به گزارش مجله خبری نگار، «الان میفهمم شهادت دستهجمعی فرماندهان ارشد در وسط جنگ با دشمن یعنی چی»، «حالا بهتر درک میکنم چرا داغ ۱۷ هزار شهید ترور به دست منافقان، سنگینتر از داغ ۲۰۰ هزار شهید میدان جنگ بود»، «تازه الان میتوانم حال مادرانمان را در سالهای موشکباران دوران دفاع مقدس بفهمم» و...
شاید هیچوقت حوادث دهه ۶۰، مثل امروز برای نسلهایی که خاطرهای از مقطع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ندارند، ملموس و قابل درک نبوده. درگیری با منافقان داخلی همزمان با جنگ با دشمن خارجی، ترور فرماندهان بزرگ ایران با همکاری عوامل نفوذی دشمن، بمباران شدن مناطق مسکونی و کشتار غیرنظامیان و... همه این حوادث تلخ که به مدد روایتگری شاهدان عینی، مستندهای تلویزیونی، فیلمهای سینمایی و کتابهای متنوع، تصویری کمرنگ از آنها به نسلهای بعد از دهه ۵۰ و ۶۰ رسیده بود، در جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اسرائیل و آمریکا علیه ایران در خرداد و تیر سال ۱۴۰۴ برای نسل جوان و میانسال، عینیت پیدا کرد.
اینطور است که ۶ تیر، ۷ تیر و ۸ شهریورهای پس از این، جور دیگری برای جوانترها معنادار خواهد بود؛ روزهای سخت و سنگینی که داغهای فراموشناشدنی بر دل مردم ایران گذاشت و به دست منافقان داخلی و مزدوران دشمن، جمعی از بهترین مسئولان را از این ملت گرفت.
حکایت ششم تیر سال ۶۰، اما چیز دیگری است...
«گر نگهدار من آن است که من میدانم / شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد»؛ و خدا در ششمین روز از تیر ماه سال ۶۰ اراده کرد شیشه عمر شخصیت محبوب امام و مردم را در بغل سنگ ترور، به سلامت نگه دارد؛ همان چهره شاخص و بینظیری که گذر زمان نشان داد ذخیره الهی بوده برای روزهای سرنوشتساز ایرانزمین.
* (سخنرانی آیت الله خامنهای در مجلس در مخالفت با بنی صدر).
اما چرا منافقانی که چراغبهدست به بیراهه زده بودند، تصمیم گرفتند نام امام جمعه شجاع تهران را هم در فهرست ترور و حذف فیزیکی قرار دهند؟ تا دلتان بخواهد، دلیل داشتند برای این کینه سیاه تمامنشدنی. از روشنگریهای حجتالاسلام «سید علی خامنهای» درباره ماهیت گروههای نفاق از شروع شکلگیری نظام جمهوری اسلامی گرفته تا نقش موثر ایشان در اثبات عدم کفایت سیاسی بنیصدر. اینطور بود که ۶ روز بعد از عزل ابوالحسن بنیصدر از ریاست جمهوری، نقشه شومشان برای ترور حجتالاسلام خامنهای را عملی کردند.
* (آیتالله سیدعلی خامنهای، در حال ایراد خطبههای نماز جمعه تهران).
اما بد نیست بدانید امام جمعه محبوب تهران درست یک روز قبل، تیر خلاص را به پیکر از اعتبار افتاده منافقان زده بود؛ آنجا که روز ۵ تیر سال ۶۰ از تریبون نماز جمعه، جریان نفاق را به محاکمه کشیده و گفته بود: «شما هستید که بعد از آنی که از پدر و مادرهای مسلمان متولد شدید، به طرف کفر رفتید. کتابهای شما در دست است. مبانی مارکسیستی و الحادی و کفرآمیز در حرفها و کتابها و عمل شما مشهود است.
شما مرتجعید. شما مرتدید؛ شما هستید که در زندان و در خارج زندان بارها و بارها دوریتان از اسلام بر عناصر مبارز انقلابی مسلمان ثابت شد. بهانهٔ ارتجاع را به دست میگیرید که با جمهوری اسلامی بجنگید؟ اشتباه کردید، کور خواندید؛ این شواهد محکومیت شماست که همهٔ دنیا و همهٔ تاریخ در آینده به اینها خواهند رسید. شما نامتان هم در تاریخ نمیماند. اما اگر بماند، با لعن و نفرین همگانی خواهد ماند...»
* (نمایی از ورودی مسجد ابوذر تهران در روز حضور آیتالله سیدعلی خامنهای در این مسجد)
اوایل انقلاب، از روز محبوب مسجدیهای تهران که میپرسیدید، دست میگذاشتند روی شنبه. اول هفته، شده بود روز دوستداشتنی اهالی مساجد جنوب شهر تهران. روزشماری میکردند در یکی از این شنبهها، قرعه فال به نام آنها و مسجدشان بیفتد تا بتوانند از یکی از شخصیتهای محبوب انقلاب میزبانی و بیواسطه با او صحبت کنند. دیگر همه میدانستند حضور در یکی از مساجد جنوب شهر برای سخنرانی و پاسخ به شبهات، برنامه ثابت هفتگی حجتالاسلام خامنهای، امام جمعه وقت تهران است؛ و شنبه آن هفته که مصادف بود با ۶ تیر، آقا قرار بود مهمان مسجد «ابوذر» در محله «فلاح» باشند.
آیتالله خامنهای که صبح شنبه برای گزارش اوضاع جبههها نزد امام رفته بودند، طبق برنامه از جماران راهی مسجد ابوذر میشوند. آن روز، ایشان یک همراه ویژه هم داشتند؛ خلبان شهید «عباس بابایی» که سوار خودروی نماینده امام در شورای عالی دفاع شده بود تا در مسیر و تا رسیدن به مسجد، درباره مسائل جبهه و نیروی هوایی با ایشان گفتوگو کند. این همراهی تا پایان نماز جماعت ادامه پیدا میکند و شهید بابایی بعد از اقامه نماز، مسجد را ترک میکند.
برای اهالی محله فلاح، اما همهچیز بعد از نماز جماعت، با برپایی جلسه پرسش و پاسخ شروع میشود. یک نفر از داماد امام جمعه پرسیده بود که ایشان با توجه به اینکه تا آن مقطع، فرزند دختر نداشتند، در پاسخ میگویند: «خدای متعال نه به ما دختر داده و نه داماد.» بحث گل انداخته و آیتالله خامنهای مشغول پاسخ دادن به سئوالات هستند که سوت بلندگو، آرامش جلسه و تمرکز سخنران را به هم میزند...
* (محل ترور آیت الله خامنهای در مسجد ابوذر تهران)
منشأ اختلال، ضبط صوتی است که کنار ایشان و در سمت چپشان روی تریبون قرار دارد. آقا همانطور که صحبت میکنند، میگویند: «آقا این بلندگو را تنظیم کنید.» بعد خودشان را به سمت چپ میکشند و از پشت تریبون کمی عقب میآیند. خیلی نمیگذرد که معلوم میشود سوت کشیدن بلندگو، کار خدا بوده. مجریان مراسم جای ضبط صوت را تغییر داده و در سمت راست ایشان قرار میدهند و با رفع مشکل، امام جمعه تهران به صحبت ادامه میدهند: «در زمان امیرالمومنین (ع)، زن در همه جوامع بشری ــ نهفقط در میان عربها ــ مظلوم بود. نه میگذاشتند درس بخواند، نه میگذاشتند در اجتماع وارد شود و در مسائل سیاسی تبحر پیدا کند، نه ممکن بود در میدانهای مختلف...»
* (عمامه آیتالله سیدعلی خامنهای که پس از حادثه ترور ایشان روی فرش مسجد ابوذر افتاده بود)
این بار صدای مهیبی همهچیز را به هم میریزد. مسجد با یک انفجار قوی، میلرزد. خیلی طول نمیکشد که مشخص میشود بمبی در مسجد منفجر شده که هدفش، سخنران ویژه جلسه بوده. حالا پیکر خونین آیتالله خامنهای بر زمین افتاده و همه متحیر و وحشتزده دنبال منشأ حادثه میگردند. همهچیز به همان ضبط صوت مربوط میشود که حالا مثل یک کتاب، دوتکّه شده! آنهایی که نزدیکترند، با چشم خودشان میبینند که روی جداره داخلی ضبط صوت منفجرشده با ماژیک قرمز رنگ نوشته شده: «عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی» ...
محافظهای بهتزده، پیکر نیمهجان امام جمعه مجروح تهران را به بلیزر سفید منتقل میکنند و با نهایت سرعت به طرف نزدیکترین بیمارستان میرانند...
از اینجای داستان برای اینکه بهتر از ماوقع ۶ تیر اولین سال از دهه پرحادثه ۶۰ باخبر شویم، باید سراغی بگیریم از بیمارستان ۸۶ ساله «بهارلو» در محدوده میدان راهآهن و دفتر خاطرات یکی از کارکنان وقت بیمارستان را که شاهد عینی واقعه تکاندهنده آن روز بود، ورق بزنیم.
* (عکس منتسب به انتقال آیت الله خامنهای از مسجد به بیمارستان)
برای «حسین یزدان یار»، مسئول پذیرش شیفت عصر و شب بیمارستان بهارلو در آن مقطع، همهچیز انگار همین حالا اتفاق افتاده. با وجود گذشت بیش از دهه، جزئیات ماجرا آنقدر در ذهنش پررنگ است که روایتش، دستمان را میگیرد و در بخشهای مختلف بیمارستان بهارلو با خودش همراه میکند: «آن روز ساعت یک ظهر از بخش خارج شدم و برای صرف ناهار به رستوران بیمارستان رفتم، اما غذا آنقدر چرب بود که تصمیم گرفتم از بیرون از بیمارستان چیزی تهیه کنم و بخورم.
هنوز از درِ بیمارستان خارج نشده بودم که متوجه یک بلیزر شاسیبلند سفیدرنگ شدم که با سرعت زیاد و درحالیکه چراغهایش روشن بود، داشت از جهت مخالف خیابان به سمت بیمارستان میآمد. تخلف راننده حسابی کفرم را درآورده بود. زیر لب گفتم: انقلاب شد، اما بعضیها درست نشدند...
ماشین که جلوی بیمارستان توقف کرد، یک لحظه نگاهم به داخلش افتاد؛ یک فرد روحانی با عمامه مشکی روی صندلی عقب، غرق در خون بود. تازه فهمیدم علت رانندگی عجیب راننده این ماشین چه بوده. بهکلی فراموشم شد قرار بود کجا بروم و چه کار کنم. به خاطر احترام قلبیام برای سادات بود یا تعهد حرفهای، نمیدانم، اما هرچه بود، یک حسی به من گفت الان فقط باید اینجا باشم و به این سید کمک کنم.»
از حسین آقا بپرسید، میگوید هیچ جزئیاتی در آن روز، اتفاقی نبود. حالا که خوب فکر میکند، انگار همه اتفاقات ۶ تیر از طرف خدا کارگردانی میشد: «من آن موقع با ۱۷، ۱۸ سال سابقه کار، از کارکنان باتجربه بیمارستان به حساب میآمدم. اما فقط این نبود. از ۵ سالگی هم همراه پدرم که پزشکیار و دندانساز بیمارستان بهارلو بود، به این بیمارستان رفتوآمد داشتم. همه اینها باعث شده بود به تمام بخشهای بیمارستان و راههای میانبر آن اشراف داشته باشم و همین شناخت، در آن لحظات بحرانی امدادرسانی به آن بیمار ویژه حسابی به کار آمد.»
* («حسین یزدان یار»، مسئول پذیرش شیفت عصر و شب بیمارستان بهارلو و شاهد عینی روز ترور آیت الله خامنهای)
مسئول وقت پذیرش شیفت عصر و شب بیمارستان بهارلو چشمهایش را میبندد و اوضاع و احوال بیمار و همراهانش در آن لحظات و وضعیت بیمارستان در آن مقطع را اینطور تشریح میکند: «نگاهشان کردم. هر سه نفر، حالشان وخیم بود؛ مجروح همینطور خون از دست میداد و ۲ همراهش هم مدام گریه میکردند و بر سرشان میزدند. در آن وضعیت، انجام روال عادی مراحل پذیرش، نتیجهای جز تلف کردن وقت و هدر دادن فرصت برای نجات بیمار نداشت. علاوهبراین، میدانستم اوضاع اورژانس بیمارستان هم مثل حال این بیمار، حسابی ناخوش است.
اورژانس آن روزها هیچ امکاناتی نداشت حتی ملحفه! از دستگاه اکو قلب هم در اورژانس خبری نبود و پرستاران در مواقع لزوم، دستگاه اکو را از بخش به اورژانس میآوردند. اینطور بود که نگذاشتم مجروح را به اورژانس ببرند. حتی منتظر نشدیم پرستاران برانکارد بیاورند. ۳ نفری او را بغل گرفتیم و با راهنمایی من به طرف آسانسور دویدیم تا به اتاق عمل در طبقه دوم برویم. جلوی درِ اتاق عمل که فرصت شد نفس تازه کنیم، تازه فهمیدم فرد مجروح، آیتالله خامنهای، امام جمعه تهران است.»
* (کتاب «ترکیب التقاط و ترور» بررسی اسناد و عملکرد گروهک فرقان)
«از وقتی آیتالله خامنهای را شناختم، دیگر آرام و قرار نداشتم. مدام نگران امنیت ایشان بودم. شاید بپرسید چه خطری در بیمارستان متوجه آقای خامنهای بود؟ آن روزها منافقان در اوج خباثت بودند و طرفداران آنها از کوموله، دموکرات، حزب توده و... در همه بخشهای جامعه حتی بیمارستانها نفوذ کرده بودند. بیمارستان ما هم از این ماجرا مستثنی نبود و ما حتی بعضی از این نفوذیها را هم میشناختیم. به همین دلیل نگران بودم آنها آقا را بشناسند و بخواهند به ایشان صدمه بزنند. برایشان کاری هم نداشت؛ حتی میتوانستند بدون اینکه جلبتوجه کنند، فقط با تزریق یک آمپول خطرناک، جان ایشان را به خطر بیندازند.
* (برخی تجهیزات کشف شده در خانه تیمی گروهک فرقان)
خلاصه در اولین فرصت با مقر کمیته محدوده بیمارستان در مسجد حضرت ابوالفضل (ع) در خیابان «رباط کریم» (آیتالله ایروانی فعلی) تماس گرفتم و موضوع را به آقای «اکبر جمعه»، مسئول کمیته اطلاع دادم. خوشبختانه نیروهای کمیته هم بهسرعت – شاید در عرض ۵ دقیقه - خودشان را به ما رساندند و امنیت بیمارستان را در دست گرفتند و خیال همه ما را راحت کردند. فقط هم این نبود. کمی که گذشت، ازدحام شدیدی اطراف بیمارستان ایجاد شد. ماجرا این بود که مردم که از ترور باخبر شده بودند، خود را از گوشهوکنار به بیمارستان رسانده بودند. حضور نیروهای کمیته در آن شرایط، واقعا به ایجاد امنیت در بیمارستان کمک کرد.»
* (تجمع مردم در مقابل بیمارستان بهارلو بعد از شنیدن خبر ترور آیت الله خامنهای)
صحبتهای حسین آقا که به اینجا میرسد، یاد گفتوگوهایم با همسایههای بیمارستان بهارلو میافتم. موسپیدهایشان، اغلب خاطره روشنی از ماجرای ششم تیر آن روز داشتند؛ مثل حاج «احمد حقگو»، از کسبه قدیمی نزدیک بیمارستان که میگفت: «خبر ترور آقا، خیلی زود دهان به دهان گشت. آنهایی که در مسجد ابوذر بودند، میگفتند شدت انفجار آنقدر بالا بوده که آقا را پرتاب کرده. مردم هم تا از این اتفاق مطلع شدند، خودشان را به بیمارستان بهارلو رساندند. آن روز مردم آنقدر نگران جان آقا بودند که اگر ماموران اجازه میدادند، تا اتاق عمل هم میرفتند. جوری شد که ماموران برای متفرق کردن مردم مجبور شدند به تیر هوایی متوسل شوند...»
جملات بعدی حاج احمد، افسوس و شکر را با هم داشت: «سال ۶۰ هر روزمان با این ترورها میگذشت. منافقان نهفقط مسئولان بلکه مردم عادی و بیگناه را بیدلیل به شهادت میرساندند. هر چه امام خمینی نصیحتشان کرد، گوش نکردند. عاقبت، نظام تصمیم قطعی گرفت و قلع و قمعشان کرد و امنیت برقرار شد. اینکه در تمام این سالها در امنیت کامل زندگی کردیم، جای شکر دارد. امنیت، سرمایه ارزشمندی است که همه باید قدرش را بدانیم.»
ادامه روایت مسئول وقت پذیرش شیفت عصر و شب بیمارستان بهارلو از امدادرسانی به بیمار ویژه آن روز، رشته افکارم را پاره میکند: «ما هیچوقت در آن ساعات ظهر، پزشک جراح در بیمارستان نداشتیم. معمولا جراحان، مدت زیادی در بیمارستان حضور نداشتند و اغلب ساعت ۱۰، ۱۱ صبح بیمارستان را ترک میکردند. اما آن روز خواست خدا بود که دکتر «محجوبی» موقع ظهر و در آن ساعت خاص در بیمارستان بود.»
در جورچین اتفاقات خداخواسته، قطعات یکییکی داشت کامل میشد و این، برای جماعت نگرانی که پشت در اتاق عمل، بار نگرانی یک ملت را به دوش میکشیدند، حسابی قوت قلب بود: «دکتر محجوبی که ریاست بیمارستان را هم برعهده داشت، یکی از جراحان زبردست و مؤمن آن روزها بود. تا خبر به ایشان رسید، بلافاصله خودش را به اتاق عمل رساند و با مهارتی که داشت، بعد از ۲، ۳ ساعت تلاش توانست آن خونریزی شدید را کنترل کند. نیروهای اتاق عمل هم انصافاً افراد سالم و درست و کاربلدی بودند و واقعاً آن روز برای آقا سنگتمام گذاشتند.»
«از هر طرف به ماجرای آن روز نگاه میکنم، میبینم روی حضور دکتر محجوبی در بیمارستان در آن لحظات، اسمی جز معجزه نمیشود گذاشت. واقعاً اقدامات بهموقع آن پزشک لرستانی بود که جان آقا را نجات داد.»
۴۴ سال از آن روز میگذرد، اما هنوز هم یادآوری آن اتفاق غافلگیرکننده خوشایند، لبخند به لب راوی ما میآورد.
حسین آقا نگاهی به تابلوی عکس کنار دستش میاندازد و میگوید: «نجات آیتالله خامنهای از آن ترور سنگین، فقط کار خدا بود. به حساب قواعد علم پزشکی، هیچ امیدی به زنده ماندن ایشان نبود، اما خدا میخواست آقا را حفظ کند تا در سالهای سختی که در پیش بود، با تدبیرشان این انقلاب را از طوفان حوادث به سلامت بگذرانند. امروز هم به برکت وجود ایشان است که کارهای کشور، سامان گرفته است.»
* (آیتالله خامنهای در روزهای بستری در بیمارستان قلب تهران)
اما روایت حسین یزدان یار، مرا فقط تا پشت درِ اتاق عمل میرساند. حالا مشتاقم بدانم آن طرف در چه گذشت و کادر درمان چطور توانستند با یک خبر مسرتبخش از اتاق عمل خارج شوند؟ اینجا «مختار محمدی»، مشاور اجرایی اسبق بیمارستان بهارلو و پژوهشگر به کمکم میآید. او که تحقیقات خوبی درباره ماجراهای آن ۶ ساعت نفسگیر حضور آیتالله خامنهای در این بیمارستان داشته، با کنار هم قرار دادن اطلاعات ثبت شده در اسناد بیمارستان، واقعه آن روز را براساس جدول زمانی اینطور برایمان روایت میکند:
ساعت ۱۳:۳۰
*آیتالله خامنهای درحالیکه خونریزی شدید دارند، به اتاق عمل منتقل میشوند. در این دقایق که همزمان با تغییر شیفت صبح به عصر است، هیچکس ایشان را نمیشناسد. آنچه در بیمارستان دهانبهدهان میچرخد، این است که یک روحانی را آوردهاند که ظاهراً در حادثه بمبگذاری مجروح شده است.
*اظهارنظر متخصص بیهوشی دم در اتاق عمل، نفس همراهان را در سینه حبس میکند. او بعد از معاینه بیمار میگوید: «نبض بیمار، محسوس نیست و فشار خون هم ندارد!»
از معاینه مردمک چشمها هم نتیجه امیدوارکنندهای حاصل نمیشود؛ مردمک هر دو چشم، گشاد شده. با احتساب مجموع این شرایط، اعلام میشود بیمار از دست رفته است...
* وضعیت بیمار، وخیم است؛ سمت راست بدن شامل سینه، استخوان ترقوه و بازو کاملاً متلاشی شده و با زخمی عمیق، حالت لهشدگی و پارگی پیدا کرده است. اما در این میان، دو نفر انگار یک مأموریت نانوشته دارند؛ «خلیلی»، تکنیسین بیهوشی و «عظیم زادگان»، تکنیسین اتاق عمل که بیتوجه به تمام علائم ناامیدکننده، بی فوت وقت، کار ماساژ قلبی و احیا را شروع میکنند. در همین اثنا و در اثر انجام ماساژ قلبی، از رگهای پارهشده خون جهنده بیرون میزند. خبر خوب این است که سرعت عمل این ۲ تکنیسین، ورق را برگردانده است...
*دکتر محجوبی، رییس بیمارستان و جراح عمومی، کاملاً اتفاقی در آن دقایق در بیمارستان حضور دارد و با اطلاع از ماجرا به اتاق عمل میآید و فوری شروع میکند به گرفتن رگهای خونریزیکننده و موفق میشود بهطور موقت جلوی خونریزی را بگیرد. این حیاتیترین کاری است که برای بیمار انجام میشود.
ساعت ۱۴:۰۰
*عمل جراحی شروع میشود.
ساعت ۱۴:۴۵
*دکتر «منافی»، وزیر بهداری وقت در بیمارستان بهارلو حضور پیدا میکند و در ادامه، دکتر «فاضل»، جراح عروق و پزشک امام خمینی (ره) هم به تیم جراحی ملحق میشود.
ساعت ۱۷ - ۱۶:۳۰
*با اتمام عمل جراحی، بیمار به اتاق ریکاوری منتقل میشوند.
* آیتالله خامنهای حجم زیادی خون از دست دادهاند و بهناچار باید بهطور مکرر به ایشان خون تزریق شود. اما همین موضوع هم به یکی از دغدغههای تیم درمانی تبدیل شده است. درمجموع ۳۶ واحد خون به ایشان تزریق میشود. تزریق این حجم خون بهصورت بالقوه میتواند به عوارض غیر قابل جبرانی مانند نارسایی کلیه بینجامد، اما یکی از اعضای کادر درمان بعدها میگوید: «معجزه بود؛ کلیههای ایشان مثل ساعت داشت کار میکرد.»
* (فرود بالگرد در محوطه بیمارستان بهارلو برای انتقال آیتالله خامنهای به بیمارستان قلب شهید رجایی)
ساعت ۱۸:۰۰
*بیمار تا حدودی علائم هوشیاری نشان میدهند. حالا نوبت اقدامات تکمیلی است. با توجه به اینکه بیمارستان بهارلو به لحاظ امنیت در شرایط نامطمئنی قرار دارد و از امکاناتی مانند بخش سیسییو و آیسییو هم محروم است، تصمیم گرفتهمیشود آیتالله خامنهای به بیمارستان دیگری منتقل شوند.
*هلیکوپتری برای انتقال آیتالله خامنهای در محوطه بیرونی بیمارستان به زمین مینشیند، اما ازدحام مردم نگران، اجازه نمیدهد ایشان را به طرف هلیکوپتر ببرند. در این لحظات، تدبیری اندیشیده میشود؛ قرار میشود یک نفر به جای ایشان روی برانکارد بخوابد، رویش پوشانده شده و به صورت نمادین به داخل هلیکوپتر منتقل شود. آقای «صنعتی»، یکی از اعضای انجمن اسلامی بیمارستان روی برانکارد میخوابد و... با بلند شدن هلیکوپتر، مردم با تصور انتقال آقا، از اطراف بیمارستان پراکنده میشوند.
ساعت ۱۸:۴۵ - ۱۸:۳۰
*هلیکوپتر دوم از راه میرسد و در حیاط پشتی بیمارستان فرود میآید و بهاینترتیب، آیتالله خامنهای به بیمارستان قلب منتقل میشوند و تحت مراقبتهای ویژه قرار میگیرند.
«وقتی آقا در مسجد ابوذر ترور شدند، در مجلس بودم. وقتی خبردار شدم، بلافاصله خودم را به بیمارستان بهارلو در میدان راهآهن رساندم. آقا را بردهبودند اتاق عمل. پزشکان اعتقاد داشتند اگر آقا ۵ دقیقه دیرتر به بیمارستان میرسید، کار تمام بود. از آن طرف هم انفجار اگر سمت چپ ایشان را گرفته بود، قطعاً به قلبشان آسیب جدی وارد میشد. اما خداوند میخواست این قلب تپنده نظام از کار نیفتد و ایشان را به عنوان ذخیره انقلاب نگه داشت...»
این، بخشی از خاطرات حجتالاسلام «علیاکبر ناطق نوری» از مقطع ترور آیتالله خامنهای است. ناطق نوری در ادامه میگوید: «روزی که برای عیادت در بیمارستان قلب خدمت آقا شرفیاب شدم، ایشان فرمودند: این حادثه، علیالقاعده باید مرا میبرد. اما نمیدانم خدا با من چه کار دارد که مرا نگه داشت؟...»
*تصویری از حضور آیت الله خامنهای در حسینیه جماران بعد از مرخصی از بیمارستان)
حالا ۴۴ سال بعد از آن حادثه، جواب این سؤال، روشن شده. خدا اراده کرده بود آیتالله خامنهای بماند و میراثدار انقلاب خمینی باشد تا با تدبیر و حکمت و شجاعتش، کشتی جمهوری اسلامی ایران را از طوفان حوادث به سلامت بگذراند. خداوند، خامنهای عزیز را نگه داشت تا ایران را در مسیر استقلال و رسیدن به قلههای پیشرفت و عظمت هدایت کند و با محوریت نظام جمهوری اسلامی، آرزوی مستضعفان و آزادیخواهان جهان در نابودی جبهه ظلم را تحقق ببخشد.
* (.. و دستانی که تا به امروز، نگاهبان اسلام و ایران است)
۴۴ سال قبل، آیتالله خامنهای پرسیدند: نمیدانم خدا با من چه کار دارد که مرا نگه داشت؟ حالا و بهویژه بعد از پیروزی غرورآفرین ایران سرافراز در جنگ تحمیلی ۱۲ روزه با اسرائیل و آمریکا، دوست و دشمن در جواب این سؤال میگویند: خدا این مرد را برای عزت اسلام و ایران و برای نابودی اسرائیل، ذخیره کرد...