کد مطلب: ۶۱۵۳۷۸
۰۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۷:۵۲
همسر شهید مدافع حرم جلال ملک‌محمدی می‌گوید: «جلال به روستایی می‌رفت و به طور جهادی و طاقت‌فرسا به آن‌ها کمک می‌کرد؛ اما از غذا‌هایی که روستایی‌ها برایش می‌آوردند نمی‌خورد. وقتی دلیلش را از او پرسیدم، پاسخ جالبی داد.»

به گزارش مجله خبری نگار، آمنه مظلوم‌زاده همسر شهید مدافع حرم محمدجلال ملک‌محمدی تعریف می‌کند: «از ابتدای نوروز که به اردوی جهادی آمده بودیم، مثل همه دوره‌های جهادی دیگر، جلال را ندیده و این بار بیش از همیشه دلتنگش شده بودم. پس برای نخستین بار راهی روستای پشک که جلال آن جا بود شدیم.
به پشک که رسیدیم دیدم ۲ خانم روستایی در کپر نشسته‌اند. با لحنی ساده و خودمانی از کمک‌های مردان گروه اردوی جهادی تشکر می‌کردند. من پرسیدم: «حاج خانم! آقا جلال رو می‌شناسی؟»

از شنیدن نام جلال صورت شکسته و آفتاب سوخته‌اش از خنده پر شد و با لهجه شیرین کرمانی جواب داد: «معلومه که می‌شناسمش! آقا جلال هر روز اینجا کار می‌کنه. خیلی مرد خوبیه. خیلی مرد گلیه. از روزی که اومده واسه ما کار کرده؛ مدرسه ساخته، برق کشیده، مسجد هم داره می‌سازه. گفته آب هم برامون می‌کشه. آقا جلال مرده، مرد!»

او می‌گفت و دل من بیشتر تنگ می‌شد. مشتاقانه پرسیدم: «الان کجاس؟»

به صورتم خیره شد و لحنش تغییر کرد: «شما کیشی که این قدر پیگیرشی؟»

از غیرتی که در صدایش پیچید لبخندی زدم و پاسخ دادم: «خب من خانمش هستم.»

چشمان درشتش از تعجب بازتر شد و دوباره با صراحت پرسید: «چه جور زنشی که میاد ۲ هفته دور از تو اینجا کار می‌کنه؟»

می‌دانستم جلال برای این اردو‌های جهادی چه مردانه کار می‌کند و در برابر این همه زحمت تنها دلش می‌خواست مردم نماز جماعتشان را در مسجد بخوانند و بین نمازشان تسبیح حضرت زهرا (س) را حتماً بگویند.

در برابر سؤالش پاسخی به زبانم نیامد و در عوض، تقاضا کردم: «می‌شه الان من رو ببرید پیش آقا جلال؟»
با راهنمایی‌شان بالاخره جلال را پیدا کردم؛ غرق کار بود و اصلاً متوجه حضور من نشد.

از پشت نزدیکش شدم و با لهجه کرمانی صدا رساندم: «آقا جلال!»

برگشت و تا مرا دید صورت گل انداخته‌اش از خنده پر شد و با حالتی هیجان‌زده پرسید: «تو اینجا چیکار می‌کنی؟»

پس از چند روز دوری و دلتنگی، دیدنش شبیه یک شربت خنک در این گرما می‌چسبید و فرصتی به دستم افتاده بود تا سربه سرش بگذارم: «کجایی؟ چرا هیچ خبری ازت نیس؟ نمی‌گی دل من برات تنگ می‌شه؟»‌

نمی‌شد مقابل چشم آن ۲ زنی که مرا تا اینجا آورده بودند، مثل همیشه نازم را بخرد. با نرمی نگاهش صورتم را نوازش می‌کرد و زیر لب پاسخ داد: «خودت که خبر داری خانمم؛ اینجا آنتن نمی‌ده.»

کلامش به آخر نرسیده، یکی از زن‌ها رو به من شکایت کرد: «ما هرچی برا آقا جلال غذا میاریم، لب نمی‌زنه. هرچی براش درست می‌کنیم اصلاً نمی‌خوره. نمی‌دونم چه جوری این همه کار می‌کنه.»

وقتی رفتند خودم پاپیچ جلال شدم: «خب چرا نمی‌خوری؟ نکنه فقط دست پخت من رو دوست داری آقایی؟»
دلش برای شیرین زبانی‌هایم لک زده بود؛ محو صورتم خندید و با همان لحن خسته پاسخ داد: «خودت که می‌دونی هیچ غذایی برای من مزه دست پخت تو رو نمی‌ده عزیزم.».

اما دلیل دیگری و‌رای این دلبری وجود داشت که با رد پای دردی که روی صدایش جا مانده بود توضیح داد: «نمی‌خوام به اینا زحمت بدم آمنه‌جان. ما اومدیم اینجا یه باری از دوششون برداریم، نه اینکه سربارشون بشیم. اینا برای ما گوسفند سر می‌برن و غذا‌های حسابی درست می‌کنن. می‌دونم غذای خودشون این چیزا نیس. برا همین نمی‌خورم که دیگه درست نکنن. تو همین شیر و دوغ نون می‌ریزیم می‌خوریم.»

منبع: کتاب «جلال آباد» به قلم فاطمه، ولی نژاد

برچسب ها: شهید شهادت
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
قوانین ارسال نظر