کد مطلب: ۲۱۹۶۵۵
۳۰ آبان ۱۴۰۰ - ۱۳:۴۱
هم خدا را می‌خواهد هم خرما را.

ضرب المثل هم خدا را می‌خواهد هم خرما را!

در این پست داستان و معانی ضرب المثل ” هم خدا را می‌خواهد هم خرما را ” قرار داده شده است، از خواندنشان لذت ببرید. با مجله سبک زندگی نگارمگ همراه باشید.

به گزارش مجله خبری نگارخدای خرمایی از کجا آمد؟ در روزگاران سیاه و عصر جاهلیت شبه جزیره عربستان، هر قبیله بتی را که با دست خود می‌ساختند به عنوان خدا می‌پرستیدند و از این خدای دست ساز خود توقع تامین امنیت و رزق و روزی داشتند.

آن‌ها بت‌های خود را در محلی به نام بت خانه نگهداری می‌کردند و نگهبانی بر آن‌ها می‌گماشتند تا این خدایان مورد گزند و آسیب قرار نگیرند و در هر سال و موقعیتی مشخص به زیارت و دیدار بت‌ها می‌رفتند و طبق آداب و رسوم قبیله‌ای خود که از قبیله‌ای به قبیله‌ای دیگر متفاوت بود آن خدا را پرستش و قربانی‌هایی را برایش مهیا می‌کردند.

این صنم‌های بی کاربرد از مواد مختلفی ساخته می‌شد و هر قبیله‌ای بر اساس ثروت خود خدایی باارزش‌تر می‌ساخت و به این امر تفاخر می‌کرد. بعضی قبایل خدایانی با طلا و نقره داشتند و برخی دیگر خدایانی با چوب و گل و سنگ.

در شبه جزیره عربستان قبیله‌ای بود به نام حنیفه که آنقدر در جهل و گمراهی غرق شده بودند که خدای ساخته شده بت سازان قبیله خود از خرما و آرد را می‌پرستیدند و به زیارتش می‌رفتند.

خوردن خدا؟!

از قضا در همان سال‌های سیاهی و تباهی شبه جزیره خشکسالی شدیدی رخ داد، به قدری که دیگر مردم چیزی برای خوردن نداشتند. مردم قبیله حنیفه خدای خرمایی خود را از جایگاهش پایین کشیدند و آن را قسمت کردند و به تمام اعضای طایفه تکه‌ای دادند و به این ترتیب در آن سال آن‌ها خدای خود را خوردند و دیگر خدایی برای پرستش نداشتند.

خبر خوردن خدای خرمایی دهان به دهان در کل شبه جزیره پیچید و در بین اعراب به اصطلاح “اکل ربه زمن المجاعه” (خوردن خدا زمان گرسنگی) شایع شد.

این عبارت و داستان در زبان فارسی به ضرب المثل “هم خدا را می‌خواهد، هم خرما را” تبدیل و معروف شد.
این ضرب المثل در مورد افراد طماعی به کار می‌رود که بخواهند به دو سود مغایر و متفاوت از هم برسند و حاضر نباشند از هیچ کدام از آن دو چشم بپوشند.

معادل انگلیسی

You can’t have your cake and eat it too

ضرب المثل هم خدا را می‌خواهد هم خرما را!

ریشه و داستان ضرب المثل

در سال‌های اولی که حضرت محمد (ص) به تازگی به پیامبری برگزیده شده بود، مردم اکثر بت پرست بودند و هر کدام بتی می‌ساختند و آن را عبادت می‌کردند، برخی از این بت‌ها از جنس سنگ و گل بود و برخی از چیز‌های دیگر، اما در این میان مردی بود که نخلستان بزرگی داشت و بتی از بهترین خرما‌های خود ساخته بود و خود و خانواده اش آن را عبادت می‌کردند.

چند سالی این خانواده بتی که از خرما ساخته بودند را پرستیدند و به آن تعظیم کردند تا زمانی که خشکسالی شد و دیگر غذایی برای خوردن پیدا نمی‌شد.

در این سال نخلستان‌ها کم کم خشک شدند و زندگی مردم بسیار سخت شد، اما مرد بت پرست حاضر نبود به بت خود دست بزند و آن را بین خود و خانواده اش تقسیم کند تا از گرسنگی نجات یابد، او هم چنان مانند قبل بت خود را می‌پرستید و به آن احترام می‌گذاشت.

در یکی از روز‌ها پسر کوچک این خانواده از شدت گرسنگی و با این که می‌دانست بت چه اندازه برای خانواده مهم است، خرمایی را از پای بت برداشت و خورد.

پسر کوچک چند روز دیگر نیز این کار را تکرار کرد، تا این که یک روز مرد متوجه شد از پای بت روز به روز خرما‌ها کم‌تر می‌شود، او تصمیم گرفت مراقب بت باشد تا دزد خرما‌ها را پیدا کرده و او را مجازات کند.
مرد بت پرست یک شب تا صبح کنار بت بیدار ماند و به عبادت پرداخت هنگام صبح ساعتی استراحت کرد و تا بیدار شد دید خرمایی از بت کم شده.

فردای آن شب با دقت بیشتری از بت مراقبت کرد، ولی تا صبح خبری نشد، تا این که صبح باز هم خوابش برد و بیدار شد و دید دوباره خرمایی از بت کم شده، بنابراین تصمیم گرفت فردا شب را بیدار بماند و صبح خودش را به خواب بزند تا ببیند صبح‌ها چه کسی می‌آید و خرما را بر می‌دارد.

شب سوم را هم بیدار ماند و صبح خودش را به خواب زد و در همین زمان دید پسر کوچک خود ش آمد، خرمایی از پای بت بر داشت و آرام آرام قصد فرار کردن داشت که مرد از خواب بیدار شد و از پشت او را گرفت.
مرد گفت: چه کار می‌کنی؟

پسر بچه گفت: پدر این خرما‌ها واقعا خوشمزه هستند، چیز دیگری هم برای خوردن نداریم. یک دانه از این خرما بخورید خودتان می‌فهمید چه می‌گویم و بعد خرما را در دهان پدرش گذاشت.
مرد بت پرست که دید فرزندش از شدت گرسنگی خرما‌ها را بر می‌داشته از طرفی خودش هم مدت‌ها بود یک چنین خوراکی خوشمزه و شیرینی نخورده بود رو به پسرش کرد و لبخندی زد و گفت:، ولی تو نباید از خرمای بت می‌خوردی.

پسر گفت: پدر شما هم از خرمای بت خوردید.
پدر گفت: بله من هم خوردم. ولی ما نباید خدای خودمان را بخوریم.
پسرک گفت: پدر شما" هم خدا را می‌خواهید هم خرما را" تازه ما می‌توانیم این خرما‌ها را بخوریم تا از گرسنگی نمیریم و هر وقت این خشکسالی تمام شد و دوباره نخلستان‌ها پر از خرما شد یک خدای تازه بسازیم.

مرد ناگهان از جا بلند شد و گفت: بهترین کار این است که این بت خرمایی را در این شرایط بخوریم و از گرسنگی نجات یابیم.
از آن پس این ضرب المثل درباره هر کسی که با حرص و طمع بخواهد از دو نفع و فایده¬ مخالف یک دیگر سودمند شود و حاضر نباشد از هیچ یک صرف نظر کند به کار می‌رود.

ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر