به گزارش مجله خبری نگار، تصور کن استیو جابز که از شرکتی بیرون انداخته شده بود که خودش تأسیس کرده بود، روزی تصمیم بگیرد بازگردد. یا زنی بیپول در لندن، بعد از رد شدن از سوی دوازده ناشر، باز هم دستنویس کتابش را به ناشر دیگری بدهد. یا ورزشکاری که از یک برند میلیارددلاری جدا میشود تا با برندی ناشناخته شریک شود. این انتخابها نه بر پایه منطقِ رایج، بلکه بر شهود، جسارت و ایمان درونی بنا شدهاند.
چنین تصمیمهایی حاصل نبوغ نیستند، بلکه نتیجهٔ ترکیبی از خودشناسی، آمادگی ذهنی برای شکست و توانایی دیدن آینده در زمانیاند که دیگران فقط خطر میبینند. در ادامه، با بررسی زندگی دوازده انسان از دنیای علم، ورزش، فناوری و هنر، خواهیم دید چگونه تصمیمهای غیرمنتظره، مسیر حرفهای آنها را به قله رساندند.
در سال ۱۹۸۵، استیو جابز (Steve Jobs) از شرکتی اخراج شد که خودش پایهگذارش بود. شکست، غرور و خشم میتوانست پایان کارش باشد، اما او تصمیم گرفت در سکوت مسیرش را بازسازی کند. با تأسیس شرکت «NeXT» و خرید استودیو انیمیشن «پیکسار» (Pixar)، تمرکز خود را از فروش به تجربهٔ کاربر منتقل کرد.
ده سال بعد، اپل برای نجات از بحران، NeXT را خرید. جابز بازگشت، اما اینبار نه با خشم، بلکه با بینش تازه. او طراحی مینیمال، سادگی در عملکرد و ارتباط عاطفی میان کاربر و فناوری را محور قرار داد. همین تصمیم باعث تولد آیمک، آیپاد و در نهایت آیفون شد.
مکانیسم تصمیم جابز ساده نبود؛ او با درک شکست، دیدگاه «مبتدی در ذهن» (Beginner’s Mind) را در خود زنده کرد. بهجای انتقام، با رویکرد «بازسازی از درون» برگشت. تصمیمش نشان داد که بازگشت، گاهی شجاعانهتر از شروع است.
ایلان ماسک (Elon Musk) در سال ۲۰۰۸ تقریباً ورشکست بود. دو شرکتش، اسپیسایکس (SpaceX) و تسلا (Tesla) در آستانه فروپاشی بودند. باقیمانده داراییاش را میان هر دو تقسیم کرد، در حالی که کارشناسان میگفتند باید یکی را رها کند. او، اما تصمیم گرفت همه را نجات دهد.
این تصمیم نه بر اساس تحلیل مالی، بلکه بر پایه مدل ذهنی «رشد نمایی» (Exponential Thinking) گرفته شد؛ دیدگاهی که آینده را از زاویه جهش میبیند نه پیشرفت خطی. ماسک بهجای پرسیدن «آیا ممکن است؟» پرسید «اگر ممکن شود چه؟».
در نهایت، پرتاب موفق فالکن ۹ و سودآوری تسلا مسیر زندگی او را عوض کرد. مکانیسم ذهنی ماسک، ترکیب ریسکپذیری و منطق احتمالاتی است. او هر تصمیم را بر مبنای ارزش انتظاری بلندمدت میسنجد، نه آرامش کوتاهمدت. این همان چیزی است که او را از مدیر به رویاساز تبدیل کرد.
در دهه ۱۹۹۰، رولینگ (J.K. Rowling) مادر مجردی بود که در کافههای ادینبورو مینوشت و با مشکلات مالی دستوپنجه نرم میکرد. دوازده ناشر دستنویس نخستین جلد «هری پاتر» را رد کردند. اما او با اعتماد به حس درونیاش، بارها بازنویسی کرد و نسخه سیزدهم را فرستاد.
نهایتاً انتشارات کوچکی به نام «بلومزبری» اثر را پذیرفت. همان تصمیم برای تلاش دوباره، آغاز امپراتوری ادبی شد. مکانیسم تصمیم رولینگ بر پایه «پایداری در برابر عدم قطعیت» بود. او از خطای شناختی «ترس از طرد» عبور کرد و باور داشت که ارزشی در اثرش هست، حتی اگر هنوز بازار آن را درک نکرده باشد.
تصمیمش نشان میدهد که گاهی شهود هنری قویتر از محاسبه اقتصادی است. او انتخاب کرد که شکست را نه پایان، بلکه بخشی از فرایند آفرینش بداند.
در سال ۲۰۱۸، فدرر (Roger Federer) قرارداد صد میلیون دلاریاش با نایکی را تمدید نکرد و به برند کوچک سوئیسی «On» پیوست. برای بسیاری این تصمیم غیرمنطقی بود. اما فدرر نه به دنبال پول، بلکه به دنبال معنا بود.
او در برند On شریک شد و در طراحی و استراتژی جهانی آن نقش گرفت. همین تصمیم، برند را از ناشناختگی به شهرت جهانی رساند. مکانیسم ذهنی فدرر مبتنی بر «مالکیت نمادین» بود؛ او فهمید که در عصر مدرن، داشتن سهم فکری از یک برند مهمتر از تبلیغ آن است.
تصمیمش ترکیبی از شهود اقتصادی و هویت فرهنگی بود. او با این انتخاب نشان داد که موفقیت واقعی، گاهی در رها کردن امنیت نهفته است.
اُپرا وینفری (Oprah Winfrey) در اوایل دهه ۱۹۸۰ از شبکهای تلویزیونی اخراج شد، چون مدیران گفته بودند «برای جلوی دوربین مناسب نیست». او تصمیم گرفت مسیرش را خودش بسازد و برنامه گفتوگوی شخصی خود را راه انداخت.
این تصمیم، نقطهای کلیدی در تاریخ رسانه شد. او از قالب رسمی تلویزیون بهسوی گفتوگویی انسانی و احساسی رفت. در تصمیمگیریاش، اصل «همدلی راهبردی» (Strategic Empathy) نقش داشت؛ یعنی استفاده از درک عاطفی بهعنوان ابزار تأثیرگذاری رسانهای.
در نتیجه، وینفری به یکی از قدرتمندترین زنان جهان تبدیل شد. تصمیمش نشان داد که طردشدن میتواند سکوی پرتاب باشد اگر انسان به درون خود گوش کند نه به صدای اکثریت.
در اوایل قرن بیستم، ماری کوری (Marie Curie) در فضایی کار میکرد که حضور زنان در علم تحقیر میشد. او میتوانست تدریس دانشگاهی بگیرد و زندگی آرامی داشته باشد، اما تصمیم گرفت در تحقیقات خطرناک رادیواکتیویته بماند.
در آزمایشگاههای ابتدایی، با دستهای خالی و بدون تجهیزات حفاظتی، راهی را ادامه داد که مردان از آن میترسیدند. تصمیم او از منطق علمی فراتر بود؛ حاصل «فراتعهد» (Overcommitment) به حقیقت بود.
او با پذیرش رنج و خطر، دو بار جایزه نوبل گرفت. تصمیمش نشان داد که پایداری در برابر ساختارهای محدودکننده، گاهی بزرگترین ریسک فکری است. ماری کوری انتخاب کرد که نهتنها علم، بلکه مفهوم «زنان در علم» را از نو تعریف کند.
در سال ۱۹۹۴، بزوس (Jeff Bezos) در صندوق سرمایهگذاری والاستریت شغلی پردرآمد داشت. اما تصمیم گرفت استعفا دهد تا شرکت کوچکی برای فروش کتاب در اینترنت راه بیندازد.
او از مدل تصمیمگیریای استفاده کرد که خودش آن را «چارچوب پشیمانی» (Regret Minimization Framework) مینامد. یعنی تصور کند در ۸۰ سالگی به گذشته نگاه میکند: آیا از امتحان نکردن آن ایده پشیمان میشود؟ پاسخ مثبت بود.
همین مکانیسم ساده، اما عمیق، مبنای تولد آمازون شد. بزوس نشان داد که تصمیمهای بزرگ همیشه نیاز به قطعیت ندارند، بلکه به وضوح در ارزشهای شخصی نیاز دارند.
نتفلیکس (Netflix) در آغاز، سرویس ارسال DVD پستی بود. در سال ۲۰۰۷، هستینگز (Reed Hastings) تصمیم گرفت همه سرمایه را به پلتفرم دیجیتال انتقال دهد، در حالی که هنوز اینترنت پرسرعت فراگیر نبود.
او از مدل «پیشدستی نوآورانه» (Innovator’s Timing) بهره گرفت: انتخاب لحظهای که دیگران هنوز آماده نیستند، اما شرایط در آستانه تغییر است. این تصمیم در کوتاهمدت ضرر داشت، اما در بلندمدت، نتفلیکس را به غول جهانی تبدیل کرد.
تصمیم هستینگز نشان داد که شجاعت یعنی ترک مدلی که هنوز کار میکند، برای ساخت مدلی که آینده خواهد ساخت.
در ۲۰۰۶، زاکربرگ (Mark Zuckerberg) تصمیم گرفت پلتفرم دانشگاهی «Facebook» را برای عموم باز کند. بسیاری از مشاوران گفتند این کار هویت خاص و انحصاری شبکه را از بین میبرد. اما او آینده را در «اتصال جهان» دید.
این تصمیم بر پایه مدل «تفکر مقیاسپذیر» (Scalable Thinking) بود: اگر ایدهای برای هزار نفر کار میکند، چرا برای میلیاردها نفر کار نکند؟ همین انتخاب، فیسبوک را از شبکهای دانشجویی به پدیدهای جهانی بدل کرد.
مکانیسم تصمیم زاکربرگ ترکیب ریسک فناوری و شهود جامعهشناختی بود. او فهمید که ارزش واقعی در «اکوسیستم تعامل» است نه محصول.
در میانه قرن بیستم، جنبشهای حقوق مدنی آمریکا به خشونت کشیده میشد. کینگ (Martin Luther King Jr.) تصمیم گرفت مسیر «مقاومت بدون خشونت» را انتخاب کند، الهامگرفته از فلسفهٔ گاندی.
این انتخاب در ظاهر ضعیف بود، اما در عمل قدرتمندترین ابزار تغییر شد. مکانیسم تصمیم او، اتکای عمیق به اصل «تناقض قدرت نرم» (Soft Power Paradox) بود؛ یعنی تبدیل همدلی به فشار اجتماعی.
تصمیمش نهتنها مسیر مبارزه، بلکه تاریخ سیاسی آمریکا را تغییر داد. او نشان داد که شجاعت همیشه به معنای مقابله نیست، گاهی به معنای خودداری آگاهانه است.
در دهه ۱۹۸۰، التون جان (Elton John) در اوج شهرت موسیقی پاپ بود، اما گرفتار تکرار و اعتیاد شد. او تصمیم گرفت برای مدتی از صحنه کنار برود، درمان را آغاز کند و سپس سبک جدیدی از موسیقی آرام و احساسی را تجربه کند.
این تصمیم برخلاف انتظار بازار بود که از او ترانههای پرهیجان میخواست. اما همین تغییر باعث تولد قطعاتی شد که وجه انسانیتری از او را آشکار کرد.
مکانیسم تصمیم التون جان، «خودبازسازی آگاهانه» (Conscious Reinvention) بود؛ یعنی شهامت در بازتعریف خود پیش از آنکه شرایط وادارت کند. او آموخت که ماندگاری، نتیجه تکرار نیست بلکه نتیجه تحول درونی است.
۲۷ سال زندان میتواند هر انسان را تلخ و خشمگین کند، اما وقتی ماندلا (Nelson Mandela) آزاد شد، تصمیم گرفت کشورش را از چرخه نفرت نجات دهد. او بهجای انتقام، سیاست آشتی ملی را برگزید.
این تصمیم بر پایه «تفکر استراتژیک اخلاقی» (Ethical Strategic Thinking) بود؛ دیدگاهی که قدرت را نه در تسلط، بلکه در اعتمادسازی میبیند. ماندلا فهمید که آینده آفریقای جنوبی در همزیستی است نه در تسویه حساب.
نتیجه، تغییر سرنوشت یک ملت بود. تصمیم او نشان داد که گاهی بزرگترین تصمیمهای حرفهای، نه برای منفعت شخصی بلکه برای آینده جمعی گرفته میشوند.
در لحظههای بحرانی، فرصت برای تحلیل طولانی وجود ندارد. خلبانی که موتور هواپیمایش از کار میافتد، جراح مغزی که خونریزی ناگهانی میبیند یا مدیرعامل شرکتی که بازار در چند ساعت سقوط میکند، همگی باید در چند ثانیه تصمیم بگیرند. راز این نوع تصمیمگیری در ترکیب دو نظام شناختی مغز است؛ همان دو سیستمی که دنیل کانمن (Daniel Kahneman) در نظریهٔ معروف خود توضیح داد: سیستم یک (تفکر سریع) و سیستم دو (تفکر آهسته).
در لحظهٔ بحران، سیستم سریع ذهن فعال میشود، واکنشی شهودی، مبتنی بر الگوهای تجربهشده. اما کسانی میتوانند تصمیم درست بگیرند که این سیستم سریع را با تمرین مداوم و کنترل هیجانی تربیت کردهاند. مثال بارز آن، خلبان «چسلی سولی» (Chesley Sullenberger) است که پس از ازکارافتادن موتور هر دو در سال ۲۰۰۹، بدون تردید تصمیم گرفت هواپیما را روی رودخانه هدسون فرود آورد. او بعدها گفت که «در آن لحظه فکر نکردم، بلکه دانستههایم تصمیم گرفتند».
این نوع تصمیم نتیجهٔ سالها تمرین هدفمند، بازخورد مستمر و مدیریت احساسات است. افراد موفق در بحران، ابتدا احساس را میشناسند، سپس اجازه نمیدهند ترس مسیر را هدایت کند. کنترل هیجان، پایهٔ تصمیم سریع است؛ چون اگر ذهن درگیر اضطراب شود، مغز بهجای انتخاب، فقط واکنش نشان میدهد. درواقع، تصمیم سریع نه غریزی است نه منطقی صرف، بلکه ترکیب هر دو است.
وقتی زمان محدود است، قشر پیشپیشانی مغز (Prefrontal Cortex) که مسئول تفکر منطقی است، بهطور موقت فعالیتش را کاهش میدهد و بخشهایی از مغز، چون آمیگدالا (Amygdala) و عقدههای قاعدهای (Basal Ganglia) کنترل تصمیمگیری را به دست میگیرند. این نواحی وظیفه دارند مسیرهایی را که قبلاً بارها تمرین شدهاند، بهصورت خودکار فعال کنند.
به همین دلیل است که ورزشکاران حرفهای یا پزشکان اورژانس در لحظهٔ حساس بدون تردید تصمیم میگیرند. آنها درواقع از «حافظهٔ رویهای» (Procedural Memory) استفاده میکنند، نه از تحلیل تازه. این حافظه حاصل تکرار هدفمند و تمرین متمرکز است. وقتی این مسیرها تقویت میشوند، مغز در بحران انرژی کمتری برای تصمیم نیاز دارد و سریعتر به واکنش مؤثر میرسد.
اما نکتهٔ ظریف این است که ناخودآگاه فقط زمانی قابل اعتماد است که تجربه و بازخورد کافی داشته باشیم. در غیر این صورت، تعصبات شناختی (Cognitive Biases) وارد میشوند و تصمیم را مخدوش میکنند. به همین دلیل، افراد بزرگ تصمیمگیر همواره محیط ذهنی خود را با یادگیری تازه بهروزرسانی میکنند تا حافظهٔ ناخودآگاهشان دقیقتر عمل کند.
در واقع، سرعت تصمیمگیری نتیجهٔ کاهش پردازش نیست، بلکه نتیجهٔ پیشپردازش ذهنی است. مغز از میان هزاران مسیر ممکن، تنها یکی را انتخاب میکند — و این انتخاب همان لحظهای است که «غریزهٔ درست» به نظر میرسد.
در بسیاری از موقعیتها، تصمیم فردی کافی نیست؛ باید جمعی تصمیم گرفت، آنهم سریع. از تیمهای امداد و جراحی گرفته تا استارتاپهای در حال بحران، موفقیت در سرعت هماهنگی است نه در سرعت دستور. در تیمهای کارآمد، پیش از بحران ساختاری برای تصمیم وجود دارد: اعتماد توزیعشده (Distributed Trust).
