و فشار زیادی بر شخصیت‌ها وارد می‌شود. وقتی اولین بار این رمان را خواندم، بیست ساله و هم‌سن آلیوشا بودم و صد صفحه اول را با پشتکاری پولادین خواندم و [از خودم می‌پرسیدم که]چرا باید توضیحات طولانی درباره کلیسای ارتدکس روسی و زندگی راهبان در آن (۱۸۶۰ میلادی) و رابطه‌شان با دولت را بخوانم؟

از آن زمان تاکنون، چندین‌بار این رمان را خوانده‌ام، و هر بار که آن را می‌خوانم، اندکی بیشتر از آنچه در رمان در حال وقوع است درک می‌کنم. هنوز هم حس «در لحظه بودن» بدون آنکه به خود بیندیشم، با هر بار مواجهه با کتاب در من است. گویی مهم‌ترین چیز در «برادران کارامازوف» همان تجربه کردن آن و احساسی است که در خواننده می‌آفریند و همین هم نوشتن درباره‌اش را دشوار می‌کند. زمانی که از رمان فاصله می‌گیرید و آن را از فاصله‌ای دورتر توصیف می‌کنید، مثلاً اینکه این رمان به طور بنیادی درباره آزادی است، به صورتی اساسی به مسأله تعهد و اخلاق می‌پردازد یا اینکه این تعهد به چه کسی یا چه چیزی است؟ آزادی، اخلاق و تعهد مفاهیم و انتزاع‌ها هستند و اگر این رمان به چیزی تمایل داشته باشد، همان نقطه‌ای است که مفاهیم و انتزاع‌ها در زندگی حل و ادغام می‌شوند. اگر رمان در برابر چیزی به مبارزه می‌پردازد، این مبارزه شدیداً علیه هر چیز ثابت است. علیه هر چیزی است که یک‌بار و برای همیشه تعیین شده یا هر چیزی که از پیش تعریف شده باشد. بنابراین، در رمان هیچ نقطه‌نظر یا دیدگاه برتری وجود ندارد. معنای این رمان دقیقاً از دل ناهماهنگی آن بیرون می‌آید؛ همان نقطه‌ای که صدا‌ها می‌زیند، یعنی در میان افراد و نه درون آنها و این معنا همیشه دو پهلو است.

برای مثال، هیچ تردیدی نیست که آلیوشا نماینده‌ای از ایده‌آل‌های داستایفسکی است. او نام پسر فقیدش را دارد و شخصیتی است که در ایده و عمل، بیشترین ارتباط را با ایده ثابت «نیکی» در رمان دارد. اما در مقایسه با حضور دمیتری و ایوان و چه بسا دمیتری، او رنگ می‌بازد و، چون مایه و توان یک رمان با حضور شخصیت‌ها مرتبط است، آنچه دمیتری و ایوان نمایندگی می‌کنند، بیشتر درخشیده و خود را نشان می‌دهد. گویی داستایفسکی بیشتر بر دمیتری سرمایه‌گذاری کرده و همان‌طور که خودش می‌نویسد، در این شکوه غرق شده است. برای من، برجسته‌ترین صحنه رمان زمانی است که دمیتری از شهر می‌رود تا برای آخرین‌بار جشن بگیرد، روبل‌ها را به این طرف و آن طرف پرتاب و مستی مطلق را تجربه کند؛ کالسکه‌اش با سرعت می‌رود، و خون روی دست‌هایش است، اما او همچنین هیجان‌زده، منتظر و شاید حتی خوشحال است و گروشنکا هم آنجا است و او می‌خواهد آخرین‌بار او را ببیند. چگونه یک راهب نیکوکار، خدا‌ترس، گوشه‌گیر و تازه‌کار می‌تواند با چنین فضایی رقابت کند؟ این شرایط کمی شبیه به احساسی است که شاید هنگام خواندن «کمدی الهی» دانته به شما دست بدهد؛ نویسنده بیشتر بر جهنم سرمایه‌گذاری کرده و خیلی به جهنم نزدیک‌تر است تا به بهشت. باید از این چه نتیجه‌گیری کنیم؟

و سپس [نوبت]ایوان است. او بُرنده و بی‌روح مانند یک چاقو، تمام جهان‌بینی آلیوشا را درباره «مفتش اعظم» در داستانش به چالش می‌کشد. این داستان چنان گیرا است که نمی‌توان باور کرد داستایفسکی آن را از ته دل خودش و برآمده از تردیدهایش ننوشته باشد. این بخش از آثار او یکی از فراز‌های کارش و در حقیقت یکی از برجسته‌ترین لحظات در تاریخ ادبیات به شمار می‌رود. اما نمی‌توان این بخش را به طور مجزا و بدون در نظر گرفتن بقیه رمان خواند. ابتدا باید به آن رسید. افکاری که در این بخش طرح می‌شوند، خاستگاهی دارند. این افکار نه تنها از ایوان، با کودکی از دست رفته و پدری جهنمی، بلکه از دل جامعه روسی در میانه دهه ۱۸۶۰ که ایوان بخشی از آن بود، می‌آید. سیه‌روزی و فلاکت آن دوران و مکان، برای امروز ما غیرقابل تصور است؛ یک‌چهارم نوزادان در سال اول زندگی‌شان می‌مردند؛ در سال ۱۸۶۵، یک سال قبل از سالی که رمان در آن جریان داشته باشد، امید به زندگی کمتر از سی سال بود. اکثریت عظیم مردم بی‌سواد بودند. رژیم استبدادی تزاری با مشت آهنین حکومت می‌کرد و مخالفان را از طریق سانسور، تبعید و اعدام سرکوب می‌کرد. گروه‌های انقلابی هم که اغلب در زمین دانشگاه‌ها و افکار روشنفکران ریشه دوانده بودند، خیلی زود دست به حملات تروریستی در شهر‌ها می‌زدند. بی‌ثباتی سیاسی و اجتماعی، فلاکت و کمبود، دنیایی بود که «برادران کارامازوف» در آن نوشته شد و دنیایی که افکار ایوان از آن برخاست.

ایوان در پیش‌درآمدی برای داستان مفتش اعظم، تعدادی از وقایع که با رنج کودکان درگیر است را بیان می‌کند. کودکان با سوءرفتار مواجهه‌اند، مورد تجاوز قرار می‌گیرند و کشته می‌شوند. توصیف‌های او از این آزار‌ها بسیار تصویری و دقیق است. یک دختر پنج ساله ابتدا توسط والدینش کتک زده می‌شود، شلاق و لگد می‌خورد، [..]. ایوان می‌گوید: «و این مادرش بود، مادرش که او را وادار کرد!» داستایفسکی این مثال را در یک مقاله روزنامه پیدا کرده بود. مهم بود که این یک رویداد واقعی باشد، که واقعاً اتفاق افتاده بود، تا او بتواند بگوید، نگاه کنید! دنیا همین‌طور است. این همان ذات مردم است.

او بار دیگر به زمین بازمی‌گردد، اما مفتش اعظم او را به زندان می‌افکند و محاکمه می‌کند. مسیح می‌توانست همه رنج‌ها و نیاز‌های انسان را برطرف سازد، اما چنین نکرد. عوض نان، به انسان آزادی بخشید. به چشمِ مفتش اعظم، آزادی، باری است که بشر برای به دوش کشیدنش ناتوان است؛ او تابِ انتخاب میان نیکی و بدی را ندارد. انسان‌ها در ژرفای وجود خود مشتاق‌اند که کسی این بار را از دوش‌شان بردارد، و این همان وعده‌ای است که مفتش اعظم به آنان می‌دهد. اما عیسی خاموش می‌نشیند و تا پایان سخنان این کاهنِ بزرگِ مادی‌گرایی، گوش فرا می‌دهد. آن‌گاه آرام برمی‌خیزد، به سوی او می‌رود و او را می‌بوسد، و بی‌هیچ سخنی، در کوچه‌های سویل ناپدید می‌شود.

به‌نوعی، می‌توان گفت تمام درون‌مایه، نگرش و رویداد‌های رمان در همان بوسه به هم پیوند می‌خورند. این واکنش عیسی کاملاً مطابق با روح رمان است، [شرایطی که]او نه با استدلال، نه با کلمات، نه با اصول یا انتزاع، بلکه با چیزی ملموس و عینی پاسخ می‌دهد که همانا یک «عمل» باشد. این اتفاق در همان لحظه و در همان جا رخ می‌دهد و مختص آن دو نفر و امری میان‌فردی است و معنای آن قابل تثبیت نیست. آیا این بوسه یک ردیه‌ای بر سخنان مفتش است؟ آیا بخشایش است؟ آیا تنها یک نمونه است؟ حداقل به اندازه اهمیت خود بوسه، این نکته نیز مهم است که این بوسه در داستان ایوان اتفاق می‌افتد و این اوست که آن را در ذهن خود خلق کرده است. این دوگانگی از آنِ اوست و وقتی ما آن را می‌خوانیم، این دوگانگی به ما نیز منتقل می‌شود.

ما برای چه زنده‌ایم؟

«برادران کارامازوف»، پاسخ خود را در میان زندگی‌های محقر، لا‌به‌لای انسان‌های بی‌شیله‌پیله و در میان ضعفا، شکننده‌ها، خطاکاران و شکست‌خوردگان می‌جوید. برخلاف بطن کتاب، اگر بخواهم در یک جمله خلاصه بگویم که موضوع کتاب چیست، باید گفت‌وگویی از ایوان و آلیوشا را نقل کنم: «زندگی را بیش از معنی‌اش دوست بدار.» این را می‌نویسم و تضمین می‌دهم که این تفسیر به مجرد آن که کتاب را باز کنید و دوباره بخوانیدش از بین خواهد رفت. همین است که «برادران کارامازوف» را به یک رمان بزرگ تبدیل می‌کند. این کتاب هیچ‌گاه اسیر سکون نمی‌شود.

ایران- ترجمه: کیاوش کلهر

منبع: کارل اُوِه کناسگور-رمان‌نویس نروژی: newyorker

به تازگی از یکی از مترجمان و شارحان داستایفسکی به نام پائولو نُری، اثری به نام «خون می‌چکد هنوز» به فارسی ترجمه شده که ترکیب درخشانی از خودزندگینامه‌نویسی نویسنده و زندگی‌نامه داستایفسکی است. وجه تسمیه این کار یعنی «خون می‌چکد هنوز» آن است که او اولین تجربه مواجهه خود با داستایفسکی را به یک جراحت خون‌ریزان تشبیه می‌کند، به زخمی که خون آن بند نمی‌آید و می‌گوید: «واسیلی روزانوف، نویسنده روس، داستایفسکی را به کمانداری در وسط بیابان تشبیه می‌کند با غلافی پر از تیر برای کمانش؛ تیر‌هایی که اگر به تو اصابت کنند، زخمی‌ات می‌کنند و باعث خونریزی‌ات می‌شوند.»

شاید با کمی تهور می‌توان این‌طور آغازید که توصیف پائولو نری از داستایفسکی، از دقیق‌ترین و شاید ماندگارترین تصاویر داستایفسکی‌خوانی باشد. او واقعاً کمانداری است که تیر‌هایی به قصد جراحت می‌افکند و خونِ جراحت ناشی از اصابت تیرهایش هرگز قصد بند آمدن ندارد. چه در تیر‌های داستایفسکی تعبیه شده است که آن تیر‌ها را به چنان سلاح‌های «عمیق فرورونده» بدل می‌کند؟ شاید تلاش «کارل اُوِه کناسگور» که متن زیر را در مجله آنلاین «نیویورکر» نوشته است، تلاش برای پاسخ به همین سؤال از منظری دیگر باشد.

کارل اُوِه کناسگور بر آن است که «برادران کارامازوف» داستایفسکی تقلای بی‌سکون او برای پاسخ به عمیق‌ترین جراحات بشری و پرسش‌های انسانی است. داستایفسکی در تلاش است تا در بستر روایت‌هایی چندصدا و تعبیه شده در دل یک رمان، به این پرسش بپردازد که «ما چرا زنده‌ایم؟» پاسخ به پرسشی چنین سترگ، کاری است که او در برادران کارامازوف، با «صداها» می‌کند. این رمان، چنان‌که می‌خوانیم، یک «رمان جمعی» است. برخلاف ساختار‌های روایی کلاسیک که حول یک قهرمان واحد می‌چرخند، مانند «هملت» که نمایشِ هملت است و نویسنده هم به آن اشاره می‌کند، داستایفسکی ارکستری از آگاهی‌های مستقل را رهبری می‌کند. صدای «مردان، زنان، جوانان، پیران، اغنیا، بی‌چیزان، ابلهان و حکیمان» که همه با قدرتی برابر شنیده می‌شوند و «از درون خود» سخن می‌گویند.

به باور نویسنده، همین چند‌صدایی و در عین حال برآشوبیدن داستایفسکی علیه انتزاعیات و قواعد ثابت است که معنا را می‌سازد. پاسخ داستایفسکی به «فقدان معنا» این نیست که یک «معنای» بهتر پیدا کنیم. پاسخ او این است که از جست‌وجوی «معنا»‌ی انتزاعی دست برداریم و در عوض، خود «زندگی» را که مجموعه‌ای آشفته، ناهماهنگ و چندصدایی از رنج‌ها، شادی‌ها، شک‌ها و ایمان‌هاست، در آغوش بکشیم.

متن کارل اوه کناسگور و آن‌چه او به عنوان تحلیل معنا در داستایفسکی می‌جوید، در یک تقاطع معنایی با «باختین» قرار دارد. باختین استدلال می‌کند که رمان‌های داستایفسکی «مونولوژیک» یا تک‌صدایی نیستند، بلکه «دیالوژیک» یا گفت‌وگومحور و «پلی‌فونیک» یا چندصدایی هستند. در رمان مونولوژیک، حقیقت نزد نویسنده یا قهرمان اصلی اوست؛ اما در رمان چندصدایی، حقیقت یک «ایده» ثابت نیست، بلکه «رویدادی» است که در تلاقی و «ناهماهنگی» آگاهی‌های برابر و مستقل شکل می‌گیرد. به باور او، مایه اصلی و قدرت پشتیبان «برادران کارامازوف» هم در همین نیرو گرفتن از چندصدایی نهفته است. این ساختار چندصدایی، خود پاسخ رمان به بحران معناست. اگر رمان علیه «هر چیز ثابت» و «از پیش تعریف شده» می‌جنگد، پس پاسخ آن به «فقدان معنا» نمی‌تواند یک «انتزاع» یا «اصل» ثابت باشد. پاسخ، در خودِ زندگی نهفته است. به نُری بازمی‌گردم؛ چرا جراحت خواندن داستایفسکی خون‌ریزان است و خون‌ریزان خواهد ماند؟ تیر‌های داستایفسکی آغشته به «صداها» است. آن‌چه اثر او را ماندگار می‌کند، تجربه عمیق او از زندگی و تعریف غیرثابت او از معنا است. تیرِ «صداها»‌ی داستایفسکی جراحت‌های خون‌ریزانی‌اند که خود عین شفایند.

تک نگاری-کیاوش کلهر(روزنامه‌نگار)

برچسب ها: کتاب نویسنده
ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر