کد مطلب: ۱۹۳۵۴۷
۱۹ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۴:۲۴
داستان‌ها و حکایت‌ها
هیچ زمانی توکل تان را نسبت به خدا از دست ندهید جایی که انتظارش را ندارید دستتان را می‌گیرد … هر وقت تصمیم به کاری گرفتی بر خدا توکل کن که خدا آنان که بر او اعتماد کند را دوست دارد. در ادامه چند حکایت درباره‌ی توکل به خدا آورده ایم حتما بخوانید.

تاجر متوکل

در زمان پیامبر اسلام (ص) مردی همیشه به خدا توکل می‌کرد و برای نجات از شام به مدینه می‌آمد. روزی در راه دزد شامی سوار بر اسب، بر سر راه او آمد و شمشیر برای کشتن او کشید.
تاجر گفت:‌ای سارق اگر مال من را می‌خواهی، مالم را بگیر و از قتل من بگذر.
سارق گفت: باید تو را بکشم، اگر ترا نکشم مرا به حکومت معرفی می‌کنی. تاجر گفت: پس به من مهلت بده تا دو رکعت نماز بخوانم؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند.
مشغول نماز شد و دست به دعا بلند کرد و گفت: بار خدایا از پیامبر (ص) تو شنیدم هر کس توکل کند و ذکر نام تو گوید در امان باشد، من در این صحرا کسی را ندارم و به کرم تو امیدوارم.

حکایت‌های خواندنی درباره توکل به خدا

دید سواری بر اسب سفیدی آشکار شد، و سارق با او درگیر شد. آن سوار به یک ضربه او را کشت و به نزد تاجر آمد و گفت:‌ای توکل کننده، دشمن خدا را کشتم و خدا تو را از دست او رها کرد. تاجر گفت: تو کیستی که در این صحرا به داد من غریب رسیدی؟
گفت: من توکل توام که خدا مرا به صورت ملکی در آورده و در آسمان بودم که جبرئیل به من ندا داد: که صاحب خود را در زمین دریاب و دشمن او را هلاک کن. الان آمدم و دشمن تو را هلاک کردم، و ناپدید شد. تاجر به سجده افتاد و خدای را شکر کرد و به فرمایش پیامبر (ص) در باب توکل اعتقاد بیشتری پیدا کرد.
پس تاجر به مدینه آمد و خدمت پیامبر (ص) رسید و آن واقعه را بازگو کرد، و حضرت تصدیق فرمود آری توکل را به اوج سعادت می‌رساند و درجه متوکل درجه انبیاء و اولیاء و صلحاء و شهداء است.

حکایت‌های خواندنی درباره توکل به خدا

توکل یک پسر بچه

اهالی روستایی به علت بی‌آبی تصمیم گرفتند برای نزول باران، نماز استسقاء بخوانند. نزد روحانی روستا رفتند و از او خواستند تا وقتی را برای نماز باران معلوم کند. روحانی به آن‌ها گفت: روزی با پای برهنه همه بیرون از آبادی حاضر شوید تا نماز باران بخوانیم. روزی که همه اهالی برای دعا و نماز در محل معلوم جمع شدند، روحانی به جمعیت نگاهی کرد و توجه او به یک پسر بچه جلب شد که با چتر آمده بود.
روحانی جمعیت را رها کرده و به طرف خانه برگشت. مردم متعجب دور او حلقه زدند که پس چرا نماز باران نمی‌خوانی؟ او به مردم گفت:، چون در بین شما تنها این پسر بچه اعتقاد واقعی به خدا دارد و با توکل به او، به اینجا آمده و اشاره‌ای به پسر بچه‌ای که با چتر آمده بود، کرد. «۳»

حکایت‌های خواندنی درباره توکل به خدا

توکل

در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند. مرد عارفی از کوچه‌ای می‌گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. به او گفت:
چه طور در چنین وضعی می‌خندی و شادی می‌کنی؟
جواب داد که: من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می‌کنم روزی مرا میدهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد که از عرفای بزرگ ایران بود، می‌گوید: از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی‌دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم…!

حکایت‌های خواندنی درباره توکل به خدا

پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و توکل

هنگامی که (ابوسفیان) رئیس مشرکان که لشکر ده هزار نفری و مانور منظم و قدرتمند اسلام را (در فتح مکه) دید در شگفتی و تعجب فرو رفت در حالی که در کنار گردان‌های رزمی لشکر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم قدم می‌زد، می‌گفت:‌ای کاش می‌دانستم که چرا محمد صلی الله علیه و آله و سلم بر من پیروز شد؟ با آنکه محمد صلی الله علیه و آله و سلم در مکه تنها و بی یاور بود، چگونه این چنین لشکری مبارز تدارک دید؟
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سخن ابوسفیان را شنید و دست مبارکش را روی شانه وی گذاشت و فرمود: ما به کمک خدا، بر شما پیروز شدیم.
در جنگ حنین می‌بینیم وقتی سپاه اسلام مورد تهاجم غافلگیرانه دشمن قرار گرفت صفوف مسلمانان از هم متفرق شد.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم وقتی پراکندگی سپاه اسلام را دید، به درگاه خدا استعانت جست و به او توکل کرد و عرض نمود: (خداوندا! حمد و سپاس مخصوص تو است، و شکایتم را به درگاه تو می‌آورم و این
توئی که باید از درگاهت کمک خواست و استعانت جست) در این هنگام جبرئیل بر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نازل شد و عرض کرد:
(ای رسول خدا، دعائی کردی که موسی در آن هنگام که دریا برایش شکافته شد، این دعا را کرد و از شر فرعون نجات یافت.)

حکایت‌های خواندنی درباره توکل به خدا

بیماری موسی علیه السلام

حضرت موسی علیه السلام را بیماری عارض شد، بنی اسرائیل نزد او آمدند و ناخوشی او را شناختند و گفتند: اگر فلان دارو را مصرف کنی شفایابی.
موسی علیه السلام گفت: مداوا نمی‌کنم تا خدا مرا بی دوا بهبود بخشد. پس بیماری او طولانی شد، خدا به او وحی فرمود: به عزت و جلالم سوگند! ترا عافیت نمی‌دهم تا به دوائی که گفته‌اند درمان کنی.
پس به بنی اسرائیل گفت: داروئی که گفتید به آن مرا معالجه کنید. پس او را مداوا کردند بهبود یافت.
این در دل موسی علیه السلام حالت شکوه و اعتراضی پدید آورد. خدای تعالی به او وحی فرستاد، خواستی حکمت مرا به توکل خود باطل کنی، چه کسی غیر از من دارو‌ها و منفعت‌ها را در گیاهان و اشیاء نهاد؟!

حکایت‌های خواندنی درباره توکل به خدا

برچسب ها: خدا
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
قوانین ارسال نظر