کد مطلب: ۸۵۱۷۱۹
|
|
۰۶ تير ۱۴۰۴ - ۰۶:۴۸

روایت عاشقانه انگشتری که هدیه بعد از شهادت شد

روایت عاشقانه انگشتری که هدیه بعد از شهادت شد
عادت به خداحافظی نداشتند، همیشه حتی پشت تلفن هم قرار گذاشته بودند بگویند: به امید دیدار... این به امید دیدار‌ها دل سعیده را خوش می‌کرد که بعد از آن همه ماموریت طولانی، دیداری هست!

به گزارش مجله خبری نگار، عادت به خداحافظی نداشتند، همیشه حتی پشت تلفن هم قرار گذاشته بودند بگویند: به امید دیدار... این به امید دیدار‌ها دل سعیده را خوش می‌کرد که بعد از آن همه ماموریت طولانی، دیداری هست! اما آن پنجشنبه شب که مرتضی می‌رفت؛ سنت‌شکنی کرد: «خداحافظ سعیده عیدت مبارک.»

در دلش غوغا به پا شد، قول و قرارشان به خداحافظی نبود. دلشوره افتاد به جانش. وقتی شنید مرتضی به نرگس دخترش قول برگشتن داد، خیالش راحت شد. درد افتاده بود به دندان نرگس، مرتضی قبل از رفتن قرص مسکنی به او داد: آروم میشی الان، بخواب باباجان، من زود برمی‌گردم!‌

نمی‌شد بابا حرفی بزند و پای حرفش نماند، این‌بار هم برگشت خیلی زود. اما پیکرش...

چند ساعت بعد از رفتن مرتضی، صدای چند انفجار مهیب شهر را لرزاند. سعیده هراسان از خواب بیدار شد، بچه‌ها با چشم‌های پف کرده دورش جمع شده بودند؛ ریحانه، نرگس، محمدسجاد. اگر مرتضی بود بچه‌ها را بغل می‌گرفت و می‌گفت: «بابا خودتون را بذارید جای بچه‌های غزه، شما یک شب این صدا‌ها رو شنیدید بچه‌های غزه با این صدا‌ها بیدار میشن و با این صدا‌ها می‌خوابن» ... چند وقت پیش که صدای پدافند‌ها بچه‌ها را ترساند، مرتضی همین کار را کرد.

تلفن خانه زنگ خورد، همسایه بود. می‌خواست حالا که آقامرتضی نیست، سعیده و بچه‌ها بروند خانه‌شان. خانه همسایه که بودند از لا به لای اخبار و تماس‌ها به گو‌ش‌شان رسید محل‌کار مرتضی را زده‌اند. سعیده از جا بلند شد، کسی خبر شهادت همسرش را به او نداده بود، اما یقین داشت بعد از این همه سال خدمت، مزدش شهادت است.

_باید بروم خانه را آب و جارو کنم، مهمان‌های مرتضی الان می‌آیند.

زن همسایه دنبالش رفت تا آرامش کند: «خانم طیب مسعود، هنوز که خبری نشده!»

_شده، مرتضی شهید شده!

روایت عاشقانه انگشتری که هدیه بعد از شهادت شد

جشن تولد بابا، مجلس شهادتش شد

سردار سرتیپ مرتضی طیب مسعود، اگر امروز (۵تیر) بود، ۴۹ ساله می‌شد.

بچه‌ها برنامه ریخته بودند برای تولد بابا. قرار بود مثل همیشه، آخر شب که خسته از سر کار می‌رسد، سورپرایزش کنند؛ با یک کیک کوچک، چند بادکنک و پیراهن نویی که یواشکی برایش خریده بودند. اما حالا تبریک تولد و شهادتش را باید یک‌جا به قاب عکسش می‌گفتند.

عادت داشتند به نبودن بابا، به بهم خوردن ناگهانی برنامه‌هایشان. مرتضی زیاد ماموریت می‌رفت. زیاد و طولانی، هیچ‌وقت هم هیچکس از جزئیات این رفت و آمد‌ها دقیقا خبر نداشت. از کارش زیاد توضیح نمی‌داد حتی از درجه‌های روی لباسش. اگر مجروح هم می‌شد بخاطر دل سعیده چیزی نمی‌گفت.

دوران داعش بود، آن زمان مرتضی در سوریه ماموریت داشت، سعیده هم برای تشییع شهیدی از مدافعان حرم رفته بود. مراسم که تمام شد از احوال پرسی‌های مداوم همکاران همسرش فهمید مرتضی مجروح شده. از دستش عصبانی بود، تلفن را برداشت: «مرتضی! چرا هیچی بهم نگفتی؟ یعنی من انقدر غریبه‌ام؟»

_سعیده خانم من می‌شناسمت! تا برسم تهران دلت هزار راه میره، نترس خوبم، شما که برای ما دعای شهادت نمی‌کنی!

از آن همه حق ماموریت دلاری که برچسبش همیشه به ناحق به مدافعان حرم می‌خورد، سوریه برای مرتضی و سعیده فقط قرص و دارو و جانبازی داشت. سعیده از این زخم‌زبان‌ها همیشه دلخور بود، کجا بودند که یک ساعت درد‌های مرتضی را ببینند و حرف‌هایشان یادشان برود، اما مرتضی می‌خندید.

_عیبی نداره بذار بگن خانم، به وقتش ما جونمون رو برای همین آدما هم فدا می‌کنیم.

روایت عاشقانه انگشتری که هدیه بعد از شهادت شد

شرح عکس: آخرین زیارت سردار طیب مسعود روز قبل از شهادت در حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام‌الله‌علی‌ها همراه با سردار حاجی‌زاده.

آخرین ماموریت

همیشه دیر به خانه می‌رسید و خسته بود. آن‌قدر غرق کار می‌شد که حتی یادش می‌رفت آب بخورد. نمی‌شد یک بار ببینی‌اش و لب‌هایش از تشنگی ترک نخورده باشد. اما پایش که به خانه می‌رسید تمام خستگی‌اش را پشت در جا می‌گذاشت و می‌آمد. با همان تنِ کوفته، می‌نشست کنار بچه‌ها، بازی می‌کرد، وقت می‌گذاشت، می‌خندید.

روی نماز صبح خیلی حساس بود.

امکان نداشت یکی از دختر‌ها نمازش را یک هفته اول وقت بخواند و مرتضی بی‌هدیه بیاید. سفارش کرده بود سوره نور را حفظ کنند. برای تربیت دینی‌شان هم وقت می‌گذاشت، هم هزینه؛ حتی وقتی در تنگنای مالی بود.

برای عید غدیر به بچه‌ها گفته بود: «هر غذایی دوست دارید، بنویسید. برای عید غدیر براتون می‌خرم، منو آزاده!»، اما عید که رسید خبر شهادت بابا هم آمد.

روایت عاشقانه انگشتری که هدیه بعد از شهادت شد

به نرگس قول داده بود زود برگردد، برگشت. پیکرش را آوردند خانه، اما این‌بار بابا حسابی فرق داشت، لب‌های همیشه خشکیده‌اش، خشک نبود. صورتش خسته نبود. گفتند وقت نماز صبح شهید شده، یاد نماز صبح‌های بابا افتاد. پهلوی بابا شکسته بود شبیه حضرت زهرا سلام الله علیها بابا پای روضه‌های مادر حال و هوایش فرق داشت. پیکر را که بردند سعیده خداحافظی نکرد: به امید دیدار مرتضی جانم، به امید دیدار!

دلتنگی‌های محمدسجاد ده ساله که شروع شد سعیده نمی‌دانست چطور آرامش کند، مرتضی آنها را با ماموریت‌های طولانی‌اش با نبودن‌های گاه و بی‌گاهش برای این روز‌ها آماده کرده بود: مامان، بابا ماموریته! مثل همیشه... یکم دورتر یکم طولانی‌تر، ماموریتی به اسم شهادت.

روایت عاشقانه انگشتری که هدیه بعد از شهادت شد

روایت یک عشق و یک انگشتر

آخرین یادگاری مرتضی برای سعیده یک انگشتر نقره است با سنگ صورتی؛ هدیه تولدش. چند روز دیگر تولد سعیده است و آن شب موقع رفتن مرتضی یواشکی به دخترش ریحانه گفته بود: بابا من برای تولد مامان یه انگشتر خریدم، اگر ماموریتم طولانی شد و به تولد نرسیدم. انگشتر رو از بین وسیله‌هام پیدا کن و از طرف من به مامان هدیه بده!

انگشتر پیدا شد درست چندساعت پیش، روز تولد مرتضی برای اینکه مثل همیشه نشانه‌ای نشان سعیده‌اش بدهد و شبیه روز‌های ماموریتش بگوید: نگران نباشید اگر نیستم و دور از خانه‌ام، تمام حواسم پیش شماست!

روایت عاشقانه انگشتری که هدیه بعد از شهادت شد

منبع: فارس
ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر