به گزارش مجله خبری نگار، او باید برای آیوسا، بادامک، امیرعلی و آتیلا مادری کند، ولی بادامک حسود است و دلش میخواهد انیس فقط مادر او باشد. در عوض آیوسا حسابی صبور است و اگر از مادرانههای انیس سهم کمتری داشته باشد باز هم خندههای ریز نمکیاش را از او دریغ نمیکند. امیرعلی و آتیلا هم بلدند چطور ادای آدم بزرگها را درآورند تا هیچکس نفهمد وقتی مادر بادامک را میچلاند تا از خنده ریسه برود، آنها هم دلشان میخواهد عزیزکرده مادر باشند. انیس بادامک را به دنیا نیاورده است، آیوسا و امیرعلی و آتیلا هم از او متولد نشدهاند، اما برای آنها بیشتر از تنها فرزندش مادری کرده است. انیس مادریار است؛ مثل مریم و ریحانه که در پرورشگاهها و شیرخوارگاههای آمنه، رفیده و شبیر برای کودکان محروم از پدر و مادر بیمزد و بیمنت مادری میکنند.
انیس تختهای ۴ دختر و پسرش را کنار هم گذاشته است؛ نزدیک تنها پنجره اتاق شیرخواران و جایی که تا سر بچرخانند چشمشان به ستارهها و ماه آویخته از سقف بیفتد. بادامک سندروم داون دارد. همین که انیس کنار تخت بادامک میرسد، با چشمان کشیدهاش آنقدر سمج نگاهش میکند که انیس دلش نمیآید بدون بغلکردن و نوازش او بگذرد. امشب مراسم نامزدی تنها پسر زیستی انیس است و وقتی از کنار تختهای بچهها میگذرد، با آنها خوشوبشی مختصر میکند تا برای رفتن به خانه آماده شود، اما بادامک خوب میداند چطور مامان مهربانش را با غش و ریسههایش، دقایقی طولانی کنار تخت خود میخکوب کند. وقتی آتیلا از تختش گردن میکشد تا آنها را تماشا کند، مامان انیس صدایش را بالا میبرد: «بادامک از آتیلا یاد بگیر؛ خانم باش دیگه!» همان روزی که انیس همراه عدهای از همکاران سابقش برای بازدیدی رسمی به شیرخوارگاه آمد، بادامک دلش را برد. تا آن روز خوشبخت شدن کیارش تمام هم و غم مادر بود و بعد از ۲۰ سال کارمندی در واحد حسابداری شرکت بهتازگی مسئولیت مدیریت این بخش را به انیس سپرده بودند، اما آن روز وقتی قصه زندگی بادامک و دختر و پسرهای شیرخوارگاه را شنید، دیگر دست و دلش بهکار هم نمیرفت و احساس کرد باید همانطور که برای تک پسرش مادری میکند، مادر بادامک هم باشد. اوایل گاهی بعد از تعطیل شدن شرکت به دیدن بادامک میآمد، ولی مدتی که گذشت آنقدر دلبستهاش شد که حتی موقع حساب و کتاب معاملات شرکت هوش و حواسش به بادامک بود. آخر هم تاب نیاورد و خودش را زودتر از موعد بازنشسته کرد تا بتواند برای بادامک مادری کند. کمکم هم آیوسا، امیرعلی و آتیلا به فرزندان او اضافه شدند. انیس بدون دریافت حقوق و مزایا مادریار است و هر ماه بخشی از حقوق بازنشستگیاش هم صرف خرید لوازم موردنیاز بچهها میشود، اما آرامشی را که از مادری برای آنها نصیبش شده با هیچ ثروتی عوض نمیکند.
درحالیکه درسا و علی مشغول شیر خوردن هستند، باربد و دانیال داخل اتاق نوپایان، سر بازی با توپ، دعوایشان شده و حسابی از خجالت هم درآمدهاند. تا مامان مریم وارد اتاق میشود، باربد توپ را به گوشهای پرتاب میکند و خود را به طرف او میکشاند: «مامانی دیگه خاله دانیال نباش!»
تنها پای باربد با اندازه بدنش تناسبی ندارد و حتی وقتی باربد با دستهایتر و فرزش روی زمین میدود، پای او بیحرکت و سنگین است. هنوز باربد توی آغوش مامان مریم خوب جابهجا نشده که دانیال میدود و سرش را روی شانههای مامان میگذارد. ساق دستهای دانیال، کوتاه است و کف و انگشتان دستهای کوچکش بیحرکت هستند. مامان مریم که خیالش از سیر بودن درسا و علی آسوده میشود، باربد و دانیال را به ناهارخوری میبرد. امروز برای آنها خورش قیمه پختهاند و دانیال عاشق سیبزمینی سرخکردههای داخل خورش قیمه است. دانیال بدون کمک مامان مریم و با استفاده از انگشتان پایش میتواند غذا بخورد، ولی هر بار که قاشق پر را به طرف دهانش میبرد، نیمی از پلوها توی بشقابش میریزد. مریم میگوید: «من سعی میکنم بچهها را طوری بار بیاورم که وقتی از من جدا شدند، خودشان بهتنهایی بتوانند از پس انجام کارهای شخصیشان بربیایند.» مامان مریم وقتی کودک بوده مادرش را از دست داده است. وقتی هم زن بابا حاضر نشد او را بزرگ کند، پدرش او را به شیرخوارگاه سپرد. مریم تا ۷ سالگی در شیرخوارگاه بزرگ شده و بعد پدر با وجود مخالفتهای همسرش دخترش را به خانه برده است. مریم در خانه روزهای خوشی نداشته، ولی روزهایی که در پرورشگاه بوده، مربی مهربانی داشته که جدا شدن از او برایش سخت بوده است. او تعریف میکند: «وقتی به خانه برگشتم هر شب خواب مربیام را میدیدم و حتی یک شب بیخبر خانه را ترک کردم تا پیش او برگردم، ولی پدرم پیدایم کرد و به خانه برگشتم. من دیگر هیچوقت آن مربی را ندیدم و سالها بعد که برای دیدنش به پرورشگاه رفتم بازنشسته شده بود، اما همیشه دعاگویش هستم و دوست دارم همان کار بزرگی را که او در حقم کرد، من هم برای کودکان محروم از سایه پدر و مادر انجام دهم.»
چند روزی بیشتر نمانده تا غنچه یکساله شود، اما هنوز پوستش قرمزی و برافروختگی زمان تولد را دارد. بلوز و شلوارها و لباسهای سرهمی پاکیزه و رنگارنگ غنچه و هلیا و صدرا آنها را شبیه عروسک کرده است. موهای نرم غنچه روی پیشانیاش ریخته و، چون از وقت پذیرش در شیرخوارگاه عادت به قنداق داشته، ریحانه پارچهای سفید و نازک دور بدن کوچکش میپیچد تا آسودهتر بخوابد. حمام کردن هلیا تمامشده، اما هنوز صدای گریه اش قطع نشده و شیرخوارگاه را روی سرش گذاشتهاست. صدرا با دیدن گریه او کمی ترسیده و از لای نردههای تخت با نگرانی، لباس مامان ریحانه را چنگ میزند. صدرا معلول ذهنی است، اما معلولیت جسمی ندارد. وقتی مامان به هلیای حمامرفته و پاکیزه آب میدهد، غنچه به بدن کوچکش کش و قوسی میدهد تا لیوان آبش را بگیرد. مامان ریحانه لیوان آب دیگری را جلوی دهان او میگیرد: «الهی دخترم، جانم، آب میخوای عزیزم؟»
در چشمهای تاریک هلیا اثری از خوابآلودگی نیست، ولی خانممعلم جوان، حرفهای نگفته هلیا را هم خوب میفهمد: «جانم عزیزم، بچهام لالا داره. بغل میخواد...» صدرا هم در انتظار آغوش او نمیماند و مامان ریحانه هردو را با هم بغل میکند: «بیا مامان، تو هم بیا...ای جانم...» بعد از اینکه غنچه و هلیا خوابیدند، مامان ریحانه صدرا را هم به حمام میبرد.
مامان ریحانه معلم است و ۳ روز هفته که به مدرسه میرود، نمیتواند زیاد پیش غنچه، صدرا و هلیا بماند. مامان ریحانه از موقع مریضی همسرش مادر بچهها شده است؛ همان روزی که به دل ریحانه افتاد اگر همسرش از کما درآید زندگیاش را وقف کودکان محروم از پدر و مادر کند و معجزه اتفاق افتاد و همسرش به زندگی برگشت. خانم معلم هم از فردای آن روز به شیرخوارگاه آمد و مادر هلیا، صدرا و غنچه شد....
منبع: همشهری