به گزارش مجله خبری نگار/خراسان: نفسها در سینه حبس شده بود، لحظات به تندی سپری میشد. رهگذران چشم از بالای پل عابر پیاده برنمی داشتند، خودروهای آتش نشانی آژیرکشان اژدهای سیاه خیابان را زیر لاستیکها فرو میبردند. دلهره عجیبی رانندگان عبوری را به حاشیه بولوار میکشاند. خودروی گشت نیروی انتظامی هم به کنار پل رسید.
افسر گشت سراسیمه در تاریکی از پلهها بالا رفت. مرد جوان آخرین لحظات زندگی خود را مرور میکرد و شاید گذشته را، چون سکانسهای یک فیلم بلند از مقابل چشمانش میگذراند. وقتی نفس را برای آخرین بار در سینه حبس کرد و به روی پاهایش بلند شد تا در تاریکی «شب چله»، خود را بر دهان اژدهای سیاه بیندازد و کف آسفالت خیابان را سرخ رنگ کند، ناگهان دستی گرم دستانش را فشرد. پلیس جوان او را بین آسمان و زمین نگاه داشت. دقایقی بعد مهندس ۳۴ ساله در اتاق مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری نجفی مقابل سرهنگ کسروی (رئیس کلانتری) نشسته بود و روزگار تلخ خود را این گونه بیان کرد.
«اگرچه خانواده ام اهل تبریز هستند، اما من در منطقه قاسم آباد مشهد به دنیا آمدم. پدرم مردی خشن و بی رحم بود به طوری که خانواده ام را خیلی اذیت میکرد. حتی یک بار که خواهر کوچک ترم موهای خواهر بزرگ ترم را میبافت، ناگهان پدرم از راه رسید و با دیدن این صحنه، موهای خواهرم را قیچی کرد و دیگر اجازه نداد او به مدرسه برود.
با وجود این من در رشته متالوژی وارد دانشگاه شدم و پس از آن نیز لیسانس مدیریت بازرگانی گرفتم، اما روزگار تلخ، سرنوشت مرا به گونه دیگری رقم زده بود. هر روز حوادث ناگواری رشته تقدیرم را به سوی نابودی میکشاند تا این که خواهرم بعد از طلاق از همسر اولش با مردی ازدواج کرد که در رشته بدن سازی فعالیت داشت. او با همدستی یکی از کارمندان بانک در حالی اختلاس میلیاردی کرده بود که آن زمان در یک شرکت بزرگ قطعه سازی خودرو کار میکردم. هیچ کس از این ماجرا خبر نداشت تا این که وقتی به مسافرت شمال کشور رفته بودیم ناگهان در محاصره پلیس قرار گرفتیم و آنها با تیراندازی ما را دستگیر کردند.
زمانی که من از پلیس آگاهی آزاد شدم، فهمیدم شوهر خواهرم زندگی ما را به آتش کشیده است، ولی بدبختیهای من در این جا به پایان نرسید. سال ۹۰ بود که مادر ۵۰ ساله ام از پدرم طلاق گرفت و همه ما در کنار یکدیگر به زندگی بدون پدر ادامه دادیم. من هم که از سال ۸۴ مبتلا به بیماری ام اس بودم هر روز اوضاع وخیم تری پیدا میکردم؛ چرا که در سال ۸۶ به اجبار پدرم با دختری ازدواج کردم که او را دوست نداشتم به همین دلیل یک سال بعد و در همان دوران نامزدی از او جدا شده بودم. دیگر وضعیت زندگی ام به هم ریخته بود؛ چرا که بعد از ماجرای شمال از محل کارم نیز اخراج شدم و به سرمایه گذاری در بورس روی آوردم، اما این روزها هم دوام نداشت و من سرمایه ام را در حالی از دست دادم که تلخترین روزهای بی پولی و بیکاری را میگذراندم. در این شرایط به فعالیتهای فضای مجازی روی آوردم، اما با فیلتر شدن برخی از شبکههای اجتماعی، دوباره کار و کاسبی ام دگرگون شد.
خلاصه کار به جایی رسید که همه چیزم را از دست دادم و کارد به استخوانم رسید. آن روز عصر درحالی که مردم برای خرید «شب چله» در خیابان بودند من هم با یک تصمیم اشتباه و احمقانه، از بولوار پیروزی به طرف بولوار وکیل آباد به راه افتادم تا به زندگی خودم پایان بدهم. افسردگی شدیدی داشتم و سیگار را با سیگاری دیگر روشن میکردم. روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستم و برای آخرین بار اشک ریختم آن قدر که دیگر چشمانم به سرخی گرایید، تصمیم خودم را گرفته بودم، اما نمیدانستم که چند متر آن طرف تر، چشمانی «امین» مرا زیرنظر دارند. ناخودآگاه از پلههای پل بالا رفتم.
با خودم میاندیشیدم باید روی ریلهای حرکت مترو سقوط کنم که اگر جان ندادم حداقل با برق گرفتگی خودم را از بین ببرم؛ چرا که تصور میکردم اگر پیکرم در آن سوی بولوار بر کف آسفالت بیفتد، امکان دارد رانندهای خودرو را از ترس کنار بکشد و جان افراد دیگری نیز به خطر بیفتد!
با این تصور همه قدرتم را در پاهایم جمع کردم و در حالی که چشمانم را بسته بودم، خودم را پایین انداختم، ولی ناگهان دستی گرم، مرا گرفت. چشمانم را گشودم. افسر پلیس را دیدم که مرا گرفته بود. او از دقایقی قبل من را زیر نظر داشت و نجاتم داد. گزارش روزنامه خراسان حاکی است پس از بیان این سرگذشت تلخ، رئیس کلانتری گوشی تلفن را برداشت و با یکی از قطعه سازان خودرو تماس گرفت و اکنون آقای مهندس ۳۴ ساله مدتی است که در یکی دیگر از شرکتهای قطعه سازی خودرو کار میکند و روزگار شیرینی را میگذراند و مدام از مردی سخن میگوید که انسانهای درمانده و سابقه دار را در کارخانه اش به کار میگیرد و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس مشهد