به گزارش مجله خبری نگار، خانمِ کنار دستیم گفت: «آتشنشانِ افتخاری بودمو کارتشو دارم. کارهای دیگه تو امداد انجام دادم.» چشمانش را ندیدم، اما صلابتش دیدنی بود! خانمِ دیگری که با خواهرش آمده بود، گفت: «من خونهدارم و شوهرم اجازه نمیده غیر مشهد جایِ دیگه برم! فقط خود مشهد و اطرافش رو میتونم!»
«ملحفه را روی تشکهای چیده شده کنار هم میکشم. بالش خودم را درست وسط بالش پسرها میگذارم. دستان کوچکشان را در دستم میگیرم و با ذوق برایشان قصه فتح خیبر را تعریف میکنم.»
ریحانه مادر محمد مهدی پنج ساله و محمدحسن هفت ساله است. وقتی پای بیقواره جنگ وسط زندگی همه ما ایرانیها پیدا شد ریحانه بناکاران هم پرت شد وسط هفت سالگی خودش. وسط روزهایی که کل فامیل خانه مادرجون میخوابیدند و او و خواهر هشت سالهاش زیر میز ناهاخوری مثل ملکهها جای اختصاصی برای خواب داشتند. به نظر ریحانه هفت ساله آنروزها عین عروسی بود. شلوغ و گرم گرچه هنوز هم یادش میآید که شبها دست توی دست مادر و مادربزرگ میرفته زیرزمین، اما آنقدر خاطرات خوب و دلگرم از آن هشت سال توی پستوهای دلش مانده که حالا خودش تشکهای روضه خانه شان راکنارهم بیندازد و برای بچهها قصه فتح خیبر بگوید. مثل مادرش خودش که همه این خاطرهها را قصه میکرده در گوش ریحانه.
مامانها متخصص خلق الساعهاند. یعنی اصلا مهم نیست روز چندم جنگ است دوتا تخم مرغ شکستن وهم زدن امید و خوشبختی لای آرد کیک برایشان کاری ندارد. محیا نوشته است «آژیر خطر به صدا درمیآید اسرائیلیها به پناهگاه میروند و جایزه انجام دادن آخرین کار در دفتر برنامه ریزیام، پختن کیکی است که قرار است با قهوه تلخ و داغ بخوریم...»
لنگ درازی جنگ، با دست درازیاش فرق دارد. دستش را که دراز میکند شاید یقه بچههای معصوم ما را هم بگیرد. اما مامانهای ایرانی از جنگ هم هدف تربیتی میسازند. وقتی پسر آسیه روز چهارم جنگ از او پرسیده «حالا چی میشه؟ کلاس تابستونی مون تعطیل میشه؟» آسیه نیک صفت لبخندش را کش داده و با صدای پرصلابتی گفته «معلومه که نه، با هم میریم و تمرین میکنیم تا اسرائیلو سوراخ کنیم»
از دست ما خانمها هرکاری بگی برمیآید. حتی از پاک کردن شیشه خانه هم عملیات چریکی میسازیم. سمانه غفوری عکس شیشه خانه شان را منتشر کرده و نوشته است: «بعد از مدتها شیشهها را تمیز کردم، تا هم زندگی در جریان باشد، و هم بتوانم واضحتر شناسایی کنم» و حالا روز ششم جنگ است. از آن ۱۲ روز مقدس، نیمی گذشته.
«کلاس امداد ونجات جهاد سازندگی»
اینجا جاییست که مائده اصغری رفته است. خاطره مائده با همه فرق دارد. او نه تنها نبض زندگی اش را تندتر کرده و خواسته متفاوت و قویتر مادرانگی کند. بلکه عین روزهای هشت سال جنگیدن، راهش راکشیده و رفته است جایی که اعزامش کنند داخل میدان. جایی که بوی سوختن و خون و خاک آوار خیلی واقعیتر از عکسش است. مائده اصغری نوشته است:
خانمِ کنار دستیم گفت: «آتشنشانِ افتخاری بودمو کارتشو دارم. کارهای دیگه تو امداد انجام دادم.» چشمانش را ندیدم، اما صلابتش دیدنی بود! خانمِ دیگری که با خواهرش آمده بود، گفت: «من خونهدارم و شوهرم اجازه نمیده غیر مشهد جایِ دیگه برم! فقط خود مشهد و اطرافش رو میتونم!» افتخار میکردم به زنانِ کشورم. چه فعالیتهای اجتماعی داشتند!
نوبت به من رسید.
-چه توانایی دارین؟
+ نویسندهام و معلم ریاضی بچهها بودم!
-اگه با دانش آموزا در ارتباطین این شماره من، کلاسِ امداد و نجات میگذاریم براشون! دوست داشتن اونا هم بیان کمک برای جهاد.
زن که باشی، دودوتا چهارتای خانه هم روی آرامشت اثر دارد ولی زنان ایرانی توی دل روزهای بحران، طور دیگری حساب کتاب میکنند. زهراعرب سرخی ماجرای دوستش را نوشته که همسر راننده تاکسی اش را بهشتی کرده است. صبح روز هشتم جنگ وقتی همسرش سوییچ را چرخانده و چهارچرخش را توی خیابانهای شهر با این نیت راه انداخته که مردم لنگ تاکسی نمانند وکارشان راه بیفتد، خانم خانه هم زنگ زده و گفته: میگم اگه میتونی از مردم کرایه کمتر بگیر. همسرش هم خندیده و گفته: «خیالت راحت، تا ۵۰ درصد هم کمتر گرفتم.»
تجربه محدثه قاسم پور خیلی دیدنی است. البته بوییدنی هم هست. او از دختری گفته که خیلی ساده سهم شیرین خودش را از جنگیدن پیدا کرده است. او اینطور برایمان تعریف میکند: «توی نانوایی با دختر پشت سرم حرف میزدیم، برگی رو کرد که شگفت زده شدم. توی همین روزها که خیلی از آدمهای شبیه من فقط خبر دیده بودیم، او جای ضربه زدن به اسرائیل را پیدا کرده بود. از صبح سومین باری بود که توی صف ایستاده بود. یعنی از ساعت ۶ تا ۹ صبح برای سه تا پیرمرد و پیرزن محله نان خریده بود.»
بوی نانش را میشنوید؟
روز چندم است؟ مادر تبریزی روی تابوت پسر شهیدش میزند و میگوید: «اوغول من سنه بو گونه بویوت میشم»
«پسرم من تو رو برای همچین روزی بزرگ کرده بودم» او با قدرت میگوید و شانه خیلی از ما میلرزد.
۱۲ روز امید و دلگرمی و شکوه در آستانه آتش بس، به اوج میرسد. حالا ما مقاومت را به همه مردم دنیا مخابره کردهایم و وقت کارهای بزرگتری رسیده. کارهایی که بوی عود و دود اسپند دم حجله شهدا را میدهد. بوی قوی بودنهای وسط تشییع که بغضمان را با همه مردم رها کنیم و تازه این سیلاب بغضمان هم خودش ابرقدرتی است... چه فکر کردهای دنیا؟! ما زنان زینبی محرم توی راه داریم...