به گزارش مجله خبری نگار، بعد از سحری نخوابیدم و آماده شدم تا برای پوشش خبری اولین سفر رییسجمهور به استان البرز، وسایل را برداشتم و راهی استانداری شدیم برای چک و خنثی، همهچیز خوب پیش میرفت بجز اذیتهای همیشگی تیم محافظت. بالاخره برنامهها آغاز شد، طبق معمول هم با دیدارهای مردمی شروع شد، آیتالله رئیسی ادامه برنامهها را طبق مطالبات و چالشهای موجود در هر استان تغییر میداد و رسیدگی به آنها برایش اولویت بود.
کمی بعدتر نشستها و جلسات از سر گرفته شد، همان زمان بود که هزینه سفر هیات دولت به استان البرز سر و صدا کرده و عاقلانهترین کاری که انجام داد حضور سر سفره افطاری ساده با دانشجویان بود، همین کارهای کوچک قلبی بزرگ میخواست که آیتالله رئیسی صاحب آن قلب بود.
پایان سفر هم طبق معمول نشست با اصحاب رسانه بود، پیش از آغاز نشست خبری کسانی که سوال داشتند ثبت نام کردند، اما نوبت به همه نرسید، همانجا بود که خستگی و عصبانیت باعث شد تا منتقدانه به رفتار تیم حفاظتی بتازم!
با صدای بلند رئیس جمهور را خطاب دادم و حواسها را به خودم جلب کردم: «آقای رئیس جمهور از شما که انقلابی و محروم هستید بعید است، ماهم سوال داشتیم، اما تیم حفاظت شما اجازه تکان خوردن به ما نداد، واقعا متاسفم!»
کلامم را که تمام کردم متوجه نگاههای اطرافم شدم، حلقهای که اطراف رییس جمهور از اصحاب رسانه تشکیل شده بود تغییر شکل نداد، اما سکوت بر فضا حاکم شد، راستش را بخواهید خودم هم ترسیده بودم. نکند برایم حاشیه ایجاد شود.
آیتالله رئیسی با اینکه تصویر من را نداشت با صدای بلند به محافظانش میگفت بگویید آن خانم بیاید و سوالش را بپرسد، من اینجا ایستاده ام تا پاسخ سوالهای شما را بدهم...، اما بازهم عقب ایستادم و گفتم من دیگر از شما سوالی ندارم... باورش برایم سخت بود، اما تا مادامی که سالن را ترک میکرد به دنبال خبرنگاری بود که به آن شکل خارج از چهارچوب انتقاد کرده بود!