به گزارش مجله خبری نگار/خراسان: اینها بخشی از سخنان جوانی است که به خاطر غرور و تکبر در چهارشنبه سوری سال ۹۳ از خانه بیرون آمد و با پرتاب نارنجک جوان دیگری را به کام مرگ فرستاد. او که بعد از چند سال تحمل زندان و در حالی که پای چوبه دار قرار داشت، به طور ناگهانی و با گذشت اولیای دم، از «مرگ» نجات یافت درباره سرگذشت خود گفت: ۱۰ ساله بودم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند و من هم فرزند طلاق نام گرفتم. آن زمان مادرم سرپرستی من و برادرم را پذیرفت و با کارگری در بیرون از منزل هزینههای زندگی ما را تامین میکرد.
با وجود این من فقط تا اول راهنمایی درس خواندم و بعد از آن تصمیم گرفتم به تامین مخارج خانواده ام کمک کنم. چون به کارهای فنی علاقه داشتم در یک تعمیرگاه خودرو مشغول کار شدم تا به مادرم کمک کنم چرا که او سختیهای زیادی را در زندگی با پدر معتادم کشیده بود و اکنون نیز باید مشکلات مالی را تحمل میکرد، اما مدتی بعد کار در تعمیرگاه را رها کردم چرا که کسی نبود مرا راهنمایی کند و راه درست را نشانم بدهد.
در این شرایط بود که به دنبال رفیق بازی رفتم و بیشتر اوقاتم را با دوستانم میگذراندم و در واقع عمرم را هدر میدادم. تا این که آن شب «نحس» فرا رسید. آن روز با ترغیب و تشویق دوستانم برای ساختن چند نارنجک دستی به منزل یکی از آنها رفتیم چرا که به قول معروف چهارشنبه آخر سال بود و من هم دوست داشتم نزد دیگر دوستانم خودنمایی کنم. غرور و تکبر سراسر وجودم را فرا گرفته بود. آنها هم هندوانه زیر بغلم میدادند و من بیشتر از گذشته شیر میشدم تا خودم را نزد آنها «نترس» جلوه دهم.
خلاصه چند نارنجک ساختیم و از خانه بیرون آمدیم. خیابان شلوغ بود و با پرتاب هر نارنجک، بیشتر احساس غرور میکردم که ناگهان یکی از نارنجکها در کنار جوانی منفجر شد و او جان خود را از دست داد.
طولی نکشید که نیروهای انتظامی به سراغم آمدند و مرا در حالی دستگیر کردند که دیگر همه دوستانم پراکنده شده بودند و گناه را به تنهایی به گردن من انداختند. اگرچه من نارنجک را پرت کرده بودم و باید مجازات میشدم، ولی آنها دیگر مانند قبل حرف نمیزدند! و خودشان را مبرا از این حادثه میدانستند. بالاخره من راهی زندان شدم و مدتی بعد هم حکم قصاص نفس را به دستم دادند.
هیچ گاه نمیتوانم آن لحظه را توصیف کنم. اصلا لحظهای قابل وصف نیست! مگر میشود حکم «اعدام» را ببینی و از ترس سکته نکنی! وحشت سراسر وجودم را فرا گرفته بود و پاهایم میلرزید. هر شب در زندان کابوس میدیدم که دوسرباز زیر بغل هایم را گرفته و مرا به پای چوبه دار میکشانند، به دلیل اشتباهی که فقط از روی غرور جوانی انجام دادم ۳ سال از بهترین روزهای عمرم را با «وحشت مرگ» پشت میلههای ترسناک زندان سپری کردم.
دیگر حتی از کلمه «نارنجک» هم میترسیدم و آن را مصادف با «صدای مرگ» میدانستم. هیچ کاری از دست کسی برنمی آمد، فقط مادرم برای نجات من، خودش را به آب و آتش میزد! گریه و التماس هایش را میشنیدم و زجر میکشیدم! نمیدانید هربار که از بلندگوی زندان نامم را صدا میزدند، چگونه قلبم فرو میریخت و ترس و نگرانی بر وجودم حکم فرما میشد. انسان تا روزی که درگیر سختی و مشقات نشود و این روزها را تجربه نکند، هیچ گاه نمیفهمد که من از چه نوع زجری سخن میگویم! هر روز به اندازه چند سال میگذشت و من در انتظار «مرگ» روزی چند بار جان میدادم!
دوست داشتم عمری دوباره بیابم تا فریاد بزنم: «جوانان از سرنوشت من درس عبرت بگیرید!» رفیق بازی را کنار بگذارید و با خانواده خودتان دوست شوید و با آنها به گشت و گذار و تفریح بروید! ولی هیچ امیدی به زندگی دوباره نداشتم چرا که من جان عزیز یک خانواده را گرفته بودم و قصاص حقم بود!
خلاصه چندین سال را با همین اضطراب و نگرانیها گذراندم تا این که روزی به طور ناگهانی و در کمال ناباوری و در حالی که خودم را برای اجرای حکم قصاص آماده کرده بودم، فهمیدم که خانواده آن جوان با بزرگواری از خون خواهی فرزندشان گذشته اند و من قرار است برای ادامه مجازات زندان از جنبه عمومی جرم محاکمه شوم. از شدت خوشحالی فقط اشک میریختم و نمیتوانستم حتی جملهای سخن بگویم...
اگرچه میدانم نصیحت هیچ فایدهای ندارد، اما فقط میخواهم فریاد بزنم: «از سرنوشت من عبرت بگیرید!» ضمن این که دیگر هیچ چهارشنبه آخر سالی را از خانه بیرون نمیآیم، اماای کاش ...
ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی