به گزارش مجله خبری نگار: از خانه میزنم بیرون. دیوارها، آجری و مرمری و کوتاه است و بلند. آسمان، آبی و زلال. خورشید، درخشان و سوزان؛ و جاده، طولانی. سرم را میچسبانم به شیشه و به شهر خیره میشوم. به هوای دم کردهای که گر گرفته و تا بالای قفسهی سینهها، متراکم شده. به کرکرهی مغازهها که آرام، مثل پلک نوزادی نیمه خواب، روی هم کشیده شدهاند. به گلهای تابستانیِ تازه کاشته شدهی زرد و سرخ و صورتی، که از خاکهای نمدار قهوهای بلوارها بیرون زدهاند. حتی به سطلهای زبالهی آلومینیومی شهرداری هم زل میزنم؛ و به آن گربههای گرمازدهای که زفریِ وعدهای غذای مانده را از آن حوالی، بو میکشند و برای تکهای استخوان ماهی، توی سر و کلهی هم میپرند.
همهی خیابانها آرام است. همهی کوچهها ساکت؛ و همهی خانهها با درهایی بسته، چُرت تابستانه میزنند. خانهها، یکی در میان، رنگیاند. یک درِ سبز پستهای، یک درِ آبی فیروزهای، یک درِ طوسی و یک درِ قهوهای. شهر پر از درهایی است که قصهی آدمها، پشت آنها، مثل دخترکی آفتاب و مهتاب ندیده، پنهان شده و رو گرفته، اما آدمها همچنان خاکستریاند.
تاکسی اینترنتی به پشت چراغ قرمز رسیده. دنبال درِ خانهها میگردم. دری که شاید باز شود و آدمی که احتمالا بیرون بزند؛ که قصهاش را از توی چشمها و دستها و حتی شکل راه رفتنش بخوانم. شُل راه میرود. محکم، قوی، مطمئن، بیحوصله، کمطاقت، با قدمهای بلند و کوتاه. یا شاید هم مثل من، مضطرب. با انتظار به درها نگاه میکنم؛ که باز شوند و بنویسم آدم کوچه سقراط، پلاک فلان، قد میانه، ابروی در هم، پیرهن یشمی چهارخانه، بی حوصله. آدم کوچه آزادی، پلاک آخرین خانه، شکم برآمده، پا به ماه، مانتوی مشکی گشاد و بلند، خسته.
بین آدمها دنبال خنده میگردم و پیدایش نمیکنم. لبها به غمی کشدار کشیده شدهاند. چشمهایم را از آدمهای پشت شیشه ماشین میدزدم و شناسنامهام را از کیفم درمیآورم. به عکس هجده سالگیام توی صفحه اول نگاه میکنم. به امیدی که توی تمام صورتم شکوفه کرده و صفحهها را تا آخرین صفحه ورق میزنم. میرسم به مُهر اولین باری که رای دادم. ذوق آن روزم، مثل یک سکانسِ تمام نشده میآید جلوی صورتم و زنده میشود؛ عصر بود، دستپاچه و هیجانزده از خانه زدم بیرون تا بروم مسجد محل. فکر میکردم اگر رای ندهم زمین به آسمان و آسمان حتما به کهکشان راه شیری میچسبد! فکر میکردم چهها که نمیکند این یک تکه کاغذ سفید، با سرنوشت من. اما حالا، دلزدهام. بیتفاوت. دیگر برایم مهم نیست که توی صندوقها چه خبر است.
شمارهها و عددها و اسمها برایم تبدیل شدهاند به یک شوخی بزرگ و زننده و تکراری. نه، رای نمیدهم! برمیگردم خانه و منتظر میمانم تا ببینم رای بقیه به کجا میرسد. برمیگردم و دیگرهیچ چیزی برایم فرقی نمیکند.
سرم را با جدیت تا بغل صندلی راننده جلو میآورم: «میشود برگردید؟ دقیقا همین مسیر را!» تا میآید بگوید «بله»، جواب توی دهنش میماسد، چون خانم داخل برنامهی راهنشان، اعلام میکند که «به مقصد رسیدید.»
پیاده میشوم از تاکسی، از خودم! از همه آرزوهای به سرانجام نرسیده؛ و به دور از چشم بقیه، در پرتترین نقطهی آن طرفتر از درِ مسجد میایستم. این آدمها هِلِک و ِتلِک برای چه آمدهاند؟ اینجا کدام خبر توانسته این همه آدم خاکستری را از پشت آن همه درِ رنگی بیرون بکشد؟ شناسنامه و کارت ملی به دست، آمدهاند تا کدام سرنوشت را تغییر دهند وقتی که خودشان هنوز تغییر نکردهاند؟!
میایستم و لیچار بار تمام جهان میکنم! از بقالیِ محل که قیمت شانهی تخممرغ را سرِخود کرده سه برابر، تا رییس فلان اداره و مدیر بِهمان نهاد، که خودش را برای یک عکسِ مثلا در حال خدمت میکُشد، اما بدون دوربین، جواب هیچ بنی آدمی را نمیدهد و از کهنگیِ حرف رنج فقرا، اَه و پیف میکند. حالت تهوع میگیرم و دهنم تلخ میشود از تزویر کت و شلوارهایی که تنهای ریاپوششان را بین پارچههایشان پنهان کردهاند! عوق میزنم از لندکروزهای خط نخورده و ادکلنهایی که تلاش میکنند پشت شعارهای انقلابی، عطر فاسدشان را پنهان کنند. توی خودم مچاله میشوم. میخواهم برگردم خانه. راه میروم که برسم به جادهی اصلی.
«نمیآیی داخل؟!» به طرف صدا میچرخم. عاقلهمردی است شصت و چند ساله. با دشداشهای در مرز کهنه شدن. موهای جو گندمیاش را موقرانه شانه زده به سمت خانهی خدا! و با شناسنامهی زهوار در رفتهاش، خودش را باد میزند: «نمیآیی داخل بابا جان؟ شب برسد شلوغ میشود ها!»
کجا بروم؟ رای بیندازم؟ توی صندوقهای این جماعتِ رایخوار؟! که بعد که بیاید بشود این؟ یا آن؟ یا اینها و یا آنها؟ چه فرقی میکنند؟ اصلا مبنای بهتر بودن این از آن یا آن از این چیست؟ «نه حاج آقا! من رای نمیدهم!»
پیرمرد هاج و واج نگاهم میکند. دانههای درشت و تگری عرق، آرام آرام از پشت گردنش سُر میخورند و دشداشهاش را نمدار میکند. دستهای پت و پهن و پینه بستهاش را نشانم میدهد و مثل من غر میزند: «حق داری بابا جان. گرانی هست. بیکاری هست. دکتر درست و درمان نیست. یک آبِ خوردنِ ساده با چه پدر سوختگیای به دستمان میرسد، اما هنوز نام خدا توی ماذنهها هست. تو که نمیخواهی سروکلهی خدانشناسها توی مملکتمان پیدا شود؟»
نیشخندی میزنم و همراهش میروم داخل: «هر چه کشیدیم از دست همین خداشناسها و نشناسهاست حاج آقا!» میخندد و سر تکان میدهد: «خب رای نده! زوری که نیست!» با تعجب نگاهش میکنم. بیخیال میرود، اما صدایش را کمی بلندتر میکند: «آهای مردم، رای ندهید! اگر فکر میکنید باطلی قرار است بیاید روی کار. رای ندهید اگر میبیند صالحی نیست. رای ندهید اگر خستهاید از گرانی و بیماری و فقر. رای ندهید اگر دلتان صاف نیست با هیچکدام از این مردها که با ادعای خدمت به ما مردم آمدهاند. رای، حق است بر گردن من و شما. اگر درست انتخاب نکنید و گره به کار مردم بیفتد گردن شماست. اگر به یقین رسیدید رای بدهید.»
دوباره همه ساکت میشوند. دوباره هرکس سرش به رایاش گرم میشود. نوشتن و انگشت زدن و توی صندوق انداختنِ اسم رییس جمهور هفتهی آینده! واقعا این رایها دور هم جمع میشوند که یک نفر بیاید در قامت رییس جمهور، رنجهای ما را جمع کند؟! دوباره نیشخند میزنم. به خودم، به فکرهایم، به آدمهایی که آمدهاند و انگشتهای اشارهشان استامپی شده. آدمها از کنارم رد میشوند. بین من و صندوقها فقط یک رای نوشتن فاصله است، اما دست دست میکنم. نمیروم. آنقدر نمیروم که شب میشود؛ که تمام میشود بساط رای دادن و رای گرفتن!
صندوقها را میبَرند، آدمها میروند، و من، رای نمیدهم! رای نمیدهم و حرفهای پیرمرد توی سرم رژه میروند: «رای، حق است بر گردن من و شما. اگر درست انتخاب نکنید و گره به کار مردم بیفتد ...» به خودم دلداری میدهم که دیگر گذشت. رای ندادی. تمام شد. آسمانی که ممکن بود به زمین برسد، رسید! سرنوشتت هر چه بخواهد شود، میشود. گرهای که قرار است بیفتد، میافتد. میخواهم رای ندادنم را از سرم باز کنم. اما پشیمانی دست میگذارد روی خرخره تا خفهام کند.
حالا چند روزیست که نگرانم. حالا چند روزیست که فرقها خودشان را به من نشان میدهند. حالا من ماندهام و یک فرصت دوباره برای پای صندوق رای رفتن. برای انتخاب این یا آن. برای تحلیل فرق. برای پیدا کردن کورسوی امید در برگههای سفید رای. تا دومین جمعه چیزی نمانده. تا چیدنِ دوبارهی صندوقها و اینبار انتخابی سخت. من رای ندادم. اما این جمعه بین یک دوراهی گیر خواهم کرد. میدانم. دوراهیها همیشه سختتر و پیچیدهترند. حق مردماند بر گردن مردم. گیر کردهام. بین یک از این طرف بروم یا آن طرف. بین اینکه برگهی رای من هم میتواند مثل برگهی رای آن پیرمرد موثر باشد و کاری بکند؟
نمیدانم. دیگر از هیچ اتفاقی مطمئن نیستم. سِر شدهام! از وقتی که شمارهی رایها را دیدم دیگر نمیدانم. اما از این احساس جا ماندگی بیزارم. از این جدا افتادگی. از این سهیم نبودنِ اختیاری که خودم خواستم؛ و چطور میتوانم بیتفاوت باشم نسبت به وطنام؟ نسبت به آن خانهی آبا و اجدادی. نسبت به آن سرسبز چهار فصل؛ و اصلا مگر وطن چیست؟ جز تکهای از قلبم. من رای میدهم. روز جمعه. دومین فرصت. من، انتخاب میکنم، مثل پیرمرد. اما نه فقط برای آب و برق و گاز و گرانی و ارزانی و راحتی خودم. من انتخاب میکنم، برای همه، برای آدمهای خاکستری، برای خانههای رنگی، برای وطنم.