به گزارش مجله خبری نگار، زن ۳۰ ساله که مدعی بود با همه رفتارهای زننده و غیراخلاقیاش، نمیتواند از شوهرش طلاق بگیرد، درباره سرگذشت خیانت بار خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: تنها دختر یک خانواده ۵ نفره و متعصب هستم. پدر و مادرم در شهرستان شیروان (یکی از شهرهای خراسان شمالی) زندگی میکنند و پدرم با آن که از طریق میوه فروشی امرار معاش میکند، اما وضعیت مالی خوبی دارد. من هم که تا مقطع دیپلم درس خواندم هیچ مشکل مالی نداشتم، ولی تعصب خانواده ام در ازدواج به حدی بود که طلاق را بسیار زشت میشمردند و آن را قبیح میدانستند.
خلاصه هنگامی که تحصیل در دبیرستان را به پایان رساندم، زن عمویم جوانی را برای ازدواج با من پیشنهاد کرد که دست فروشی داشت و در شب بازار کار میکرد. با آن که زن عمو و مادرم ارتباط خوبی با یکدیگر نداشتند، اما زن عمویم اصرار به این ازدواج داشت و از «ایوب» بسیار تعریف و تمجید میکرد. البته بعدها فهمیدم که زن عمویم به خاطر انتقام از مادرم به دنبال این ازدواج بود تا او را عذاب دهد.
در عین حال مراسم خواستگاری در منزل ما برگزار شد و خانواده «ایوب» هم که اهل بجنورد بودند، در مراسم حضور داشتند، ولی «ایوب» به تنهایی در مشهد زندگی میکرد و از پدر و مادرش جدا شده بود. آن شب وقتی نگاهم به دستان زخمی «ایوب» افتاد او مدعی شد که نوعی بیماری پوستی دارد و گاهی دست و پاهایش حالت سوختگی پیدا میکنند. من هم که فقط دستان او را دیده بودم، موضوع را بی اهمیت دانستم و پاسخ مثبت دادم. طولی نکشید که مراسم عقدکنان برگزار شد، اما من بعد از ازدواج فهمیدم که این بیماری در همه نقاط بدن «ایوب» وجود دارد به طوری که هنگام خشکی پوست، دیگر همه اندامش درگیر بیماری پوستی خاصی میشود که حالت ترک خوردگی و پوسته پوسته شدن پیدا میکند.
وقتی اوضاع را این گونه دیدم، علاقه ام را به نامزدم از دست دادم و دوست نداشتم به زخمهای روی پوست او نگاه کنم! از سوی دیگر خانواده ام طلاق را به قدری زشت و قبیح میدانستند که من حتی نمیتوانستم نام «طلاق» را بر زبان جاری کنم! به همین دلیل چیزی به خانواده ام نگفتم و تصمیم گرفتم با این شرایط به زندگی با «ایوب» ادامه بدهم. خلاصه بعد از آغاز زندگی مشترک، به روستای پدر ایوب در بجنورد رفتیم و من در منزل مادرشوهرم زندگی میکردم. «ایوب» هم به اصطلاح در دامداری فعالیت داشت، ولی همیشه تا ظهر میخوابید و من مجبور بودم دامها را جمع و جور کنم.
در این شرایط بود که برای کمک به مخارج خانواده در درمانگاه روستا مشغول کار شدم چرا که دوره نسخه پیچی را در مشهد گذرانده بودم و از امور دارویی اطلاعاتی داشتم.
بالاخره در حالی که پسرم را باردار بودم، عازم خرم آباد شدیم تا «ایوب» شغل بهتری پیدا کند چرا که زندگی در روستا برایمان بسیار سخت بود و از سوی دیگر «ایوب» مدام پای بساط موادمخدر مینشست و به دنبال کار نمیرفت.
به همین دلیل مدام با هم مشاجره و درگیری داشتیم که او هم در نهایت مرا کتک میزد، اما در خرم آباد هم نتوانست کاری پیدا کند و روزهای زیادی را در حالی با هم قهر بودیم که من هیچ علاقه قلبی به او نداشتم و بعد از آن که مرا کتک میزد، نفرت زیادی هم پیدا میکردم. با وجود این، باز هم نمیتوانستم درباره طلاق حرفی بزنم! از طرف دیگر «ایوب» هم به هیچ وجه حاضر نبود مرا طلاق بدهد، چون من و خانواده ام به اصطلاح «با کلاسترین» خانواده فامیل به حساب میآمدیم و او ادعا میکرد مرا دوست دارد!
در همین روزها بود که متوجه نگاههای محبت آمیز دوست ایوب شدم و خیلی زود با یکدیگر ارتباط برقرار کردیم و کارم به خیانت کشید. اگرچه «ایوب» به من مشکوک شده بود، ولی تا روزی که پیامکهای «فرهاد» را دید، چیزی به روی خودش نیاورد! من هم که ماجرا را لو رفته دیدم، همه چیز را برای او بازگو کردم، اما در کمال ناباوری، «ایوب» به خانواده ام چیزی نگفت و به زندگی با من ادامه داد. مادرم نیز که از وضعیت اقتصادی همسرم اطلاع داشت، مدام یخچال و کابینتهای منزلم را از موادغذایی پر میکرد تا حرفی از طلاق نزنم! چرا که یک بار وقتی با حالت قهر به منزل پدرم رفتم او چنان کتکم زد که انگشتم شکست و سپس مرا راهی خانه ایوب کرد.
حالا دیگر هیچ پشتیبانی نداشتم و مجبور بودم با ایوب زندگی کنم. او هم فقط به فکر مصرف موادمخدر بود و توجهی به رفتارهای من نداشت. کار به جایی رسید که در روز تولدم با خوردن تعدادی قرص دست به خودکشی زدم، ولی «ایوب» متوجه شد و مرا به بیمارستان رساند. در عین حال هیچ تغییری در زندگی مشترک ما به وجود نیامد و کشمکشهای من و «ایوب» در حالی ادامه یافت که هیچ احساس عاطفی بین ما وجود نداشت و من دوبار دیگر هم با گاز شهری خودکشی کردم، ولی هر بار به گونهای نجات یافتم. در این شرایط «ایوب» فقط نزد رمالهای مختلف میرفت و معتقد بود که زندگی ما را طلسم کرده اند!
ولی من ریشه این اختلافات را میدانستم و فقط قصد داشتم از او طلاق بگیرم تا این که تصمیم گرفتم در بیرون از منزل کار کنم و با پولی که پس انداز کردهام به همراه پسرم به مکان نامعلومی بروم چرا که هنوز «ایوب» بیکار بود و فقط مواد مصرف میکرد. در همین روزها بود که وقتی با تاکسی اینترنتی به شهرستان میرفتم در طول مسیر با راننده آن به درددل پرداختم و بدین ترتیب با یکدیگر ارتباط برقرار کردیم. اکنون بیش از ۶ ماه است که در لجنزار خیانت افتاده ام، ولی باز هم «ایوب» حاضر نیست مرا طلاق بدهد و...
این گزارش حاکی است، بررسیهای روان شناختی و مشاورهای در این پرونده با صدور دستوری از سوی سرگرد جواد یعقوبی (رئیس کلانتری طبرسی شمالی) به کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی