کد مطلب: ۱۸۱۹۷۷
|
|
۲۵ مرداد ۱۴۰۰ - ۲۳:۲۰
داستان های شاهنامه ای

چند داستان کوتاه از شاهنامه

چند داستان کوتاه از شاهنامه
زیباترین داستان هاي‌ کوتاه و آموزنده از شاهنامه فردوسی را میتوانید در مجله سبک زندگی نگارمگ مطالعه کنید.

داستان کوتاه و آموزنده رستم و سهراب از شاهنامه

روزی رستم برای شکار به نزدیکی‌های مرز توران می‌رود، پس از شکار به خواب میرود. رخش که رها در مرغزار مشغول چرا بوده توسط چند سوار ترک به سختی گرفتار میشود. رستم پس از بیداری از رخش اثری جز رد پای او نمیبیند.
در پی اثر پای او به سمنگان می‌رسد. خبر رسیدن رستم به سمنگان سبب می‌شود بزرگان و نامداران شهر به استقبال او بیایند. رستم ایشان را تهدید می‌کند چنانچه رخش رابه او بازنگردانند، سر بسیاری را از تن جدا خواهد کرد.
شاه سمنگان از او دعوت می‌کند شبی را دربارگاه او بگذراند تا صبح رخش را برای او پیدا کنند. رستم با خشنودی می‌پذیرد.
در بارگاه شاه سمنگان رستم با تهمینه روبه‌رو می‌شود و عاشق او می‌شود و او را توسط موبدی از شاه سمنگان خواستگاری می‌کند. فردای ان روز رستم مهره‌ای را بعنوان یادگاری به تهمینه می‌دهد و می‌گوید چنانچه فرزندشان دختر بود این مهره رابه گیسوی او ببندد و چنانچه پسر بود به بازو او. پس از ان رستم روانه ایران میشود و این راز رابا کسی در بین نمی‌گذارد.
فرزندی که تهمینه بدنیا می‌آورد پسری است که شباهت بسیار به پدر دارد. پس از چندی که سهراب، جوانی تنومند نسبت به همسالان خود شده است، نشان پدر خودرا از مادر می‌پرسد.
مادر حقیقت رابه او می‌گوید و مهره نشان پدر را بر بازوی او می‌بندد و به او هشدار می‌دهد که افراسیاب دشمن رستم از این راز نباید آگاه گردد. سهراب که آوازه پدر خودرا میشنود، تصمیم می‌گیرد که ابتدا به ایران حمله کند و پدرش رابه جای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از ان به توران برود و افراسیاب را ساقط سازد.
افراسیاب با حیله بعنوان کمک به سهراب لشکری رابه سرداری هومان و بارمان به یاری او می‌فرستد و به آنان سفارش می‌کند که نگذارند سهراب، رستم را بشناسد. سهراب به ایران حمله‌ور می‌شود و کاووس شاه، رستم رابه یاری می‌طلبد، رستم و سهراب با هم روبه‌رو میشوند.
سهراب از ظاهر او حدس می‌زند که شاید او رستم باشد، ولی رستم نام و نسب خودرا از او پنهان میکند. در نبرد اول سهراب بر رستم چیره می‌شود و می‌خواهد که او را از پای در آورد، ولی رستم با نیرنگ به او می‌گوید که رسم آنان این است که در دومین نبرد پیروز، رقیب را از پای درمی آورند.
ولی در نبرد بعدی که رستم پیروز ان است به سهراب رحم نمی‌کند و همین که او را از پای در می‌آورد، مهره نشان خودرا بر بازوی او می‌بیند؛ و گریه و زاری سر می‌دهد.
سهراب اینک به نوشداروی که نزد کاووس شاه است می‌تواند زنده بماند، ولی او از روی کینه از دادن ان خودداری میکند. پس از آنکه کاووس را راضی میکنند که نوشدارو را بدهد، سهراب دیگر دار فانی را وداع گفته است.

چند داستان کوتاه از شاهنامه

داستان کوتاه زال از شاهنامه

سام از ھمسر زیبایش صاحب کودکی بسیار زیبا میشود، ولی تمام موی سر و مژگان و بدن او، چون برف سفید بود. سام از ترس سرزنش مردم کودک خود رابه کوه البرز برد. جائی که سیمرغ لانه داشت گذاشت، شاید سیمرغ کودک را بخورد. ولی به فرمان خدا، سیمرغ ان طفل را حفاظت و بزرگ کرد. سال‌ھا گذشت، کودک بزرگ شد با نشانی فراوان از پدر.
سام در خواب دید مردی بر اسبی تازی نشسته، از سوی سرزمین ھندوستان بسوی او می‌آید و مژده داد که فرزند تو زنده است.
سام پس از نیایش با گروھی به سوی کوه البرز رفت. سیمرغ از فراز کوه سام و گروه او را دید و دانست که در پی کودک آمده‌اند. سیمرغ نزد جوان بازگشت و داستان کودکی او را برایش تعریف کرد و گفت اکنون سام پھلوان، سرافرازترین مرد جھان به جستجوی تو آمده.
جوان، چون سخنان سیمرغ را شنید غمگین شد. اشک از دیدگان فرو ریخت و به زبان سیمرغ پاسخ داد، زیرا با انسانی ھمکلام نشده بود. سیمرغ گفت: امروز نام تو را دستان نھادم. این را بدان که ھرگز تو را تنھا نخواھم گذارد و تو رابه پادشاھی میرسانم. من دل به تو بسته‌ام برای آنکه ھمیشه با تو باشم تعدادی از پر خود رابه تو می‌دھم تا اگر زمانی سختی پیش آمد از پرھای من یکی رابه آتش افکنی، در ھمان زمان نزد تو خواھم آمد.
سیمرغ دل دستان را رام کرد و او را بر پشت گرفت و نزدیک سام بر زمین نشست. قبای پھلوانی آوردند و جوان پوشید و از کوه به زیر آمدند و ھمه با ھم راھی ایرانشھر شده و به دیدن منوچھر رفتند.
منوچھر فرمانی نوشت که تمامی کابل و سرزمین ھند تا دریای سند از زابلستان تا کنار رود ھمه از ان جھان پھلوان سام باشد. سام ھمراه فرزندش دستان «زال» بعد از نیایش روانه سرزمین خود شدند.
در زابلستان، سام تاج و تخت و کلید گنج رابه زال سپرد و بعد از نصیحت فرزند، خود به فرمان منوچھر شاھنشاه ایران برای جنگ با دیوان و دشمنان به گرگساران و مازندران رفت.
روزگاری گذشت تا روزی زال جوان آھنگ سیر و سفر و شکار کرد. مھراب شاه کابل، مردی خردمند و دلیر، از نژاد ضحاک و باجگزار سام شاه زابلستان بودو دختری بسیار زیبا به نام رودابه داشت. زال و رودابه ندیده عاشق ھمدیگر شدند، ولی نژاد رودابه مشکل وصلتشان بود. بعد از مدت‌ھا نامه‌نگاری بین زال و سام و حتی آماده شدن سام برای جنگ با مھراب، بالاخره زال به دیدار منوچھر رفته، بعد از آزمایش او توسط موبدان، منوچھر با این وصلت موافقت می‌کند.
سام نیز که فرزند را بکام دل خویش میبیند پادشاھی و تخت و تاج زابلستان رابه زال می‌سپارد.

چند داستان کوتاه از شاهنامه

داستان کوتاه گردآفرید و سهراب

گُردآفرید نخستین شیرزن حماسه ملی ایران است. گردآفریدِ دلربا و چالاک با این که در شاهنامه حضوری کوتاه دارد و شکست هم می‌خورد، بسیار برجسته است و یکی از گیراترین زنان شاهنامه. وی را می‌توان مانند فرانک، ارنواز و شهرناز، نمونه زن اصیل ایرانی دانست. او در جنگاوری بی‌همتاست.
در رهسپاری سهراب از توران به ایران، هنگامی که وی در جستجوی پدرش رستم است، با او آشنا می‌شویم. در مرز توران و ایران، دژی به نام سپیددژ هست. گُژدَهَم که یک ایرانی سالخورده است، بر آن فرمان می‌راند و همواره در برابر دشمن پایداری سرسختانه‌ای می‌ورزد و با این کار، دل همه ایرانیان را به آن دژ امیدوار می‌سازد. گژدهم پیر، پسری خرد به نام گُستَهَم دارد، و دختری به نام گردآفرید. سهراب ناچار است پیش از درآمدن به خاک ایران از این دژ بگذرد. در نبرد میان سهراب و هژیر، فرمانده دژ، سهراب بر او پیروز می‌گردد. سهراب، نخست می‌خواهد او را بکُشد، اما سپس او را اسیر کرده راهی سپاه خود می‌کند. آگاهی از این رویداد، دژنشینان را سراسیمه می‌سازد، اما گردآفرید چنان این را مایه ننگ می‌داند که بر آن می‌شود خود به نبرد او رود.
سهراب در پی چالش آن شیرزن به رزمگاه درمی‌آید و آن دو به پرخاش و نبرد درمی‌آیند. سهراب در برابر باران تیر گردآفرید، ناچار سپرش را به کار درمی‌آورد. وی جنگ‌کنان نزدیک گردآفرید می‌شود و نیزه او را می‌گیرد. با نیزه جامه جنگی او را می‌درد، گردآفرید شمشیر می‌کشد و با فرود آوردن آن نیزه سهراب را می‌شکند. سرانجام می‌بیند که توان رویارویی با سهراب را ندارد و می‌کوشد سوی دژ بگریزد. اما سهراب به او می‌رسد و کلاه‌خودش را برمی‌گیرد. تازه می‌بیند که آن پیکارگر نه مرد، بلکه دختری زیباروی است. گردآفرید به نیرنگ دست می‌یازد و به سهراب می‌گوید که خوب نیست رزمندگان ببینند که وی در نبرد با یک دختر به چنین کوشش و رنجی گرفتار آمده و به او پیشنهاد می‌کند که همراهش به درون دژ برود و دژ در چنگ اوست.
سهراب که خیره او شده، در دام شگرد گردآفرید می‌افتد. گردآفرید او را تا در دژ می‌آورد، سپس با چابک‌دستی بسیار به درون دژ می‌جهد و در را می‌بندد. سهراب بیرون می‌ماند. گردآفرید به بالای دژ می‌رود و ریشخندکنان فریاد می‌زند: «ترکان ز ایران نیابند جفت!» سپس به اندرز به او می‌گوید که بهتر است پیش از آن که رستم به آنجا برسد، همراه سپاهش به توران برگردد.

چند داستان کوتاه از شاهنامه

در پایان امیدواریم از مطالعه داستان‌های کوتاه شاهنامه لذت برده باشید. از طریق ارسال نظر برایمان بنویسید کدام داستان را بیشتر دوست داشتید و کدام‌یک از شخصیت‌های شاهنامه مورد علاقه شماست.

برچسب ها: شاهنامه
ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر