به گزارش مجله خبری نگار/خراسان: دختر ۲۴ سالهای که با گذشت ۶ سال از دوران نامزدی، قصد داشت به صورت توافقی از پسردایی اش طلاق بگیرد، با بیان این که نامزدم اسیر هوسهای نفسانی شد و به من خیانت کرد، درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت:دریکی از روستاهای خراسان شمالی به دنیاآمدم و روزهای خوبی را در روستا گذراندم به طوری که لحظه به لحظه آن روزهای رویایی را هنوز به خاطر دارم. ۶ سال بیشتر نداشتم که به همراه خانواده دایی ام به مشهد مهاجرت کردیم. دایی وپدرم شغلی در یک کارخانه تولیدی پیدا کرده بودند و به همین دلیل هم در یک ساختمان ۲ طبقه ساکن شدیم و زندگی شیرینی را در کنار خانواده دایی ام آغاز کردیم.
من و پسردایی ام نیز در مدرسه ابتدایی ثبت نام کردیم و اوقاتمان را با بازیهای کودکانه میگذراندیم. گاهی با هم عروسک بازی میکردیم و گاهی هم از تفنگ بازی لذت میبردیم. خلاصه در حالی ماهها و سالها را میگذراندیم که گویی یک خانواده هستیم. دایی ام از همان روزهای کودکی مرا «عروس دایی» صدا میزد ولی من منظورش را نمیفهمیدم. در این شرایط تحصیلات دبیرستان را به پایان رساندم و خودم را برای آزمون سراسری آماده میکردم که یک شب زن دایی ام مادرم را به گوشه آشپزخانه کشید و مرا برای «رامین» خواستگاری کرد.
من که همواره «رامین» را به عنوان پسردایی ام دوست داشتم، از شنیدن ماجرای خواستگاری شوکه شدم چرا که هیچ گاه به ازدواج با او فکر نکرده بودم. بالاخره با سماجت دایی و زن دایی، من و رامین در حالی پای سفره عقد نشستیم که او در یک شرکت خصوصی مشغول کار شده بود. یک سال از دوران نامزدی ما میگذشت و من عاشقانه او را دوست داشتم ولی آرام آرام رفتارهای «رامین» تغییرکرد. او لباسهای شیکی میخرید و انواع عطر و ادکلنها را استفاده میکرد و توجهی به من نداشت. من هم اهمیتی نمیدادم و رفتارهای سرد او را دلیل خستگی ناشی از کار میدانستم، اما دوران نامزدی ما خیلی طولانی شد به گونهای که بارها پدرم به منزل دایی ام رفت تا برای آغاز زندگی مشترک ما صحبت کند.
دایی و زن دایی ام نیز از هیچ تلاشی برای سرو سامان گرفتن زندگی ما دریغ نمیکردند ولی «رامین» هربار بهانهای میآورد. از سوی دیگر و با آن که ۶ سال از دوران نامزدی ما میگذشت احساس میکردم «رامین» دیگر آن عاشق سابق نیست و به من خیلی کم محلی میکند تا جایی که حتی پاسخ تلفن هایم را نمیداد و روابط عاطفی سردی با یکدیگر داشتیم. با این احساس غریب، دلشوره عجیبی داشتم. به همین دلیل یک روز او را تعقیب کردم. «رامین» با خرید یک شاخه گل در حالی به مسیرش ادامه میداد که میترسیدم در این حالت با من روبه رو شود.
از شدت اضطراب و نگرانی دستانم میلرزید تا این که او مقابل یک رستوران با دختری ملاقات کرد و باهم وارد رستوران شدند. حدسم درست بود، او به من خیانت میکرد و به این خاطر هم دوست نداشت زندگی مشترکمان آغاز شود. وقتی آنها را پشت میز رستوران دیدم که با صدای بلند میخندیدند و خوش میگذراندند بلافاصله با دایی ام تماس گرفتم وموضوع را برایش بازگو کردم. طولی نکشید که دایی ام خود را به رستوران رساند. «رامین» وقتی ما را دید، از خجالت و شرم دست وپایش را گم کرد. دایی ام با چهرهای خشم آلود گفت: فکر نمیکردم چنین پسری را تربیت کرده ام! تو مرا نزد خانواده عمه ات سنگ روی یخ کردی! حالا با دختران هرزه در رستورانها قرار میگذاری؟ با سکوت «رامین»، من و دایی ام به خانه بازگشتیم ولی از آن روز به بعد دیگر روی خوشی ندیدم و مدام اشک میریختم! تا این که «رامین» همه چیز را تمام کرد. او گفت:من به تو که دختری دهاتی هستی، هیچ علاقهای نداشتم و تنها به خاطر پدر و مادرم پای سفره عقد نشستم!...
اکنون به کلانتری آمده ام تا مقدمات طلاق را فراهم کنم چرا که دیگر نمیتوانم با مردی زیر یک سقف بروم که اسیر هوسهای خیانت آلود شده است. اماای کاش ...
این گزارش حاکی است با راهنمایی و تاکید سرگرد احسان سبکبار (رئیس کلانتری شفای مشهد) بررسیهای کارشناسی و اقدامات مشاورهای درباره این ماجرای تاسف بار در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی