کد مطلب: ۲۴۹۱۶۷

حلیمه سعیدی درگذشت !

بانوی گرامی بازیگر خوب کمدی سینما حلیمه سعیدی درگذشت ! + بیوگرافی حلیمه سعیدی از زبان خودش + علت فوت حلیمه سعیدی

به گزارش مجله خبری نگار حلیمه سعیدی، بازیگر تلویزیون و مادر شهید که با سریال‌های طنز رضا عطاران شناخته شد امروز جمعه ۲۲ بهمن ساعتی پیش در منزل خود درگذشت.

وی بازیگر سریال‌های طنز رضا عطاران که مادر یکی از شهدای جنگ تحمیلی بود، ساعاتی پیش بر اثر بیماری سرطان در منزل خود درگذشت.
 
این بازیگر تلویزیون که ۸۷ سال سن داشت در فیلم دکتر قریب در نقش مادر علی ظاهر شد.

رضا عطاران بازیگر و کارگردان ایرانی نیز برای نخستین بار به او پیشنهاد بازی داد و پس از گرفتن تست در برابر دوربین، مشغول به بازی شد. از معروف‌ترین آثار زنده یاد سعیدی می‌توان به مجموعه خوش نشین‌ها اشاره کرد.
 
زنده یاد حلیمه سعیدی در سریال‌های متهم گریخت، ترش و شیرین و خوش نشین‌ها به ایفای نقش پرداخته است.  از تکه کلام‌های وی در این سریال می‌توان به یِستِردی (yesterday) و شما جیب ما رو نزن، می‌توان اشاره کرد.

حلیمه سعیدی (متولد ۱۳۱۵ در ضیاآباد قزوین) بازیگر سینما و تلویزیون ایران است. وی بیشتر بیشتر در آثار طنز تلویزیونی حضور داشته است. برای نخستین بار رضا عطاران بازیگر و کارگردان ایرانی به او پیشنهاد بازی داد و پس از گرفتن تست در برابر دوربین، مشغول به بازی شد. «حلیمه سعیدی» مادر شهید «رضا لشکری» هستم. سال ۱۳۱۳ در شهر «ضیاءآباد» قزوین به دنیا آمدم. این شهر ۹ فرسخ بعد از شهر «قزوین «کنار تاکستان قرار گرفته.

پدرم «حاج فتح الله» کشاورز بود و گندم می‌کاشت و باغ انگور و گوسفند هم داشتیم. پدرم خیلی کار داشت و برای این که بتواند به همه کارهایش رسیدگی کند کارگر می‌گرفت. مادرم اسمش «طاووس» بود، پدرم سواد قرآنی داشت، اما مادرم سواد نداشت. خودم هم ۶ کلاس اکابر رفتم. (با خنده) شش سال را تو بیست سال تمام کردم، یکسال می‌رفتم، ده سال نمی‌رفتم. مادرم ۷ پسر و ۷ دختر به دنیا آورد، اما پسر‌ها همه شان در همان کودکی نظر خوردند و مردند. از ۷ دختر هم فقط ۵ نفر زنده ماندند. من خودم هم ۷ پسر و ۲ دختر به دنیا آوردم که الان فقط دو پسر و یک دختر دارم. تا می‌گفتند چقدر پسرت قشنگ است به دکتر نمی‌رسید و می‌مرد. مثلا یکی از آن‌ها را که اسمش «حسن» بود تا دو سال و نیم اش شد، مردم گفتند:چقدر قشنگ است. بچه نظر خورد، غروب مریض شد و تا صبح مرد.

خواهر حاج آقا آمد خواستگاری و خواهر بزرگ من هم قبول کرد. قدیم‌ها که با هم حرف نمی‌زدند. یک هفته قبل از عروسی عقد بود و بعد هم ازدواج می‌کردیم.
 
۸ سالم بودکه ازدواج کردم او می‌گوید:من ترشیده بودم! خواهرم خواستگار‌ها را رد می‌کرد. یک خواهر من ۹ سالش بود که ازدواج کرد و یک خواهرم هم ۱۲ سالش. من آخری بودم. توی یک ماه کلی خواستگار داشتم، اما خواهر بزرگم نمی‌گذاشت ازدواج کنم و هر کدام را به نوعی رد می‌کرد. من آن موقع که نفهمیدم، بعدا متوجه شدم که خواهرم کلی خواستگار را جواب کرده. البته من هم ۱۸ ساله نبودم. قدیم‌ها شناسنامه پسر را ۲ سال دیرتر می‌گرفتند که دیرتر برود سربازی و دختر‌ها را هم دو سال زودتر می‌گرفتند تا زودتر بتوانند عقدش کند. یعنی من ۱۶ ساله بودم که ازدواج کردم.

حلیمه سعیدی می‌گوید:حاجی را هم قبل از ازدواج اصلا ندیده بودم، چون زیاد از خانه بیرون نمی‌رفتم، وقتی هم می‌رفتم با آقام می‌رفتم. حاجی هم تهران کار می‌کرد. همسر حلیمه سعیدی می‌گوید:من ایشان را دیده بودم و کاملا می‌شناختم. با هم همسایه بودیم. آن موقع برای کارم می‌آمدم تهران و بر می‌گشتم و گاهی می‌دیدمش. اصلا خودم رفتم به خواهرم پیشنهاد دادم که برویم خواستگاری ایشان. آن موقع پدرم مرحوم شده بود و من با خواهرم زندگی می‌کردم.

مهریه حلیمه سعیدی
۷۰۰ تومان گفتیم، اما چونه زدند کردند ۴۰۰ تومان. شیر بها را هم ندادند.

فرزند اولمان سال ۱۳۳۵ به دنیا آمد. اسمش حسن بود که در ۲ سالگی فوت کرد. بعد ناصر به دنیا آمد که او هم در ۲ ماهگی فوت کرد. بعد علی به دنیا آمد که او هم در چند ماهگی مرد. یک بچه دیگر هم به دنیا آمد که این یکی به اسم گذاشتن هم نرسید. بعدش جواد آقا به دنیا آمد. اسم بچه‌ها را خودم می‌گذاشتم. اسم ناصر را که گذاشتم ننه ام گفت:چرا گذاشتی ناصر؟ اسم برادرم بود.

اسم حسن را هم که گذاشتم، زن عمویم گفت:اسم بچه‌های من را چرا گذاشتی؟ وقتی هم آن دو تا مردند به دلم بد آمد. تا این که یکی از همسایه هایمان گفت این‎دفعه که زاییدی اسم پسر‌های من را بذار و این طوری شد که اسم پسرهایم را گذاشتم جواد و جلال و رضا. اسم رضا را هم عمه اش گذاشت. یک دختر هم داریم به نام زهرا. حاجی در تهران کار می‌کرد و من از این که بچه هایم پشت سر هم می‌مردند ناراحت بودم. برایش پیغام دادم:یا بیا من را ببر آنجا یا خودت بیا اینجا بمان، یا طلاقم بده! *حاج عباس لشکری:من در تهران کارگری می‌کردم. کار‌های مختلف... مدتی در خیاطی بود و مدتی در شهرداری آسفالت می‌ریختم و از این جور کارها. چند وقت به چند وقت هم می‌رفتم به ضیاءآباد. *خانم سعیدی:آن زمان که آرد آماده نبود. باید گندم را برای آسیاب می‌بردیم و این کار از عهده من برنمی‎آمد. برادر هم نداشتم و پدر هم خیلی کار داشت و دایی حاجی هم وقتی ازش کمک می‌خواستم نمی‌آمد.

من خیلی معذب بودم. به خاطر همین حاجی را مجبور کردم من را هم ببرد تهران. *حاج عباس لشکری:وقتی خانواده هم آمدند تهران، درسلسبیل یک اتاق ۳ در ۴ اجاره کردیم با ماهی ۲۵ تومان. یک همشهری آنجا داشتم و به خاطر همین آمدیم سلسبیل. جواد در ضیاء آباد به دنیا آمد. *خانم سعیدی:جواد را که باردار بودم آمدیم تهران و اینجا به دنیا آمد. رضا را هم باردار بودم که رفتیم ضیاءآباد و آنجا به دنیا آمد. *فارس:پس این بچه‎ها قوی بودند که زنده ماندند؟ *خانم سعیدی:همه بچه هایم قوی بودند. خودم قوی بودم برای همین بچه هایم هم به خصوص رضا موقع به دنیا آمدن بنیه خوبی داشتند. اما آن بچه‌ها را نظر زدند که مردند. خانم سعیدی:همه بچه هایم را فرستادم مدرسه. در همان مدرسه هم بود که معلم هایشان آن‌ها را راهنمایی می‌کردند که در انقلاب شرکت کنند و بعد هم راهی جبهه شوند. همین پسرم جلال ۵ سال جبهه بود.

رضا سال ۱۳۴۶ به دنیا آمد به همین دلیل در دوران انقلاب ۱۱ ساله بود و نمی‌توانست در مبارزات شرکت کند. وقتی جنگ شروع شد، چون سنش برای جبهه رفتن هم کم بود شناسنامه اش را دست‎کاری کرد.
 
حلیمه سعیدی در مورد شهادت فرزندش ۱۷ ساله اش رضا لشگری گفت:قبل از اعزام به جبهه در همین شهر خودمان به اتوکشی و خیاطی مشغول بود. زمانی که به جبهه اعزام شد در گروه تخریب چی قرار داشت و مین خنثی می‌کرد. وی در خصوص چگونگی شهادت پسرش گفت:آخرین باری که به خانه آمده بود به صورت یک وری نشسته بود و به پشتی لم داده بود و به نوار شهید صدوقی گوش می‌داد. من و پدرش قرار بود هفته آینده به مکه برویم. من به سمت رضا رفتم تا کاغذ سفرمان را به او نشان دهم. به رضا گفتم که من و پدرت قصد داریم به مکه برویم و تا وقتی که از مکه برگردیم تو در خانه بمان. بعد از بازگشت ما از مکه، من از رفتن تو به جبهه جلوگیری نمی‌کنم و تو می‌توانی بار دیگر به جبهه بروی.

وی در ادامه افزود:رضا در پاسخ به من گفت بذار من بروم شهید شوم و بعد شما به مکه بروید. در حال همین صحبت‌ها بودیم که جلال برادر دیگرش وارد شد و گفت امام در جبهه تنهاست و رضا تو اینجا نشسته ای. کردستان شلوغه و تو باید هر چه زود‌تر به جبهه بروی. رضا هم خیلی زود آماده شد و به سمت جببه راه افتاد. رضا رفت و یک هفته دیگر خبر شهادت وی را برای من آوردند. حلیمه سعیدی در مورد چگونگی اطلاع خانواده از خبر شهادت وی گفت:در طول یک هفته‌ای که رضا رفته بود من بشدت نگران بودم و در تمام این مدت منتظر بودم تا کسی خبری برای من بیاورد تا اینکه یکی در خانه ما را زد و گفت رضا ترکش خورده. من گفتم رضا ترکش نخورده بلکه شهید شده. آن فرد با شنیدن حرف من به گریه افتاد و خبر شهادت رضا را تصدیق کرد و شروع کرد به گریه کردن. من به او گفتم که گریه نکند، زیرا حضرت زینب (س) گفت «شب‌ها گریه کنم و روز‌ها بخندم مبادا دشمنان بر ما بخندند».

وی در ادامه افزود:زمانی که جنازه پسرم را آوردند، من اصلا گریه نکردم. من برای پسر شهیدم گریه نکردم تا پدر آمریکا را در آورم. این عمل من موجب شد تا ۳ روز در مسجد محل ما گفته شود که شهیدی آمده و مادرش برای او گریه نکرده است. در آن دوران وقتی شهید می‌آمد خانواده شهید بشدت گریه و زاری می‌کردند، اما من اصلا گریه نکردم و چند روز دیگر که شهدای دیگری را آوردند من برای آن‌ها گریه کردم. مردم از من می‌پرسیدند چرا برای پسر خودت گریه نکردی و برای بچه‌های مردم گریه می‌کنی.

گفتم برای پسرم گریه نکردم، زیرا او را خدا داده بود و خدا از ما گرفت و من برای اینکه دشمن از گریه من شاد شود، گریه نکردم. برای این شهدا گریه می‌کنم، زیرا از اینکه می‌بینم این افراد جوان چگونه با بمب‌های صدام شهید شدند، گریه می‌کنم.
 
روحش شاد و یادش گرامی ..
ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر