به گزارش مجله خبری نگار،گروه زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!
«مامان اینا آدم بدا هستن یا آدم خوبا؟» از ابتدای هفته، هر بار که اخبار تلویزیون را میبینیم، باید بارها به این سوال سجاد پاسخ دهیم که آدمهای توی تصویر جزو کدام دسته هستند، خوبها یا بدها؛ و هی سعی کنیم حواسش را پرت کار دیگری کنیم تا زل نزند به صفحه تلویزیون، مبادا که تصویر دلخراشی از کودکان مظلوم فلسطینی ببیند که به قول او «اسلالی» به خاک و خونشان کشیده.
علی، اما بزرگتر از آن است که بتوانیم یا حتی بخواهیم ماجرا را از او پنهان کنیم. دو سه روز اول هفته، مدام میگفت «پس مامان اسراییل دیگه نابود شد؟» و من هربار برایش توضیح میدادم که «ایشالا میشه. اما هنوز نه»؛ و او هر بار تعجب میکرد که پس چه چیزی حس شادی همراه با حماسه در ما به وجود آورده. آخر او که نمیداند ما در همه سالهای عمرمان، جز مظلومیت و مقاومت با دستان خالی، خبری از فلسطین دریافت نکردهایم. او خبر ندارد که ما از بچگی، هر چند روز یک بار خیره شدهایم به صفحه تلویزیون، برای خبر جدیدی که از شهادت و اسارت انسانها در غزه و کرانه باختری شنیدهایم لب گزیدهایم و گاهی با تصویر کودکی یا فریاد برآمده از دل سوخته مادری، اشک ریخته ایم.
او چه میداند که ما سی و چند سال، روز قدس را زبان روزه به خیابان رفتهایم و دلمان لک زده بوده برای شنیدن خبری شبیه به چیزی که همین روزها در عالم پیچیده. شاید فکر میکند همیشه در این هفتاد سال، جنگ بوده، جنگی مثل آنچه که خودشان در بازیهایشان دارند. گاهی این طرف جلو آمده و دیگری را عقب نشانده، گاهی هم آنطرف. باورش نمیشود که سالیان دراز است تجاوزی یک طرفه جریان دارد. نمیداند که ما روزگاری دلخوش به قلوه سنگی بودیم که دست نوجوانی به سمت سربازان صهیونیست پرت میکرد. آن روزها کجا و امروز کجا.
آخر شب است. علی روی تختش در اتاق پسرها خوابیده. سجاد گوشهای از هال روی فرش خوابش برده. زهرا تازه شیرش را خورده، در آغوشم آرام گرفته و در تختش در اتاق ما به خوابی عمیق فرورفته. مقداد هم که در اتاقمان خواب است. من در هال نیمه تاریک که تنها نورش را از چراغ آشپزخانه میگیرد نشستهام، فنجان چای را در دست گرفتهام و چشمم مانده روی سقف. سقفی که هیچ کدام فکرش را نمیکنیم امشب بر سرمان آوار شود. اگر احتمال حمله موشکی میدادیم، چطور میخوابیدیم؟ همینقدر پراکنده بودیم یا سعی میکردیم تنگ هم بخوابیم تا اگر موشکی بر خانهمان نازل شد، دستهجمعی جان دهیم؟ حتما مادرهای غزه هم ترجیح میدهند اگر قرار است بمبی به خانه شان بیفتد، کل عائلهشان با هم شهید شوند.
شاید در تصورشان یکی یکی بچههایشان را در ذهن میآورند که اگر این یکی بماند و بقیه برویم، چه بر او خواهد گذشت؟ این یکی که حساستر است، آن یکی که دارد پا به نوجوانی میگذارد، آن کودک سه ساله وابسته و بهانهگیر. شاید هم تصور کند وقتی دارد در خانهای که نه آب دارد، نه برق، نه سوخت، اندک غذایی در آشپزخانه آماده میکند، خودش تنها پر بکشد و باقی اهل خانواده بمانند. دلش با کدام تصویر بیشتر چنگ میخورد؟ اصلا بین آن انبوه درد و غم و فقدان و آوار، فرصتی برای این خیالپردازیها دارد؟ این چند روز، هیچ چیز به دلم نمیچسبد. قابلمه را روی گاز میگذارم و فندک میزنم، فکر میکنم آنها که سوخت ندارند...
به دست علی که با چاقو بریده چسب میزنم، با خود میگویم آنها که برای عمیقترین جراحتهاشان لوازم درمانی باقی نمانده است. کلید برق اتاق را میزنم تا سجاد که از تاریکی میترسد آرام شود، دلم برای کودکان ترسان غزه در تاریکی و صدای انفجار، خون میشود. زهرا را حمام میکنم، توی وان کوچکش دست و پا میزند و آببازی میکند، اشکم جاری میشود که آنها آب برای خوردن هم ندارند. مقداد از سر کار برمیگردد و بچهها از سر و کولش بالا میروند، برای خانههای بیبابای فلسطینی پریشان میشوم.
با کمردرد به دیوار تکیه میزنم، غم دیواری را میخورم که فروریخته و دیگر پشت زنی را گرم نمیکند. باران میبارد و هوای خانه خنک شده. سراغ زهرا میروم تا اگر پتویش را کنار زده، دوباره رویش بکشم. پتو را تا زیر گردنش بالا میآورم و دعا میکنم با صدای رعد و برق از خواب نپرد. زهرا برعکس علی و سجاد، چیزی از فلسطین و رژیم غاصب آن نمیداند. آنقدر کوچک است که نمیتواند بداند.
در خیالم روزی را میبینم که زهرا بزرگتر شده، اما اسراییلی وجود ندارد که زهرا بخواهد تصاویرش را در تلویزیون ببیند و اخبارش را بشنود. اسراییل تبدیل شده به نامی در داستانها و تاریخ. وقتی بخواهم برایش قصهای از خیر و شر بگویم، وقتی عزم کنم حس سلحشوری و مقاومت را در او برانگیزم، وقتی بخواهم درباره ظلمستیزی باب گفتگو را با او باز کنم، باید بروم سراغ این کلمه. باید بگویم: «یکی بود، یکی نبود. یه مردمی بودن به نام فلسطینیا. اونا آدمای خیلی خوبی بودن، قوی بودن، با آدم بدا میجنگیدن». بعد او بپرسد که «اسم آدم بدا چی بود؟» و من دلم از یاد روزهای گذشته فشرده شود و بگویم: «بهشون میگفتن اسرائیلی».