تا زمانی که من به شدت گرفتار تعصبات رنگارنگ هستم، چه بیدلیل و بیسند از کسی و ایدهای و ایسمی خوشم بیاید و چه بیدلیل و بیسند از کسی، ایدهای و ایسمی بدم بیاید- یعنی من نمیتوانم واقعیت را ببینم.
به گزارش مجله خبری نگار، فرض کنید در فضای ناخوشایندی گرفتار شدهاید. به این امید که از آن فضا رها شوید چشمهایتان را میبندید، اما بستن چشمها یا گوشها، شما را از آن فضای ناخوشایند بیرون نمیکشد. شما با این کار فقط نخواستهاید آن فضای ناخوشایند را ببینید، اما همچنان در آن فضا حضور دارید.
من در یک تونل تاریک گیر افتادهام، چشمهایم را میبندم به این امید که بستن چشمها و نادیده گرفتن مسئله، آن را حل کند، اما نادیده گرفتن تونل هیچ کمکی به من نمیکند که من از آن تونل بیرون بیایم. این مثال را میتوانید در تمام ساحتهای فردی و اجتماعی دنبال کنید. وضعیت و کیفیت هوا در کلانشهرها نگرانکننده است، چشمهایم را میبندم تا هوا خوب شود. یعنی چه؟ یعنی میخواهم گذر زمان مسئله مرا حل کند، مثلاً چند ماهی بگذرد و از آذر و دی، اوج ماههای وارونگی هوا بگذریم یا چشممان به باد است که چه زمان باد درست و حسابی میوزد که این آلودگیها و سموم را جارو کند و ما را از این وضعیت مسموم بیرون بکشد و میبینید که یک باد نیمهجان بیشتر از 20 سازمان عریض و طویل که در این باره مسئولیت دارند، کارآیی دارد یعنی یک باد نیمهجان که نه حقوقی میگیرد و نه پاداشی و نه دنبال ارتقای مقام به این در و آن در میزند احساس مسئولیت بیشتری دارد تا سازمانهایی که مطابق با قانون در این باره مسئولند، این یعنی ما چشمهایمان را بستهایم به این امید که بستن چشمها بتواند مسئله ما را حل کند. اقتصاد ما وابسته به درآمدهای نفتی است. در همه دولتها و مجالس هم حرف این بوده که ما باید اتکای بودجه کشور به درآمدهای نفتی را کم کنیم، اما وقتی بعد از چندین دهه اتفاقی در این عرصه نمیافتد یعنی که ما چشمهایمان را بستهایم و امید داریم که با بستن چشمها وضعیت معجزهآسایی پیش بیاید و دری به تخته بخورد و وضعیت ما عوض شود، بنابراین ما برای برونرفت از فضاهایی که ما را ناخرسند میکنند متوسل به راهکارهایی میشویم- بهتر است بگوییم شبهراهکار- که عملاً به طولانیتر ماندن ما در آن فضاها کمک میکند یعنی سعی میکنیم آنها را نادیده بینگاریم و چشمهایمان را ببندیم.
اگر میخواهیم از یک وضعیتی عبور کنیم اتفاقاً چشمهایمان را باید بازتر نگه داریم و در گام بعد از خود بپرسیم آیا آنچه من میبینم واقعیت است یا نه پیشفرضها و پندارها باعث شدهاند من آنچه را که میبینم واقعیت بپندارم. این یک نکته بسیار کلیدی و مهم است.
مثال میزنم. فرض کنید من از کار بیکار شدهام. یک راه این است که چشمهایم را ببندم یعنی مثلاً برای اینکه این وضعیت خاتمه پیدا کند به مادههای مخدر پناه ببرم. مخدر در مفهوم وسیع کلمه، یعنی وقتی بیاختیار به سمت چیزی کشیده میشوم که سرگرمم کند و در لحظه به من خوشیای بدهد که البته میدانم چند لحظه بعد به درد تبدیل خواهد شد. آنجا که حرکت من بوی تحریک میدهد. آنجا که نمیتوانم عادت خود را متوقف کنم، میخواهد گوشی تلفن همراهم باشد یا مواد مخدری که میشناسیم. میخواهد مهمانیای برای وقت تلف کردن و تسکین موقتی دردی باشد که مرا آزار میدهد یا هر تخدیرکنندهای که درد را در من پنهان میکند. این رفتارها حکم چشم بستن و نادیده گرفتن مسئلهام را دارد و در کوتاهمدت باعث میشود من مسئلهام را نبینم، اما مرا از آن وضعیت ناخوشایند بیرون نمیکشد، یعنی اعتیاد نمیتواند برای من کار پیدا کند یا فرض کنید من کارم را از دست دادهام و شروع میکنم به هر کس که جلویم سبز میشود از خانواده تا دوستان پرخاش میکنم، این یعنی میخواهم چشمهایم را ببندم به این امید که این پرخاشگریها بتواند موقعیت مرا بهتر کند یا حتی ممکن است پرخاش نکنم، اما وضعیت خودم را با وضعیت آنها مقایسه میکنم یا مثلاً میروم در لاک افسردگی و خودم را یک قربانی فرض میکنم بنابراین به هر کس که میرسم ناله میکنم و میگویم دیدید کسی قدر مرا نفهمید؟ دیدید با من چه کردند؟ این یعنی من امید دارم که با قربانی فرض کردن و نالیدنهای مکرر بتوانم صاحب کار شوم. در اینجا هم باز من چشمهایم را میبندم و امید دارم بستن چشمها بتواند مرا صاحب کار کند یا ممکن است من دست به فرافکنی هم بزنم. حتی فرافکنیهایی که یک سر آن به بخشی از واقعیت میرسد یعنی مثلاً بگویم اگر اقتصاد کشور تا این حد کوچک نشده بود، اگر رکود در بازار کار حاکم نبود، اگر کشور در تحریم و تنگناهای سرمایهگذاری نبود، اگر مدیران بهتری داشتیم حالا وضعیت و حال و روز من این نبود، اما نکته اینجاست: تا زمانی که من «همه واقعیت» را ندیدهایم حتی میتوانم با توسل به «بخشی از واقعیت» دست به «فرافکنی» بزنم و این یعنی من همچنان از دیدن تمامیت واقعیت پرهیز دارم.
شاید بهترین مثال در این باره همان حکایت معروف فیل در اتاق تاریک مثنوی معنوی باشد. آنجا هم چالش اصلی این است که فیل- واقعیت- در اتاق تاریک قرار گرفته است و کسانی که میخواهند با دست زدن به فیل- توسل به حدس و گمان و نشاندن آن به جای مشاهده مستقیم- واقعیت را ببینند در دیدن فیل ناکام میمانند، یعنی همچنان که من میگویم اگر تحریم نبود من کار پیدا میکردم و به یک معنا راست میگویم، اما اشاره من صرفاً به گوشهای از واقعیت است و امید دارم لمس گوشهای از واقعیت بتواند حکم مشت نمونه خروار را داشته باشد. مثل کسی که در اتاق تاریک، گوش فیل را لمس میکند، اما او بیرون نمیآید و نمیگوید من گوش فیل را لمس کردم. او بیرون میآید و میگوید: من بادبزن را لمس کردم، چرا؟ چون او نتوانسته است کلیت فیل را ببیند. در صورتی او بیرون میآمد و میگفت: من گوش فیل را لمس کردم که اول از همه میتوانست کلیت فیل را ببیند آن وقت میتوانست آن جزئیات- گوش- را در ارتباط با یک کلیت به نام فیل ببیند. ما نیز در حل مسائل زندگیمان ناکام میمانیم، چون مثل همان گزارشگرانی هستیم که از اتاق تاریک بیرون میآیند و گزارش میدهند که بادبزن دیدیم یا مار یا ستون، اما در حقیقت هیچ کدام از این گزارشها در عین حال که به گوشهای از واقعیت اشاره دارند نمیتوانند گرهگشای ما در عبور از آن وضعیت باشند.
نکته مهم و بسیار کلیدی در عبور از هر وضعیت نابهنجار و ناخوشایندی این است که اولاً از این وهم بیرون بیایم که چشم بستن بر آن وضعیت میتواند شعلههای آن را خاموش کند و در گام بعدی چشمهایم را روی آن واقعیت باز نگه دارم و مطمئن شوم آن چیزی که میبینم واقعیت است. توجه کنیم همه کسانی که از آن اتاق تاریک بیرون میآمدند و درباره آنچه دیده بودند گزارش میدادند مطمئن بودهاند که با یک بادبزن یا ستون یا مار برخورد داشتهاند، خواهش میکنم نگویید آنها یک مشت نادان و ابله بودند، چون این همان وضعیت تاریکی است که ما هم اغلب به آن دچار هستیم. یعنی چه؟ یعنی تا زمانی که من ذهن آزاداندیش و شفاف ندارم، تا زمانی که من به شدت گرفتار تعصبات رنگارنگ هستم- چه تعصب مثبت و چه تعصب منفی، چه بیدلیل و بیسند از کسی و ایدهای و ایسمی خوشم بیاید و چه بیدلیل و بیسند از کسی، ایدهای و ایسمی بدم بیاید- یعنی من نمیتوانم واقعیت را ببینم.
متأسفانه اغلب ما درگیر بازیهای ذهنی هستیم که اجازه نمیدهد ما وضعیتها را آن گونه که هست ببینیم و این بازیهای ذهنی ما را کرخت و بیحس میکنند. چند وقت پیش در کتابی یک مثال عالی در این باره دیدم که در عین سادگی، ناکامی ما را در عبور از وضعیتهای ناخوشایند تشریح میکند. نویسنده در این کتاب گفته بود یکی از دوستانش کتابی خوانده بود و از او پرسیده بود کتابی که خوانده چطور کتابی است و نویسنده هم مثال جالبی برایش زده بود که روزی خان، آب خورده بود و به نوکرش گفته بود آبی که من خوردم خنک بود؟ و نوکرش هم جرئت کرده بود و به خان گفته بود: خان! آب را تو خوردهای! من باید بگویم آب خنک بود؟ یعنی اگر تو آب را خوردهای و موجود زنده هستی و حسهایت کار میکند پس میتوانی درباره خنک بودن یا نبودن آب به ما گزارش بدهی. به قول مولانا: «در دهان زنده خاشاکی جهد / آنگه آرامد که بیرونش نهد.» نشانه زنده بودن این است که اگر در دهان یا چشم تو یا ذهن تو یا افکار تو خاشاکی رفت آرام و قرار نمیگیری که بالاخره آن خاشاک را از فضای دهان یا چشم و ذهن خود دور کنی، نمیشود هم ادعای زنده بودن داشت و هم نتوان یک خاشاک را از دهان و زبان و ذهن دور کرد. نمیشود هم ادعای زنده بودن کرد و هم این همه احساس بدبختی و بداقبالی و احساس ناتوانی و درماندگی را با خود حمل کرد. این که من تا این حد احساس درماندگی و ناتوانی را در خود حمل میکنم، نشانه این است که واقعاً خودم را زنده نمیدانم، اگر واقعاً احساس زندگی و سرزندگی میکردم کجا این همه حس درماندگی و ناتوانی و استیصال در من جان میگرفت. اگر من واقعاً زندهام پس میتوانم گزارش درباره خنکی یا گرمی آب ارائه کنم، اما نکته تکاندهنده ماجرا این است که اغلب ما به ظاهر زندهایم. وقتی جرئت نداریم نظرمان را درباره فیلمی که دیدهایم یا کتابی که خواندهایم مطرح کنیم یعنی واقعاً زنده نیستیم. من منتظر میمانم ببینم فلان منتقد چه گفته است یا فلان تئوریسین چه موضعی گرفته تا من هم نظرم را با او هماهنگ کنم. من منتظر میمانم که ببینم اگر همه گفتند آب خنک بود من هم از جمع تبعیت کنم و بگویم آب خنک بود، چون با خودم میگویم لابد در آن فرهنگ به این درجه از حرارت آب، خنکی گفته میشود و من هم به نظر جمع باید احترام بگذارم.
من اگر بیکار شدهام و میخواهم از این وضعیت بیرون بیایم باید با واقعیت آنچه هست روبهرو شوم و واقعیت عموماً آن چیزی نیست که در بازیهای ذهنی ما میگذرد مگر اینکه کسی به چنان تصفیه و شفافیت درونی رسیده باشد که ذهن او از بازیهای مداوم خالی شده باشد بازیهایی، چون خودت را هر قدر که میتوانی بیشتر سرزنش کن تا به کار برسی، خودت را تا میتوانی تحقیر کن، دیگران را در وضعیتی که پیش آمده مقصر بدان و سر آنها داد بزن، با آنها درگیر شو، هر قدر که میتوانی ناله و شکایت از وضعیت موجود کن، خودت را یک قربانی فرض کن تا زودتر سر کار بروی، بنشین خیالپردازیهای مثبت کن، رؤیابافی کن و مثبتاندیشی را سرلوحه امور قرار بده...
بنابراین اگر من صبح تا شب خودم را سرزنش میکنم در واقع نمیخواهم مسئلهام را ببینم-، چون سرزنش کردن یعنی من امید دارم هر اندازه که بیشتر بتوانم بر سر خودم بکوبم آن کوبشهای مداوم و سرکوفتزدنها بتواند مسئله مرا حل کند- بازیهای ذهنی دیگر هم از چنین الگوی مشابهی تبعیت میکنند.
اگر میخواهیم وضعیت هوا عوض شود باید از بازیهای ذهنی خارج شویم. اگر وضعیت هوا عوض نمیشود به خاطر این است که ما به بازیهای ذهنیمان چسبیدهایم و نمیخواهیم از این بازیها دست برداریم. شما میتوانید رد پای این بازیها را در استدلال دستگاههای مختلف کشور ببینید، کمتر مدیر و سازمانی میتوانید پیدا کنید که بپذیرد سهمی در این ماجرا دارد و عموماً مدیران دستگاهها بازی فرافکنی را پیش میبرند یا با بازیهای زبانی، مغالطه و تردستی سؤال خودت را به خودت برمیگردانند. مثلاً فرض کنید خبرنگار میپرسد: آقای رئیس! چرا وضعیت هوا این گونه شده است و آقای رئیس میگوید: ساده است ما باید بگردیم ببینیم چه عواملی باعث آلودگی هوا شده و آن عوامل را متوقف کنیم. در صورتی که این جواب در واقع یک بازی زبانی است. مثل این است که از یک دانشآموز میپرسی 3 + 2 چقدر میشود و آن فرد برای اینکه جواب را نمیداند و ضمناً میخواهد جوابی هم به شما داده باشد میگوید: ساده است، ما باید بگردیم ببینیم چه عواملی باعث تهیه جواب این سؤال میشود. اگر به آن عوامل دست پیدا کنیم خود به خود جواب هم ظاهر میشود، میبینید که اگرچه در لایه اول جواب این فرد به نظر منطقی میرسد، اما این جواب در واقع سوءاستفاده از منطق و مقدمات برای پیشبرد یک بازی زبانی و مغالطه است.
منبع: روزنامه جوان