به گزارش مجله خبری نگار/خراسان: زن ۴۸ ساله با بیان این که یک اشتباه من در دوران نوجوانی چندین زندگی را متلاشی کرد درباره سرگذشت خود گفت: در کلاس دوم دبیرستان تحصیل میکردم که روزی درون مینی بوس روستا با نگاههای عاشقانه «عرشیا» روبه رو شدم هرچه تلاش میکردم تا از این تلاقی نگاه فرار کنم فایدهای نداشت چرا که او چشمانش را به صندلی دوخته بود که من روی آن نشسته بودم.
آن زمان برای آن که مقطع دبیرستان در روستا نبود با تعدادی از دختر و پسرهای روستا برای ادامه تحصیل به شهر میرفتیم. خلاصه در پایان هفته که با مینی بوس به روستا بازمی گشتیم نگاههای عرشیا به چهره من دوخته میشد تا این که او یک روز هنگام غروب آفتاب زمانی که برای آوردن آب سر چشمه میرفتم از کنارم عبور کرد و نامهای را درون سطل پلاستیکی انداخت که در دستم بود وقتی آن نامه عاشقانه را خواندم که برای ازدواج با من ابراز علاقه کرده بود تا صبح خوابم نبرد.
صبح روز بعد زمانی که برای رفتن به شهر منتظر مینی بوس بودیم روی تکه کاغذ کوچکی نوشتم «من هم دوستت دارم!» این گونه بود که ارتباط من و عرشیا شروع شد و از آن روز به بعد نه تنها در مسیر مدرسه با یکدیگر نامههای عاشقانه رد و بدل میکردیم بلکه اواخر هفته در باغها و گندم زارهای روستا به ملاقات یکدیگر میرفتیم.
چند سال بعد «عرشیا» در رشته جغرافیا وارد دانشگاه شد و من هم بعد از گرفتن دیپلم به انتظار او نشستم تا به خواستگاری ام بیاید، اما یک روز از زبان دوستانم شنیدم که امشب مراسم عقدکنان «عرشیا» با دختر خاله اش است. باورم نمیشد فکر میکردم فقط یک شایعه است، اما روز بعد فهمیدم همه چیز حقیقت دارد او به اصرار خانواده اش پای سفره عقد نشسته بود چرا که دختر خاله او بعد از پایان تحصیلات در یکی از ادارات دولتی استخدام شده بود.
مدتی ارتباطم را با عرشیا قطع کردم، اما روزی مرا در یکی از باغهای روستا دید و با بیان این که دختر خاله اش از او بزرگتر است و علاقهای به او ندارد از من خواست مدتی تحمل کنم تا او بتواند دختر خاله اش را طلاق بدهد من هم چارهای نداشتم چرا که ماجرای ارتباط من و عرشیا در روستا پیچیده بود و کسی حاضر نمیشد با من ازدواج کند از سوی دیگر عرشیا نه تنها او را طلاق نداد بلکه صاحب دو فرزند کوچک نیز شد با وجود آن که دیگر از او تنفر داشتم، اما درباره آینده خودم حیران بودم و نمیتوانستم تصمیم درستی بگیرم. در همین روزها بود که عرشیا به سراغم آمد و ادعا کرد به خاطر من همسر و فرزندانش را رها کرده و قصد دارد با من ازدواج کند! من هم که منتظر چنین فرصتی بودم با وجود همه مخالفتها پذیرفتم و با او به یکی از شهرهای جنوب کشور رفتیم عرشیا نیز در یکی از ادارات دولتی استخدام شد و ما سالها به طور پنهانی با یکدیگر زندگی میکردیم در این شرایط باز هم اختلافاتی بین ما به وجود آمد چرا که او مرا پیردختری میدانست که باعث شده ام تا با سرنوشت دختر خاله اش بازی کند.
او با همین بهانه سعی میکرد با زنان غریبه دیگری نیز آشنا شود این موضوع افکار مرا به هم ریخته بود و مدام با هم درگیر بودیم حتی تولد دخترم نتوانست روابط سرد ما را بهبود ببخشد. حالا گاهی از جنوب کشور به مشهد میآمدیم و با آن که فرزندان عرشیا به سن نوجوانی رسیده بودند، اما دختر خاله اش هیچ وقت از او طلاق نگرفت و فرزندانش را بزرگ کرد، اما همسرم میترسید با آنها روبه رو شود! در این اوضاع اختلافات ما نیز هر روز بیشتر میشد به طوری که او برای لجبازی با من طوری به تلفن هایش پاسخ میداد که انگار با زن جوانی سخن میگوید که به او علاقهمند است بالاخره دامنه اختلافات ما به جایی رسید که تقریبا طلاق عاطفی گرفته بودیم و خانواده او نیز به هیچ وجه مرا به عنوان عروس خودشان قبول نداشتند.
خلاصه سال گذشته پس از یک مشاجره لفظی شدید او فقط گوشیاش را برداشت و با خودروی پژوی خودش به سمت مشهد حرکت کرد. من هم با آن که به او سوء ظن داشتم، اما هیچ تماسی نگرفتم چند روز بعد مشغول خرید در خیابان بودم که ناگهان یکی از دوستان قدیمی ام از روستای محل تولدم با من تماس گرفت و مرگ همسرم را تسلیت گفت متعجب و هاج و واج مانده بودم که فهمیدم همسرم پس از بازگشت به روستا دچار ایست قلبی شده و جان خودش را از دست داده است.
اکنون که اشتباه بزرگ من در دوران نوجوانی چنین سرنوشت تلخی را برایم رقم زد به دختران نوجوان توصیه میکنم از سرگذشت من درس بگیرند و بدانند که ابراز علاقههای خیابانی که نام عشق بر آن میگذارند چیزی جز هوسهای زودگذر نیست و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی