به گزارش مجله خبری نگار حاججلال حاجیبابایی از رزمندگان سالهای دفاع مقدس اهل همدان است که دو پسر و دو دامادش در جبهههای نبرد حق علیه باطل به درجه رفیع شهادت رسیده اند.
کتاب حاج جلال نوشته لیلا نظری گیلانده نویسنده اردبیلی شرح خاطرات حاج جلال از کودکی، نوجوانی و جوانی تا آغاز زندگی مشترک با همسرش و پس از آن است که دوشادوش هم شیرینیهای یک زندگی را میچشند، اما با رسیدن به روزهای جنگ دیگر لحظهای شادی در زندگی برای آنان نیست.
نویسنده در مورد این شخصیت و مواجهه با وی برای کتابی که نگارش و چاپ آن دو سال زمان برده است، مینویسد: «می دانستم حاج جلال پدر دو شهید است؛ میدانستم دو دامادش در جبهه شهید شده است؛ میدانستم پسرهایش رزمنده و جانبازند، اما نمیدانستم مادرش جانباز و خودش هم رزمنده و جانباز جنگ است. این را وقتی فهمیدم که چندین بار دست به کتفش برد و عضلات صورتش از شدت درد جمع شد و گفت: «ای وای شانه م!»
خواستم از فرزندانش بپرسم که سرش را تکان داد و با زمزمه «علیرضایم!» چشم هایش خیس شد. نمیدانم نام «ابوالقاسم» چه آتشی درونش روشن کرد...
از حمیدرضا گفت که در آن لحظات سخت چقدر هوایشان را داشت و از حبیب و پای کوتاه شده اش در جنگ. از مریم و دخترش سمانه، تعریف کرد. از خواهرش، فاطمه، که بزرگ شده خانه خودش بود. اسم برد از دامادهای شهیدش؛ حاج عزیز احمدی و حاج اسماعیل شکری موحد.
وی گفت هشت سال تمام توی عزا بودیم. اشاره کرد به عکسهایی که هرچهارتایشان با هم بودند. لابه لای همین حرفها برگرداندمش به کودکی اش. همین کافی بود دلش تنگ روزهایی شود که پوست پرتقال را میگذاشت لای کتابهای درسی اش و خشک میکرد و نگه میداشت.
در روزهای مصاحبه، همسرش، افروز خانم، ساکت مینشست کنار حاج جلال و زل میزد به او...
حاج جلال حاجی بابایی با اینکه حرفها برای گفتن داشت، مرور زمان بعضیها را از یادش برده بود. تعریف کرد از روزهای اول جنگ و عملیاتهایی که در آن شرکت کرده بود. کربلای ۴ و ۵ و بیت المقدس ۲...»
حاج جلال در ۳۲ فصل و ۳۱۲ صفحه نوشته شده و بخش پایانی کتاب نیز به تصاویر خانواده حاج بابایی، حضور در جبهه ها، اقوام شهید و ... اختصاص یافته است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
مردادماه ۱۳۶۵ بود. هنوز یک سال از شهادت ابوالقاسم نگذشته بود که طاقت ماندن توی خانه را از دست دادم و به حاج عزیز گفتم: «حاج عزیز، م تونه نمیگما. خودم میگم! خجالت نمیکشی، جبهه نمیری و اینا میرن یکی یکی شهید میشن و بعد تو تشییعشان میکنی؟!»
برادرش، سعید لاله کار، همان اوایل جنگ همراه هشت شهید دی ۱۳۵۹ در ذوالفقاری آبادان به شهادت رسید.
محل اعزام نیروهای همدان از دانشگاه بوعلی بود. من و عزیز هم شدیم جزو نیروهای اعزامی و بیستم مرداد برای اولین بار رفتیم دزفول، پایگاه شهید مدنی. همان شب خسته و کوفته ما را بردند کوه. یکهو صدای انفجار منطقه را برداشت. انگار حمله شده بود. گفتند: «خودتان از کوه قل بدین پایین!»
هرجا که چشم میچرخاندیم نارنجک بود که به سمتمان میآمد. از سر کوه غلت خوردیم، رسیدیم پایین. تا رسیدیم همه شروع کردند به استفراغ. هر چه از صبح خورده بودیم بالا آوردیم. صدای عق زدنشان حالم را بیشتر خراب میکرد. تازه فهمیدیم نارنجکهای گازی فقط برای ترساندن ما بوده است.
نزدیکیهای اذان صبح برای نماز رفتیم مسجد. دو نفر کنار در ایستاده بودند و داشتند با هم صحبت میکردند. شناختمشان... (ص. ۲۳۹)
حاج جلال از سوی انتشارات سوره مهر منتشر و به چاپ نوزدهم رسیده است.