کد مطلب: ۶۸۵۰۱۰
۱۴ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۴:۴۰

آمده‌ام ای شاه پناهم بده

خراسان رضوی خسته‌ای، امیدهایت وا خورده‌اند. حتی در رویاهایت هم از رسیدن به آرزوهایت خبری نیست. ناتوان شده‌ای از تلاش برای زندگی. قایق شکسته‌ای شده‌ای در دریایی از مشکلات، دیگر تحمل نداری، یک چیز نو می‌خواهی، شاید یک رویش، شاید یک حس جدید، یک توان بزرگ، چشم‌هایت برق می‌زند.

به گزارش مجله خبری نگار، به یادش می‌آوری خوب می‌دانی. همان چیزی است که تو می‌خواهی دلت هوای دخیل شدن در پنجره‌ی فولادش را دارد. پنجره‌ای که فقط نام فولاد دارد و در واقع شاهراه مخملی دل‌های مضطری است که از آن عبور می‌کند تا در حریم کرم و بخشش ذره‌ای یاس کبود وارد شوند. هوایش رهایت نمی‌کند.

اشتیاق زیارت در آستان مبارکش چنگ بر دلت انداخته است اما مکان ...؟ دل را پرواز می‌دهی به سوی آن بارگاه و آن مولای عزیز.

شور و جنونی را که در دل بر پا شده است فقط او می‌داند. او که هشتمین خورشید درخشان منظومه عشق توست. او که ارمغان بهشت بر خاک تیره‌ی زمین است. هوای حرمش برای روح گناهکار تو سنگین است. فقط می‌توانی زمزمه کنی و اگر کمی معرفت داشتی گرمای حضورش را درک می‌کردی اما آه از عقده‌های چرکین گناه!

فقط اشک‌ها بر گونه‌ها می‌غلتند و با ریا همه چیز را بیان می‌کنند و این گوهر درخشان ولایت مانند خورشید آسمان، صحن دل عاشقان را روشن کرده است.

خوب می‌فهمی که اینجا محلی است که همه برای آه‌ها و اشک‌ها رشک می‌ورزند. برای صدایی که به گریه بلند است. برای آن نگاه‌هایی که از همه گریزان است.

دیده‌هایی که فقط خود را می‌بینند و عجز وجودشان را، خود را و شکستگی‌شان را خود را و غل و غش‌های خود را همه تنهایند و غریب، غریبه با همه حتی با خود و ساعت‌های بی‌خبری سازها از جنس ناله آه کشیدن‌ها پرسوز و دردها جگرسوز. خود را نزدیک می‌یابی، آشنایی نه غریب و همراهی نه گمراه آن دردهای سنگین که برای خرد کردن و شکستن بر سینه‌ات فشار می‌آورند از تو گم شده‌اند.

چه لحظات زیبایی داری، لحظاتی که همه چیز را می‌فهمی و در بی‌نهایت احساس هستی. بنده وار بر درگاه آن مولای عشق می‌نشینی. سرت را نزد او که سرور سرزمین دل است، او که انوار رحمت خداوند بر زمین است پایین می‌اندازی خوب میدانی که آبرویی برای رویارویی و چشم در چشم انداختن نداری و از خودت شرمنده‌ای که فقط نیاز آورده‌ای اما می‌دانی که او آقاست. او که پنهان‌ترین اسرار را که در پنهان‌ترین زوایای ذهن مخفی هستند خوب می‌داند و تو چیزی برای پوشاندن نداری.

میدانی که عقب نمی‌مانی، فراموش نمی‌شوی، با این که دیگران هستند تو هم در پیشی در کهکشانی از نیازها و برآورده شدن‌ها گم می‌شدی، به امید آن دست‌های عنایت، به امید بخشش و به امید همه‌ی خوبی‌ها دل را به سوی آن حبیب روانه می‌کنی.

محتاج ذره‌ای بی‌نیازی هستی، ذره‌ای خود را شناختن و لحظه‌های بخشوده شدن را می‌خواهی، لحظه‌هایی از بند رها شدن را احساس من افلاکی داشتن را، دست آرام می‌گیرد. خالی خالی می‌شوی، دیگر دغدغه‌ای نداری و می‌فهمی که به تو هم نظری شده است و تو که با دست‌های خالی آمده بودی آن فانوس که دلت را روشن کرده.

آن خلوص ارزانی شده، آن آرامش و قرار را که در حریم عترت ولایت عرضه شده، به برآوردن تمام آن خواهش‌هایی که به تمنایشان آمده بودی عوض نمی‌کنی. چه لذت بزرگی یافتی در این لحظات عاشق بودن و عجب سعادتی در این حضور بود.

برچسب ها: شهدا
ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر