کد مطلب: ۵۹۸۳۰۳
۰۷ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۸:۱۱
همسرش را صدا زد و گفت: نرگس خانوم... نرگس جان... من اومدم عزیزم. اما صدایی نشنید. جعبه هدیه را از کیفش درآورد و با دسته‌گلی که خریده بود به سمت آشپزخانه رفت

به گزارش مجله خبری نگار، روز‌های پایانی سال بود و همه در تلاش بودند تا کار‌های عقب‌مانده و نیمه‌تمام را به سرانجام برسانند. دکتر مهران جلالی نیز شیفت‌های بسیاری در بیمارستان داشت و کلافه از روز‌های پایانی سال، تصمیم داشت نوروز را با همسرش در ویلای شمال سپری کند.

به همین خاطر چند روز آخر سال را به‌شدت کار می‌کرد تا کل تعطیلات را بتواند مرخصی بگیرد. مهران در اتاقش مشغول ویزیت بیماری بود که تلفن همراهش زنگ خورد. شماره مکانیک بود. مهران ماشینش را برای سرویس به تعمیرگاه برده و مکانیک برای همین با او تماس گرفته بود. مهران نسخه بیمار را نوشت و با مکانیک تماس گرفت و گفت که تا یکی دو ساعت دیگر خودش را می‌رساند. مهران یکی دو بیمار دیگر را ویزیت کرد، تاکسی اینترنتی گرفت، روپوش سفیدش را درآورد، وسایلش را جمع کرد و از اتاق خارج شد. چند ثانیه بعد برگشت، انگار چیزی را فراموش کرده بود.

جعبه کادو کوچکی را که در کشو میز داشت و برای همسرش گرفته بود، برداشت و داخل کیفش گذاشت. سوار ماشین شد و به تعمیرگاه رفت. ماشینش را تحویل گرفت و به سمت خانه حرکت کرد. ترافیک آخر سال کلافه‌اش کرده بود همان‌طور پشت فرمان نشسته و در فکر فرورفته بود که پسربچه‌ای به شیشه ماشین زد و مهران به خودش آمد.

پسربچه ملتمسانه گفت: عمو ازم گل می‌خری؟ به خدا ارزون میدم.

مهران لبخند زد و گفت: باشه. یه دسته بده.

پسربچه یک دسته کوچک گل نرگس به مهران داد و مهران هم گل‌ها را بو کرد و یک تراول ۱۰۰ هزار تومانی به پسربچه داد و به او لبخند زد. پسربچه اسکناس را که دید، لبخند زد. آن را در جیبش گذاشت و به سمت ماشین دیگری رفت و از شیشه آن آویزان شد تا راننده را مجاب به خرید گل کند. مهران دسته‌گل را روی صندلی کناری‌اش گذاشت و به سمت خانه رفت. ماشین را داخل پارکینگ گذاشت و با آسانسور به طبقه پنجم رفت. کلید را در قفل چرخاند و در را باز کرد. همسرش را صدا زد و گفت: نرگس خانوم... نرگس جان... من اومدم عزیزم.

اما صدایی نشنید. جعبه هدیه را از کیفش درآورد و با دسته‌گلی که خریده بود به سمت آشپزخانه رفت و همسرش را صدا زد، اما نرگس در آشپزخانه هم نبود. با خودش فکر کرد شاید بیرون از خانه است. کیفش را برداشت و به سمت اتاق‌خواب رفت و خواست کت و کیفش را روی تخت بگذارد که نگاهش به نرگس افتاد که روی زمین افتاده بود. وسایلش را روی تخت انداخت و به سمت او رفت. صدایش زد و تکانش داد. سرش را روی قلب نرگس گذاشت، اما صدایی نشنید. نگران شد و با اورژانس تماس گرفت.

چند دقیقه‌ای گذشت و امدادگران اورژانس از راه رسیدند. یکی از امدادگران کبودی دور گردن نرگس را دید، در گوش همکارش چیزی گفت و پارچه سفیدی را روی نرگس کشید. امدادگر دوم هم با پلیس تماس گرفت و از مهران خواست به چیزی دست نزند. مهران با شنیدن خبر فوت همسرش، دست‌هایش را مقابل صورتش گرفت و خودش را روی مبل انداخت و آرام گریست. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که دو مامور از راه رسیدند. سرگرد حاتمی و دستیارش محمدی وارد خانه دکتر شدند. سرگرد به سمت مهران رفت و گفت: بهتون تسلیت می‌گم. شما همسر مقتول هستین؟

مهران اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: بله. مهران جلالی هستم.

سرگرد پرسید: همسرتون رو چطور و کی پیدا کردین؟

مهران گفت: من پزشکم. تمام روز در بیمارستان بودم. مکانیکم تماس گرفت تا ماشین رو تحویل بگیرم. آخه می‌خواستیم برای تعطیلات شمال بریم. ماشین رو برای سرویس برده بودم تعمیرگاه. وقتی برگشتم خونه، این صحنه رو دیدم. خیلی وحشتناک بود.

سرگرد نگاهش به دسته‌گل و جعبه کادو افتاد و گفت: سالگرد ازدواجتونه؟

مهران گفت: نه تولد همسرم بود. می‌خواستم خوشحالش کنم.

با مورد مشکوکی روبه‌رو نشدین؟

مهران گفت: نه. قرار بود فرداصبح بریم شمال. امروز صبح هم که می‌خواستم برم بیمارستان، نرگس گفت چمدونارو جمع می‌کنه. بهش قول داده بودم کل تعطیلات رو با هم باشیم. آخه این چند وقت خیلی شیفت بودم و نرگس بیشتر روزا و شبا تنها بود. ای‌کاش امروز بیشتر دیده بودمش. ای‌کاش امروز مرخصی می‌گرفتم. یعنی کی می‌تونه این کارو باهاش کرده باشه؟

بالاخره می‌فهمیم. ساختمون دوربین نداره؟

مهران گفت: نه.

شما بچه دارین؟

مهران گفت: نه. همسرم بچه‌دار نمی‌شد. منم اصراری نداشتم. چون وقتش رو ندارم.

سرگرد در حالی که در حال یادداشت نکات در دفترچه‌اش بود، گفت: شما فعلا از تهران خارج نشو. شاید بازم سوالی پیش بیاد و بخوام ازتون بپرسم.

مهران با سر تایید کرد و گفت: بدون نرگس کجا برم؟

سرگرد روی شانه مهران زد تا او را آرام کند. بعد همراه دستیارش محمدی از همسایه‌ها پرس و جو کردند. واحد کناری منزل دکتر، خانم پیری زندگی می‌کرد که به سرگرد گفت چند وقتی بود که از آپارتمان آن‌ها سروصدا شنیده می‌شد و دکتر و همسرش با هم بحث می‌کردند.

با تکمیل تحقیقات، جسد به پزشکی‌قانونی منتقل شد و سرگرد به اداره برگشت.

مهران تنها مانده بود. بسته سیگار را از کشوی میز اتاق‌خواب برداشت و به سمت پنجره رفت، سیگاری روشن کرد و پکی به آن زد. از خانه همسایه صدای شادی و موسیقی شنیده می‌شد. ماشین عروس هم مقابل همان خانه بود. مهران نگاهی به کوچه انداخت. ته سیگارش را کنار پنجره خاموش کرد و پنجره را بست.

نگاهش به تختخواب افتاد و بسته هدیه و گل‌های نرگسی که برای همسرش خریده بود. بسته را باز کرد و به برق انگشتر نگاه کرد. روی تخت دراز کشید، دستش را به بالش همسرش کشید، آرام گریست و چشمانش را بست.

صبح خیلی زود پزشکی‌قانونی گزارش را برای سرگرد فرستاد. در آن نوشته شده بود که نرگس با دست‌های قوی کشته شده که به احتمال زیاد قتل کار یک مرد بوده است. ضمن این‌که نرگس پیش از مرگش خواب بوده. در خونش هم قرص آرامبخش بود. ذهن سرگرد به‌شدت درگیر شده بود. همان موقع به بیمارستان و محل کار مهران رفت و با همکارانش صحبت کرد. متوجه شد که مهران مشکوک به ارتباط با یکی از پرستاران به نام نگار صالحی است. سراغ آن پرستار را گرفت و متوجه شد مرخصی است. آدرس پرستار را گرفت و سراغش رفت. زنگ آپارتمان نگار را زد. نگار خواب‌آلود جواب داد. سرگرد خودش را معرفی کرد و نگار در را باز کرد. سرگرد روی مبل نشست. نگار سر و وضعش را مرتب کرد و به سمت سرگرد آمد. سرگرد با دقت به اطراف نگاه کرد و پرسید: شما تنها زندگی می‌کنید؟

نگار گفت: بله. دو ساله از همسرم جدا شدم. برم براتون چای بیارم.

سرگرد گفت: فقط یه لیوان آب لطفا.

نگار به سمت آشپزخانه رفت و سرگرد با نگاه تیزبینش اطراف را بررسی می‌کرد. نگاهش به برگه آزمایشگاه افتاد که روی میز ناهارخوری بود. نگار با لیوان آب وارد شد. سرگرد لیوان را برداشت، اما نخورد، تشکر کرد و گفت: شما بیمار هستین؟

نگار با تعجب گفت: نه.

سرگرد به برگه آزمایشگاه اشاره کرد. نگار برگه را داخل کشو گذاشت و گفت: یه چکاپ ساده بود. راستی من دلیل اومدن شمارو هنوز متوجه نشدم.

سرگرد گفت: همسر دکتر مهران جلالی به قتل رسیده. شما اطلاع داشتین؟

نگار گفت: بله خیلی وحشتناکه. از همکاران شنیدم، اما به من چه ارتباطی داره؟

سرگرد گفت: از ارتباطت‌تون با دکتر بگین.

نگار با دستپاچگی گفت: ارتباطی نداریم.

سرگرد گفت: بهتره نقش بازی نکنین خانوم. همه همکاران‌تان از این ماجرا خبر دارن. همسر دکتر چطور؟ اون هم خبر داشت؟

نگار گفت: نمی‌دونم. یعنی قرار بود مهران بهش بگه.

سرگرد گفت: به خاطر بچه؟

نگار با تعجب گفت: کدوم بچه؟!

سرگرد گفت: بچه‌ای که شما از دکتر باردار هستین.

نگار گریست. سرگرد سکوت کرد تا او آرام شود. لیوان آبی را که نگار برایش آورده بود به او داد. نگار جرعه‌ای آب نوشید.

سرگرد گفت: عذاب وجدان دارین؟

نگار اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خیلی. از وقتی شنیدم نرگس کشته شده، حالم بده. فکر می‌کنم مقصر مرگش منم.

سرگرد پرسید: چرا؟

نگار گفت: من و مهران یک ساله صیغه هستیم. چند روز پیش که جواب آزمایشگاه رو گرفتم و فهمیدم باردارم، به مهران گفتم تکلیف منو روشن نکنه با جواب آزمایشگاه می‌رم و همه‌چیز رو به همسرش می‌گم. بهش چند روز فرصت دادم خودش همه چیز رو بگه تا این‌که شنیدم نرگس کشته شده. یعنی ممکنه کار خودش باشه؟

سرگرد گفت: بالاخره می‌فهمیم. شما لطفا از تهران خارج نشو.

سرگرد با همکارش محمدی تماس گرفت و خواست که مهران را به آگاهی ببرد. سرگرد سراغ مکانیک رفت و با او صحبت کرد و با بازجویی از پرسنل بیمارستان، متوجه شد مهران ۴۰ دقیقه فرصت داشته تا به خانه برود و همسرش را به قتل برساند. سریع به اداره برگشت. مهران پشت در نشسته بود. او را به داخل دعوت کرد. بعد مقابل او نشست و گفت: بهتره خودت همه چیز رو اعتراف کنی.

مهران پوزخندی زد و گفت: چیو اعتراف کنم؟ شما حال‌تون خوبه؟

سرگرد دستش را روی میز کوبید و گفت: با من بازی نکن دکتر. می‌خوای خودم همه‌چیز رو تعریف کنم؟

همسرت شنیده بود با نگار صالحی ارتباط داری. نگار صالحی هم باردار بود و تهدیدت کرده بود همه چیز رو به همسرت می‌گه. تو هم همسرت رو به قتل رسوندی.

مهران باز هم پوزخند زد و گفت: من کلی شاهد دارم که زمان قتل، خونه نبودم. از صبح بیمارستان بودم بعدشم رفتم تعمیرگاه.

سرگرد گفت: ازبیمارستان تامکانیکی که نزدیک خونه است، ۴۰دقیقه فرصت داشتی بری خونه و به همسرت آرامبخش بدی تا بخوابه و بعد بکشیش. بعد هم هدیه و گل براش بخری و ادای یه شوهرخوب رودربیاری، اما اشتباهت این بود که پزشکی‌قانونی زمان مرگ رو می‌تونه تشخیص بده.

مهران سرش را میان دست‌هایش گرفت و گفت: نمی‌خواستم اینجوری بشه. من دوسش داشتم. نرگس از وقتی فهمید من با نگارم، افسرده شد و قرص می‌خورد. تازه از بچه بی‌خبر بود. داشت مثل شمع جلوی چشمام آب می‌شد. نمی‌خواستم با این حال ببینمش. من نرگس شاد و پر انرژی رو می‌خواستم. طاقت این حالشو نداشتم. نمی‌خواستم طلاقش هم بدم. از دست نگارم فراری بودم. فقط بچه رو می‌خواستم. بهترین تصمیم رو برای نرگس گرفتم. می‌خوام با همون تصویر قشنگ توی ذهنم نگهش دارم.

منبع: جام‌جم

برچسب ها: قتل قاتل جنایت
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
قوانین ارسال نظر