در چنین تیمهایی، هر عضو میداند چه زمانی باید تصمیم بگیرد و چه زمانی باید گوش کند. این همان چیزی است که در تیمهای جراحی یا خلبانی با نام Crew Resource Management شناخته میشود. فرمانده تصمیم نهایی را میگیرد، اما اعضا آزادند هشدار دهند یا پیشنهاد بدهند. این ترکیبِ «رهبری قاطع با ارتباط باز» کلید سرعت است.
در دنیای کسبوکار، شرکتهایی، چون اسپیسایکس و تسلا این ساختار را در سطح سازمانی به کار میبرند: تصمیمها به نزدیکترین نقطهٔ داده واگذار میشود، نه بالاترین مقام. این یعنی مهندسی تصمیم از پایین به بالا.
تیمهایی که بهجای سلسلهمراتب خشک، از هماهنگی روان استفاده میکنند، در بحرانها برندهاند. آنها بهجای ترس از اشتباه، بر اصلاح سریع تمرکز دارند؛ بنابراین تصمیم سریع جمعی، نتیجهٔ «اعتماد» است، نه اجبار.
برخلاف تصور، تصمیم سریع نتیجهٔ نبوغ نیست، بلکه نتیجهٔ تکرار هدایتشده (Deliberate Practice) است. مغز انسان از طریق فرایند «میِلینه شدن» (Myelination) مسیرهای عصبی، واکنشها را تسریع میکند. هر بار که عملی را با تمرکز و بازخورد انجام میدهیم، رشتههای عصبیِ مربوط به آن ضخیمتر میشوند و تصمیم بعدی سریعتر شکل میگیرد.
ورزشکاران نخبه، جراحان و رهبران مؤثر از همین اصل استفاده میکنند. آنها موقعیتهای بحرانی را پیشاپیش شبیهسازی میکنند. خلبانان در شبیهساز (Simulator) سقوط را تجربه میکنند تا در واقعیت، مغزشان نیاز به تصمیم نداشته باشد بلکه «بداند» چه کند.
از نظر روانشناسی، این تمرینها سطح آستانهٔ اضطراب را پایین میآورد و قشر پیشپیشانی را در وضعیت فشار حفظ میکند. نتیجه، تصمیمی است که هم سریع است و هم دقیق. در واقع، تمرین منظم، تصمیم را از سطح آگاهانه به سطح ناخودآگاه ارتقا میدهد.
افراد موفق، بحران را فقط در زمان وقوع مدیریت نمیکنند، بلکه از پیش در ذهنشان دهها بار تجربهاش کردهاند. به همین دلیل، وقتی موقعیت واقعی پیش میآید، تصمیمشان نه غافلگیرانه است نه کند — بلکه طبیعی است، چون بارها در ذهنشان گرفته شده است.
در تمام این نمونهها، یک الگوی مشترک وجود دارد: تصمیمهای بزرگ زمانی گرفته میشوند که هیچ تضمینی برای نتیجه وجود ندارد. استیو جابز با بازگشت، خود را از نو ساخت؛ ماسک با ریسک مطلق، مرزهای امکان را شکست؛ رولینگ با ایمان شخصی، جهان تخیل را دگرگون کرد؛ ماندلا با بخشش، ملتی را نجات داد.
در همه این تصمیمها، سه عنصر دیده میشود: وضوح در ارزشها، تحمل در برابر ابهام و آمادگی برای تغییر. موفقیت از منطق بیرون نمیآید، از شجاعت میآید. شجاعت دیدن آنچه دیگران نمیبینند و عمل کردن پیش از آنکه همه مطمئن شوند.
چون در فضای عدم قطعیت، نوآوری و تمایز متولد میشود، نه در مسیرهای ایمن و تکراری.
ترکیب خودآگاهی، اعتماد به شهود و آمادگی برای شکست.
بله، با تمرین در مواجهه با ابهام و بازخورد سریع میتوان آن را تقویت کرد.
در تصمیم جسورانه، ریسک سنجیده است و پشت آن ارزش و هدف روشن وجود دارد.
با تمرکز بر ارزشها و تصور آیندهای که از انتخاب نکردن پشیمان خواهیم شد.
منبع: عصر ایران