به گزارش مجله خبری نگار،سحر دولتشاهی از آن دست بازیگرهاست که به معنی واقعی کلمه پله پله مسیر را طی کرده. در دانشگاه ادبیات نمایشی خوانده، در تئاتر بازیگر بوده، دستیاری و مترجمی کرده، مدیر گروه بوده، در فیلم کوتاه و نیمه بلند و بلند و سریال بازی کرده، سیمرغ بلورین گرفته، از نقش دوم به اول رسیده و همین جور آرام آرام راهش را میرود و به قول خودش با کسی دعوایی ندارد. هزار امید دارد و هزار راه نرفته و مهمتر از همه هزار آرزوی خوب برای دیگران و همیشه در تلاش برای آن که از خودش انسان بهتری بسازد.
تا به حال اشتباه کردهای؟ بزرگترین اشتباه زندگی ات؟
- اشتباه زیاد کردهام. اما به خاطر این که ریسک پذیری بالایی ندارم، خیلی کج دار و مریز پیش رفتم. آن قدر ترس از اشتباه داشتهام که سعی کردهام اشتباه کنم. اشتباه کردهام ولی نه اشتباهی که نتوانم خودم را ببخشم.
پس در ارزیابی کلی از وضعیتت راضی هستی؟
- از خودم توقعاتی داشتهام که بر آورده نشده ولی از خودم است. مشکلی با کسی ندارم. مشکلی با این که فلان چیز شانس من نشد یا ... ندارم، خیلی عجیب است، اما بهترین اتفاقها آنجایی میافتد که من تلاش زیادی برایش نکردهام. خودشان سراغم میآیند. روی هم رفته این بحث انتخاب شدن و انتخاب کردن توی این شغل هست دیگر، ولی من فک رمی کنم که خود کاراکتر آدمها موثر است توی اتفاقها و انتخاب ها؛ و توی همین انتخابها تو جزو آنهایی هستی که سعی میکنی نقش خوب را انتخاب کنی. خیلی برایت فرق نمیکند که نقش اول باشی یا دوم.
- بله، واقعا سعی کردم این طوری باشد. واقعا هم یک خودخواهیهایی وجود دارد. در بازیگری که من خیلی سعی میکنم حواسم را بهش جمع کنم. حتما یک تاثیراتی دارد این اندازهها و میزان دیده شدن، ولی راستش را بخواهی من درگیرش نمیشوم. چون بعضی وقتها تو توی یک سکانس هستی برای این که پاس گل بدهی، چه نقش اول باشی، چه دوم فرقی نمیکند. به نظرم باید تشخیص بدهی که جایت کجاست و در هر لحظه چه کسی قرار است چقدر دیده شود.
چقدر از بیرون به خودت نگاه میکنی موقع بازیگری؟
- خیلی نگاه میکردم و از این جهت داشتم ضربه هم میخوردم ولی تمرین کردهام که کمتر این کار را بکنم. تا قبل شروع کار همه چیز را باید سنجیده و آنالیز کرده باشم ولی توی لحظهای که دارد اتفاق میافتد برای خودم خیلی بهتر است اگر از بیرون نگاهش نکنم و توی خود لحظه باشم.
چه چیزی در حال حاضر حالت را خوب میکند؟
- کار خوب. فرقی نمیکند تئاتر باشد یا فیلم. مثل اعتیاد است. آن لحظه بازیگری یک بار برایت اتفاق میافتد و تو ده سال کار میکنی که باز آن لحظه اتفاق بیفتد. شاید واقعا در ده سال دفعات کمی این اتفاق بیفتد. خیلی وقتها مثل این صندلی که توی کادر است تو هم صرفا توی کادری. آن لحظه مال تو نیست. ولی یکهو لحظاتی هست که مال تو میشود و آن قدر لذت بخش و عجیب و باشکوه است، آن قدر یکی میشوی با همه اطرافت که هی میروی تا آن را باز تجربه کنی.
ویژگی این لحظه چیست؟ از خودت رها میشوی؟
- لحظه خلق است. لحظهای که تو فکر میکنی همه چیز درست است. همه سلول هایت درست است. همه حس هایت درست است. همه چیز به موقع و سرِ جاست. شاید نتوانم درست تعریفش کنم. مثلا در تئاتری توی همان تجربه مشترکی که با امیر رضا کوهستانی داشتیم من یک لحظه دارم که همیشه بهش فکر میکنم.
آنجا که با خواهرت حرف میزنی؟
- خواهرم مرده است و من رو به تماشاچی میگویم: «من خواهرم رو دوست داشتم». فقط این جمله را میگویم. همیشه با خودم فکر میکنم وقتی همه چیز دارد درست پیش میرود، وقتی تو سر جایت هستی به لحاظ متن، به لحاظ کارگردانی و درک درستی از آن لحظه داری، پنجاه درصد ماجرا رفته جلو و دیگر فقط مانده یک ذره باهوش باشی؛ و خب برای این لحظهها دلم میرود. برای این لحظه هاست که اصلا بازیگرم. یا در سکانس پایانی فیلم «شکاف» است که یکهو فکر میکنم من بازیگرم و هیچ شغل دیگری نمیخواهم داشته باشم. [می خندد]چه چیزی حالت را بد میکند؟
- مناسبات یک چیزهایی را نمیفهمم. هنوز در این سن نمیفهمم مثلا آن لحظه تصمیم درست چیست، حرف درست چه بوده که من باید میزدم و نزدم. این سوء تفاهم ها، این پیچیدگی روابط آدم ها، اینها خیلی حال من را بد میکند. خیلی دوست داشتم که این قدر همه چیز پیچیده نبود. سرراست بود همه چیز. خیلی دلم میخواست لزومی نداشت اصلا با خیلیها وارد دیالوگ شوم. دوست داشتم همدیگر را راحتتر میفهمیدیم. به جای این که این قدر توضیح بدهیم خودمان را. یا توجیه کنیم.