به گزارش مجله خبری نگار، یکی از پسران هارون الرشید (پنجمین خلیفه عباسی) در حالی که بسیار خشمگین بود نزد پدر آمد و گفت: (فلان سرهنگ زاده به مادرم دشنام داد.)
هارون، بزرگان دولت را احضار کرد و به آنها گفت: (جزای چنین شخصی که فحش ناموسی داده است چیست؟)یکی گفت: جزایش، اعدام است. دیگری گفت: جزایش بریدن زبانش است. سومی گفت: جزایش مصادره اموال او به عنوان تاوان است. چهارمی گفت: جزایش تبعید است. هارون به پسرش رو کرد و گفت:ای پسر! بزرگواری آن است که او را عفو کنی و اگر نمیتوانی، تو نیز مادر او را دشنام بده، ولی نه آنقدر که انتقام از حد بگذرد، آنگاه ظلم از طرف ما باشد و ادعا از جانب او:
نه مرد است آن به نزدیک خردمند که با پیل دمان پیکار جوید
بلی مرد آنکس است از روی محقیق که، چون خشم آیدش باطل نگوید
چون عمر یکی از پیامبران بنام (الیسع) به پایان رسید، در صدد برآمد کسی را بجانشینی خود منصوب نماید. از این جهت مردم را جمع کرده و گفت: هر یک از شما که تعهد کند سه کار را انجام دهد من او را جانشین خود گردانم: روزها را روزه و شبها را بیدار باشد و خشم نکند. جوانی که نامش (عویدیا) بود و در نظر مردم منزلتی نداشت برخاست و گفت: من این تعهد را میپذیرم. روز دیگر باز همان کلام را تکرار کرد فقط همین جوان قبول کرد. الیسع او را بجانشینی خود منصوب داشت تا اینکه از دنیا رفت.
خداوند آن جوان را که همان ذوالفکل بود به نبوت منصوب فرمود. شیطان درصدد برآمد تا او را غضبناک سازد و برخلاف تعهد وادارش کند. شیطان به یکی از شیاطین به نام (ابیض) گفت برو او را بخشم بیاور.
ذوالفکل شبها نمیخوابید و وسط روز اندکی میخوابید. ابیض صبر کرد تا او بخواب رفت. به نزدش آمد و فریاد زد بمن ستم شد حق مرا از ظالم بگیر! فرمود: برو او را نزدم بیاور، گفت: از اینجا نمیروم. ذوالفکل انگشتر خود را به او داد تا نزد ظالم ببرد و او را بیاورد. ابیض انگشتر را گرفت و رفت؛ و فردا آمد و فریاد زد مظلوم و ظالم به انگشتر تو توجهی نکرد و همراه من نیامد!
دربان ذوالفکل به او گفت: بگذار بخوابد که دیروز و دیشب نخوابیده! ابیض گفت: نمیگذارم بخوابد بمن ستم شده است.
ذوالفکل نامهای نوشت و به ابیض داد تا به ستمگر بدهد و او بیاید. روز سوم تا ذوالفکل بخواب رفت باز ابیض آمد و او را بیدار کرد. ذوالفکل دست ابیض را گرفت در گرمای بسیار شدید که اگر گوشت را در برابر آفتاب میگذارند پخته میشد، به راه افتادند. اما هیچ غضب نکرد.
ابیض دید که نتوانست او را به خشم آورد از دست ذوالفکل فرار کرد و رفت.
روزی پیامبر صلی الله علیه و آله از محلی عبور میکردند. در راه به جمعیتی برخورد مینمود که در بین آنها مرد با قدرت و نیرومندی در حال زورآزمایی بود، و سنگ بزرگی را که مردم آن را سنگ زورمندان و وزنه قهرمانان مینامیدند از روی زمین بلند میکرد. تماشاگران با مشاهده زورآزمایی ورزشکار، او را تحسین و تشویق میکردند.
پیامبر صلی الله علیه و آله پرسید: این اجتماع مردم برای چیست؟ عده ای، وزنه برداری آن قهرمان را به عرض رسانده و گفتند: شخصی در اینجا زورآزمایی میکند.
فرمود: به شما بگویم مرد قوی و قهرمان کیست؟ قهرمان کسی است که اگر شخصی به او دشنام داد غضب نکند و تحمل نموده، و برنفس غلبه کرده و بر شیطان نفس پیروز گردد.
شخصی به پیامبر صلی الله علیه و آله عرض کرد: مرا علم بیاموز و از دستورات دینی آگاه فرما. فرمود: برو و هرگز غضب مکن. آن مرد در حالیکه میگفت: به همین سخن اکتفاء میکنم، به سوی طایفه خود بازگشت.
وقتی به قوم خود رسید مشاهده کرد که نزاعی بین آنها روی داده و سلاح در دست گرفتهاند و در برابر یکدیگر صف آرائی کردهاند. او هم لباس نبرد را بر تن کرد و به سوی یاران خود رفت.
اما ناگهان به یاد سخن پیامبر صلی الله علیه و آله افتاد که از او خواسته بود خشمگین نشود. سلاح را بر زمین انداخت و به سوی دشمنان قوم خود رفت و گفت: جنگ و خونریزی نفعی ندارد، من از مال خود هر چه بخواهید به شما پرداخت میکنم!
آنها متنبه شده و گفتند: هر چه که مورد اختلاف واقع شده بود ما به این گذشت و چشم پوشی سزاوارتر هستیم. بالاخره به همین وصیت پیامبر صلی الله علیه و آله، اختلاف بزرگی را حل کرد.
امام صادق علیه السلام غلام خود را پی حاجتی فرستاد و آمدنش بسیار طول کشید. امام علیه السلام به دنبال او شد تا ببیند که او در چه کار است. او را خوابیده یافت و بدون آنکه خشم کند نزد سر او نشست و او را باد زد تا از خواب بیدار شود.
آن وقت به او فرمود:ای فلانی والله برای تو نیست که هم شب بخوابی و هم روز بخوابی، شب بخواب و روز برای ما کار کن.