کد مطلب: ۶۴۱۸۹۱
۲۷ خرداد ۱۴۰۳ - ۰۷:۱۸

با حمید غربت قلدر محل شدم، اما سر از سطل زباله درآوردم!

آخرین فرزند و تک پسر خانواده بودم و به همین دلیل هم خیلی مورد توجه اطرافیان و به ویژه خواهرانم قرارگرفتم تا این که بر اثر رفاقت با بچه شرور مدرسه من هم آرام آرام به قلدر محله تبدیل شدم، اما روزگارم به جایی رسید که وقتی خواهرم اشک ریزان نام مرا صدا زد فقط گم شدن او را در تاریکی دیدم که...

به گزارش مجله خبری نگار/خراسان: مرد ۵۰ ساله‌ای که با سر و وضعی کثیف و ژولیده وارد مرکز انتظامی شده بود با بیان این که «سوگلی» مرا از خواب غفلت بیدار کرد درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شهید نواب صفوی مشهد گفت:۵ خواهر داشتم که با راز و نیاز‌های مادرم بالاخره من به دنیا آمدم تا به قول آن‌ها نام پدرم را در این دنیا حفظ کنم. به همین دلیل خیلی مورد احترام و توجه خانواده و اطرافیانم قرار می‌گرفتم. پدرم از کسبه سرشناس اطراف میدان ۱۷ شهریور مشهد بود و همه اهالی او را قبول داشتند، اما من فکر می‌کردم پدرم افکار سنتی و قدیمی دارد و مدام مرا نصیحت می‌کند. هربار که کار اشتباهی مرتکب می‌شدم بلافاصله مادرم از من دفاع می‌کرد و خلافکاری هایم را نادیده می‌گرفت.

خلاصه در ناز و نعمت و توجه بیش از حد دیگران بزرگ شدم و به دبیرستان رفتم وآن جا بود که با «حمید غربت» آشنا شدم او جثه بزرگی داشت و مدام قرار دعوا می‌گذاشت و به قول خودم کار‌های خفن انجام می‌داد. یک روز وقتی فهمیدم که «حمید غربت» با چند نفر قرار دعوا گذاشته است من هم هیجانی شدم و تحت تاثیر رفتار‌های هنجارشکنانه او، تصمیم گرفتم در حمایت از «حمید غربت» وارد معرکه شوم، اما آن روز به شدت کتک خوردم و غرورم شکست. این بود که به باشگاه بدن سازی رفتم تا حیثیت و آبروی از دست رفته ام را بازگردانم. مدتی بعد به قلدر محله تبدیل شدم و تعداد دعوا‌ها در مدرسه و محله بالا رفت. حالا دیگر من هم چاقو و پنجه بوکس داشتم و کسی جرئت نمی‌کرد با من با صدای بلند حرف بزند.

در یکی از همین دعوا‌ها با تیغه چاقو مجروح شدم که «حمید غربت» مرا به بیمارستان رساند و بعد هم چند روز در خانه مجردی او زندگی کردم. بعد از این ماجرا مدرسه هم نرفتم و گنده لات محله شدم. پدرم خیلی تلاش می‌کرد تا مرا متوجه اشتباهاتم بکند، اما بازهم مادرم از من دفاع می‌کرد. از سوی دیگر آرام آرام پای بساط مواد مخدر وقمار نشستم و پدرم با التماس‌های مادرم خدمت سربازی ام را خرید و من معاف شدم. حالا بیست وپنجمین سال زندگی ام را سپری می‌کردم، اما بیکار و سرگردان بودم، پدرم اصرارکرد که در فروشگاه او کار کنم ولی مدام به بهانه‌های مختلف از فروشگاه فرار می‌کردم تا بساط مواد مخدر را پهن کنم. وقتی پدرم متوجه رفتار‌های مشکوکم شد با مادرم صحبت کرد که مرا از این بیراهه بازگرداند ولی مادرم معتقد بود که باید ازدواج کنم تا سرم به زندگی گرم شود به همین دلیل هم دختر خاله ام را برایم خواستگاری کردند. اگرچه پدرم مخالف بود ولی به خاطر آبرویش سکوت کرد. هنوز چند ماه بیشتر از مراسم عقدکنان نگذشته بود که «حمیرا» متوجه اعتیادم شد و جنجالی برپا کرد.

 پدرم با شنیدن ماجرای اعتیادم به طور ناگهانی سکته کرد و از دنیا رفت. اما من به خاطر اعتیادم حتی در مراسم تشییع و دفن او هم شرکت نکردم. مادرم نیز طاقت نیاورد و یک سال بعد او هم در حالی جان سپرد که من با ارثیه پدرم مغازه و خودرو خریدم و سند آن را به نام همسرم ثبت کردم. «حمیرا» از دو فرزندم مراقبت می‌کرد و همه تلاشش را برای ترک اعتیادم به کار گرفت ولی هربار که از مرکز ترک اعتیاد بیرون می‌آمدم دوباره مصرف را شروع می‌کردم. بار‌ها از منزل دوستان و اطرافیان سرقت کردم و چند بار هم به زندان افتادم. خلاصه بزرگ شدن فرزندانم را هم ندیدم در این شرایط «حمیرا» دست فرزندانم را گرفت و از من جدا شد.

او به دنبال سرنوشت خودش رفت و من هم در گرداب اعتیاد غرق شدم.۱۵ سال از ماجرای طلاق گذشت و من هیچ گاه فرزندانم را ندیدم تا این که چند روز قبل زمانی که سرم را در گاری زباله کرده بودم و به دنبال ظروف پلاستیکی می‌گشتم ناگهان زنی میانسال مقداری نان و غذا به من داد به نظرم خیلی آشنا آمد، اما آن قدر خمار بودم که توجهی نکردم، اما آن زن چند کوچه دورادور به دنبالم آمد و یک بار نامم را صدا زد. گویی به یک باره دلم ریخت و بند قلبم پاره شد. در میان تاریکی و زیر نور چراغ‌های خیابان به سوی صدا برگشتم. او خواهر کوچکم بود که همواره سوگلی صدایش می‌زدم چراکه مرا خیلی دوست داشت و حتی خوراکی هایش را در همان دوران کودکی به من می‌داد. سوگلی اشک ریزان در تاریکی شب گم شد بدون این که غرور مرا لگدمال کند، اما من در یک لحظه به خودم آمدم و از همان جا به طرف کلانتری حرکت کردم، اما‌ای کاش ...

این گزارش حاکی است با توجه به ابراز ندامت این مرد معتاد، مقدمات انتقال وی به مرکز ترک اعتیاد در حالی با دستور سرهنگ علی ابراهیمیان (رئیس کلانتری شهید نواب صفوی مشهد) فراهم شد که اقدامات مشاوره‌ای وبررسی‌های روان شناختی نیز در دستور کار نیرو‌های انتظامی قرارگرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر