به گزارش مجله خبری نگار، ۱۰۵ روز از کودتای ۲۸ مرداد میگذشت. دولت ملی دکتر مصدق ساقط شده بود. دولت کودتا هر اعتراضی را به شدت سرکوب میکرد؛ با این حال، هنوز هم در گوشه و کنار کشور، گاه و بیگاه، فریاد مخالفت با کودتاگران بلند میشد و سکوت دهشتناک و پرخفقان حاکم بر کشور را میشکست.
هفته دوم آذر سال ۱۳۳۲ بود که خبری در میان مردم منتشر شد: قرار است «نیکسون»، معاون رئیسجمهور آمریکا، به ایران بیاید و به شاه برای سرکوب نهضت ملی، تبریک بگوید. در واقع، آمریکاییها میآمدند تا سهم خود را از مشارکت در کودتا بگیرند. این خبر، جامعه را به شدت ملتهب کرد. حکومت کودتا برای جلوگیری از اعتراضات و آرام نگه داشتن جامعه، باز هم به نیروهای نظامی متوسل شد. هزاران سرباز اسلحه به دست، در خیابانهای تهران مستقر شدند. شرایط، لحظه به لحظه وخیمتر میشد، تا اینکه در دانشگاه تهران، اتفاقی ناگوار روی داد.
سربازانِ مسلح، برای جلوگیری از تجمع و اعتراض دانشجویان، در همه جای دانشگاه مستقر شده بودند. افزون بر خبر ورود نیکسون، موضوع اعطای دکترای افتخاری حقوق به او، از طرف دانشگاه تهران، به خشم دانشجویان و استادان، بیش از پیش دامن زده بود. دانشجویان به طور آشکار از حضور نظامیان که مقدمهای برای آمدن نیکسون به دانشگاه تهران بود، انتقاد میکردند.
«دکتر غلامرضا شریعت رضوی»، برادر شهید «آذر شریعت رضوی»، یکی از سه شهید روز ۱۶ آذر ۱۳۳۲، که در آن زمان دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه تهران بود، میگوید: «از مدتها قبل، علاوه بر اینکه دانشگاه توسط سربازان شاهی محاصره شده بود، در داخل محوطه دانشگاه هم، سربازان [حاضر]بودند؛ حتی در کریدور [راهرو]دانشکدهها هم رفت وآمد میکردند.»
هنگام عبور دو سرباز از کنار پنجره یکی از کلاسهای دانشکده فنی، چند دانشجو، با ایما و اشاره به آنها فهماندند که باید از دانشکده بیرون بروند و اینجا، جای آنها نیست. این اقدام، بهانه را به دست نظامیان داد. دقایقی بعد، درِ کلاس مهندس «شمس ملکآرا» باز شد و یک افسر و دو مأمور وارد شدند.
مهندس «مهدی بازرگان» که در آن زمان، استاد دانشکده فنی دانشگاه تهران بود، در این باره میگوید: «بچهها سر کلاس بودند، دو، سه سرباز آمدند به یکی از کلاسها که دو تن از شاگردها را که به قول خودشان شکلک درآورده بودند، دستگیر کنند. آمدند [و]از معلم خواستند که بگوید چه کسانی بودهاند؟ معلم هم آقای مهندس شمس ملکآرا بود. ایشان هم خبر داد به رئیس دانشکده که مهندس خلیلی بود و مهندس خلیلی گفت که اجازه ندارند، [باید]بیرون دانشکده باشند و حق ندارند داخل کلاس بیایند و اگر آمدند داخل کلاس و خواستند دخالتی بکنند، به عنوان اعتراض، زنگ [دانشکده]زده [می]شود. وقتی سربازها رفتند داخل کلاس، در همین حین، آقای دکتر عابدی دستور داده بود که زنگ [دانشکده را]بزنند. زنگ [را]زدند و بچهها ریختند بیرون.»
دکتر «رحیم عابدی»، معاون وقت دانشکده، بعدها ضمن بیان خاطراتش، به این موضوع اشاره کرد که ورود نظامیان به دانشکده، بسیار بیادبانه و توام با خشونت بوده است. او میگوید: «وقتی شنیدیم دانشگاه اشغال نظامی شده [است]، قرار مراقبت گذاشتیم و بعد، معلوم شد که دو تا از این سربازها [ی]مسلح رفتهاند به اتاق رئیس و از او خواستهاند که این دو تا دانشجو را باید به ما تحویل دهید. رئیس دانشکده هم مهندس خلیلی بود؛ ایشان گفتند که نه! با این وضعی که شما آمدهاید اتاق من، اصلاً با شما صحبت نمیکنم، بروید افسرتان را بگویید بیاید. سربازها میروند سراغ افسر و در این فاصله، کلاس شروع میشود و آقای مهندس خلیلی آمد پیش من و گفت: [حواس تان باشد که]اگر به شما مراجعه کردند و افسری آمد، اینها میخواهند دو تا دانشجو را بگیرند، ولی ما دانشجو به کسی تحویل نمیدهیم. زنگ کلاسها خورد و سربازها، بچهها را نشان میکنند. ضمن رفتن به کلاس و تشکیل کلاس درس، بعد از هفت تا هشت دقیقه، به من خبر دادند که کلاس دوم راه و ساختمان را، نظامیها اشغال کردهاند. من رفتم کلاس و دیدم کلاس پر از سرباز مسلح است.»
اهانت و خشونت نظامیان، کاسه صبر دانشجویان را لبریز کرد. تعداد زیادی از آن ها، داخل راهروی اصلی دانشکده فنی تجمع کردند. فریادهای اعتراض بلند شد. به تدریج شعارها انسجام بیشتری یافت؛ شعارهایی که موضوع بیشتر آن ها، تقبیح شاه، دولت کودتا و اقدام آمریکاییها در همکاری با کودتاگران بود. با اوج گرفتن اعتراض، فرمانده نظامیان دستور مسلح کردن اسلحهها را داد. طولی نکشید که نخستین گلوله شلیک شد و سینه «آذر شریعت رضوی» را شکافت. اما این شلیک، آخرین شلیک نبود. گلولهها پیاپی شلیک میشد.
لحظاتی بعد، «بزرگنیا» و «قندچی» هم بر زمین افتادند. سربازان به متفرق شدن دانشجویان اکتفا نکردند. نظامیان، با سرنیزه به دانشجویان حمله کردند، حتی مجروحان هم از تیزی سرنیزه مأموران رژیم در امان نماندند. دکتر «غلامرضا شریعت رضوی» در خاطراتش، از جراحتهای پای برادر شهیدش سخن گفته است؛ جراحتی که به وسیله سرنیزه ایجاد شده بود. تعدادی از زخمیها، توسط نظامیان بازداشت شدند. پیکر غرق در خون سه دانشجوی دانشکده فنی هم، پشت کامیون نظامی گذاشته و ظاهراً، به پزشکی قانونی فرستاده شد.
دکتر «شریعت رضوی» میگوید: «پزشکی که در [زمان بیرون آوردن اجساد از کامیون نظامی، در]محل حاضر بود، بعدها برایمان نقل کرد که وقتی میخواستند اجساد را از کامیون خارج کنند، کف کامیون، خون ریخته بود.» پیکر شهید «بزرگنیا» و شهید «قندچی» را همان روز تحویل خانوادههایشان دادند و ناچارشان کردند، پیکر غرق در خون جوانان شان را بدون هیچ مراسمی، در امام زاده عبدا... به خاک بسپارند. اما خانواده «شریعت رضوی» اطلاع پیدا کردند که پیکر فرزندشان به گورستان «مسگرآباد» برده و در جای نامعلومی دفن شده است.
دکتر «شریعت رضوی» میگوید: «ما رفتیم بیمارستان ارتش؛ جواب درستی ندادند و بعد جَسته و گریخته، گفتند که این سه نفر، شهید و به گورستان منتقل شدهاند. ما رفتیم گورستان مسگرآباد، دیدیم که سرباز هست و ما را راه ندادند. گفتند که خب، اگر [جنازه ها]را این جا آوردهاند، دفن شدهاند. روز بعد شنیدیم که خودشان شبانه بردهاند در گورستان دفن کردهاند. بعد توسط یکی از آشنایان در مسگرآباد، [پیکر شهید را]آوردیم امام زاده عبدا... و پهلوی قندچی و بزرگنیا دفن کردیم.»
منبع: خراسان