به گزارش مجله خبری نگار، یکی از تهیه کنندگانی که برای مطرح کردن شعر و ادب فارسی در رادیو، تلاشی جدی و عاشقانه داشت، جواد مانی است. او حالا چند سالی است که بازنشسته شده و در حال حاضر، ۷۶ سالگی را پشت سر گذاشته، اما یکی از کسانی است که اغلبِ رادیوییها همیشه یادش را به عنوان یک استادِ سختگیر، ولی دقیق به خاطر دارند. محمدباقر رضایی نویسنده برنامههای ادبیِ رادیو، به مناسبت ۲۷ شهریور، روز شعر و ادب فارسی، متنی آهنگین را به طنز برای او نوشته و ادای دینی کرده است.
متن محمدباقر رضایی به شرح زیر است:
«برای آن که رادیو را خوب میشناخت. آن مرد جوشی آن الگوی سختکوشی
آن تهیه کنندهی دقیق آن مخالفِ برنامههای رقیق.
آن که از بازنشستگیِ "کاربلدها" نالان بود و از به کارگیریِ"نابلدها" حیران بود.
آن که از بی توجهی به" تجربه ها" داغان بود و شریکِ دردهای یاران بود.
نامش جوادِ مانی بود و عاشقِ نکته پرانی بود.
اهل زد و بندهای سابق نبود و در مناسباتِ کاری اش صادق بود.
از سفارش و این چیزها فارغ بود و در برنامه سازیِ رادیو حاذق بود.
کارش را روی هم رفته عاشق بود و الحق که جایگاهش را لایق بود.
در هر برنامهای تابعِ حقایق بود و معتقد به نهایتِ استفاده از دقایق بود.
مخالفِ سرسختِ نیروهای نالایق بود و رها از فضولیِ خلایق بود.
خودش کارنامهای تمیز داشت و روحیهای مبتذل ستیز داشت.
اما گاهی چنان دچار قبض میشد که تبدیل به تلخیِ محض میشد.
ولی روی هم رفته ردیف و جور بود و همه را حریف و زور بود.
وجودش دنیایی از قیل و قال بود و باعثِ انبساط خاطرِ اهلِ حال بود.
لباسهای رنگی میپوشید و با آدمهای باهنر میجوشید.
مهربانیِ قلب او را کمتر کسی داشت و عشقِ برنامه سازیِ او را کسی نداشت.
بیزار از موعظه بود و اینطور مواقع بی ملاحظه بود.
شوخی هایش گاهی از حد میگذشت، ولی از بودن در حضورش نمیشد گذشت.
مردی بود رِند و جسور و مغرور و بسیار هم محجوب و محبوب و محشور.
چیزی که فراوان داشت صراحت و اغلب هم عصبانی و ناراحت.
ماشینِ سیاسی اش ترمز نداشت و واهمهای از خطوطِ قرمز نداشت.
گاهی از سوراخِ یک سوزن رد میشد و گاهی از درِ دروازه رد نمیشد.
هر کسی را که قبول نداشت بور میکرد و ناراحتیهای عجیبی برای خودش جور میکرد.
اما غریزهی برنامه سازی اش قوی بود و ارادتش به رسانه، قلبی بود.
خیلیها را در "صدا" بینا کرد و آنها را روانهی "سیما" کرد.
با آن که رفتارش اغلب عجیب بود، ولی روی هم رفته مردی نجیب بود.
نقل است وقتی در شکم مادرش میلولید دودِ فراوانی از دخانیاتِ او میبویید.
همان دودها او را دچارِ گزند کرد و به نازِ طبیبان نیازمند کرد.
متولدِ ۱۲ اسفندِ سالِ ۲۴ در تبریز بود و در خانوادهای فقیر از نظرِ مالی به دنیا آمده بود. آن زمان، چون بچهها هنوز شش ماهه نشده میمُردند صبر کردند که اگر او بعد از شش ماه نمرد تولدش را ثبت کنند؛ و بالاخره آن را چهارمِ تیرِ سالِ ۲۵ ثبت کردند.
نقل است در نوجوانی، رادیوی کوچکی به اندازهی یک قوطی کبریت خریده بود که برای او مثل یک پدیده بود. وقتی کلاس چهارم دبستان بود آوازی در دستگاه همایون خواند که بسیار تشویق شد. میگویند دستگاههای موسیقی را از مداحیِ طلبه ها، و دستگاه فکری اش را از شعرِ حافظ آموخته بود. آرزو داشت وقتی بزرگ شد، دستِ اسماعیل شهناز را ببوسد و با عبدالوهّاب شهیدی در یک فضا نفس بکشد. سالِ ۴۹ لیسانس ادبیات گرفت و یک سال در "ماسال" دبیر بود. اردیبهشتِ ۵۲ به رادیو راه یافت و خیلی زود در این رسانه جاه یافت. در زمانِ ورود به رادیو، هنر زیاد داشت و همهی شعرهایی را خوانده بود به یاد داشت. از برنامههای رادیوییِ کسانی مثلِ احسان و بهادر، خیلی چیزها یاد گرفت و بهره از کارِ دیگران زیاد گرفت. هنر برایش همه جا محافظ بود و سر سلسلهی هنرش شعرِ حافظ بود. لحظهای را برای شعر و شاعری از دست نمیداد و در سخن گفتن از حافظ به کسی فرصت نمیداد. با برنامهی "شعر و موسیقی" شروع کرد و تهیه کنندهی برنامهی مشاعره شد. سه روز هم در هفته، تهیه کنندهی برنامهی خانواده بود، که در بخشی از آن، قصههای مجید پخش میشد و هوشنگ مرادی کرمانی با آن مشهور شد.
در برنامههای موسیقی اش هم خوانندههای خوبی را به جامعه شناساند. یکی از آنها علیرضا قربانی بود و دیگری همایون کاظمی. برنامههای دیگری داشت که هم تهیه کننده اش بود هم نویسنده اش. شخصیتهایی به نامِ آقای نیک اندیش و آقای شهروند خلق کرد، و ماجراهای آنها را هر روز مینوشت و پخش کرد. خطِ خوبی هم داشت و اغلبِ مواقع در استودیوهای رادیو، کنارِ مطالبی که آورده بودند نقاشی میکرد و خط مینوشت. عاشقِ برنامههای ادبی بود و نامِ برنامه هایش هم، ترنّم، ضرباهنگ، میزان، در محفلِ معاشران، آیینهی آدینه، جامه دران و "شور زندگی" بود.
بهناز شفیعی گویندهی پیشکسوت رادیو نقل میکند که اسفند ۷۵ وقتی از تلویزیون به رادیو منتقل شد، اولین برنامهای که به او دادند تهیه کننده اش جواد مانی بود. میگوید: متنی که آقای مانی به من داد بخوانم، شعر بود. من تا آن موقع برنامهی ادبی اجرا نکرده بودم. شروع کردم به خواندن آن شعر که مصرعِ اولش اینطور بود: "آدمی نیست که عاشق نشود فصل بهار " من آدمی را به صورتِ جمع خواندم. یعنی کلیتِ آدمی. ناگهان آقای مانی ضبط را قطع کرد و گفت: " ببین دختر، حالا اینجوری هم بد نیست که خوندی، ولی میدونی چی گفتی؟ گفتی: هر کس تو فصل بهار عاشق نشه آدم نیست، خَره! " کلمه آخر را با عصبانیت و صدای بلند گفت. من یک دفعه از این صراحت جا خوردم. خیلی ترسیدم. گفتم: پس درستش چه جوریه آقای مانی؟ گفت: منظورش یک آدمه. باید بخونی حتی یک آدمم نیست که فصل بهار عاشق نشه. نه این که بگی آدمی، به معنای جنسِ آدم. حالا بخون. منم خوندم: هیچ آدمی نیست که عاشق نشه تو فصل بهار. گفت: بارک الله. حالا برو ضبط؛ و من خوندم: آدمی نیست که عاشق نشود فصل بهار. آقای مانی با اون لهجهی آذریِ غلیظِش تشویقم کرد و از اون به بعد خیلی نکتههای اینجوری ازش یاد گرفتم. نقل است که استاد وقتی کارشناس ارزیابیِ آثار رادیویی هم شده بود خیلی سختگیر بود. روی فرم ارزیابیِ یکی از برنامهها نوشته بود: این برنامه اگر فردا تعطیل شود، دیر است! کلاسهایی هم دایر کرد تا تهیه کنندهها و گویندههای بهتری تربیت کند. اگر یک مدیرِ بالادستی یا مقامی، کسی را به او معرفی میکرد، مخصوصا آن بیچاره را رد میکرد، و راهِ ورودش به رادیو را سد میکرد. چون اصلاً اهل پارتی بازی نبود و معیارش فقط کاردانی بود.
احمدِ طبعی فعال رسانهای و پیشکسوت رادیو نقل میکند که یک زمان با مانی برای گرفتن آزمون از متقاضیان گویندگی، تهیه کنندگی و گزارشگری، به بیرجند میرفتیم. سوار هواپیما شدیم. وقتی به بیرجند رسیدیم، متوجه شدم هواپیما روی هوا میچرخه و پایین نمیآد. به مانی گفتم: جواد جون احتمالاً چرخهای هواپیما باز نمیشه! توجهی نکرد. فرود اومدنِ هواپیما طول کشید. همونطور روی هوا میچرخید. دوباره گفتم: جواد فاتحه مون خونده اس. احتمالاً مشکلی پیش اومده. اگه وصیّتی، سفارشی، حرفی داری بگو و خودتو سبک کن. دیدم چنان به حرکات و حرفهای مهماندار هواپیما خیره شده که انگار نه انگار من دارم باهاش حرف میزنم. باز گفتم: جواد جون، فدات بشم، حواستو جمع کن. داریم میریم اون دنیا. باز توجهی نکرد. دیدم رنگِ همه مسافرا پریده، بجز رنگِ مانی که نه تنها نپریده بود، بلکه کمی هم مثل جَوونهای عاشق و خجالتی قرمز شده بود. دوباره بهش هشدار دادم. این بار با خونسردی، بدون این که به من نگاه کنه گفت: واقعاً راست میگی احمد؟! داریم میریم اون دنیا؟! گفتم: اگه شما اجازه بفرمایید. گفت: چه اِشکالی داره؟! به جای این حرفها، به صدای این مهماندار توجه کن. اگه این صدا قراره بره اون دنیا، ما چرا نریم؟ تا اینو گفت، نگاه کردم و گوش دادم. مهماندار هواپیما با لبخندِ شیرین و حرفهای آرامش بخشِ جذابی در حالِ روحیه دادن به مسافرها بود. انگار نه انگار که قراره اتفاقی بیفته. مانی که عاشق صدای زیبا بود، همونطور محو و مات، تماشاش میکرد. احتمالاً فکرش این بود که کاش میتونست اون صدای ملکوتی رو به رادیو بیاره. به نظرش رادیو به اونطور صداها برای آرامش دادن به مردم نیاز داشت. ما از اون مهلکه، جونِ سالم به در بردیم، ولی طنینِ اون صدا هنوز تو گوشِ من هست.
در روایتی دیگر آمده که سعیدِ بارانی، گویندهی خوش صدای رادیو را، استاد امیر نوری برای گویندگی انتخاب کرده بود. یک روز که بارانی رفته بود از کلاسهای مانی هم بهره بِبَرَد، مانی به او گفت:، چون دیگری انتخابت کرده، من باهات کاری ندارم. این را صریح گفت، اما وقتی دید بارانی سماجت دارد و پشتِ درِ کلاسش مینشیند و بهره میبَرَد، کوتاه آمد و فهمید که استاد نوری او را درست انتخاب کرده است. پس به کلاسش راه داد. لطفِ بی اندازهای هم کرد و گویندگیِ یک برنامهی سختِ ادبی را به او سپرد.
زهرا صفاییان هم نقل میکند که: من جوانی گستاخ بودم. با استاد مانی سرِ کلاس خیلی کل کل میکردم و در عین حال از او میترسیدم. اما او آنقدر عادل بود که تلافی نمیکرد و میبخشید.
محمدِ امام جمعه میگوید: سالِ ۶۳ و در ۲۵ سالگی، برنامهای ساخته بودم که یکی از کارشناسهای ارزیابیِ برنامه ام، آن را شُست و کنار گذاشت. آن کارشناس کسی نبود جز آقای مانی.
غلامرضا بحیرایی هم میگوید: همیشه در دلم دعا میکردم که اگر برنامهای میسازم و پخش میشود، آقای مانی آن را نشنود، چون میترسیدم از کارم ایراد بگیرد.
بحیرایی خاطرهی دیگری هم از مانی نقل میکند. میگوید:آن اوایل که میخواستند به تهیه کنندههای رادیو، کار با نرم افزارهای مرتبط با رادیو را یاد بدهند، آقای مانی تنها کسی بود که مقاومت میکرد و برای حضور در کلاسهای کامپیوتر ثبت نام نکرد. بالاخره او را راضی (یا مجبور) کردند و آمد سرِ کلاس نشست، ولی بی تفاوت. مهندس کامپیوتر مقداری توضیح داد و آخرسر گفت: هر کی سوالی داره در خدمتم. تهیه کنندهها سوالهایی مطرح کردند. مانی ساکت و سنگین نشسته بود. مهندس به او گفت: شما سوالی ندارین استاد؟ مانی گفت: دارم. میشه لطفاً بفرمایید کامپیوتر و از کجا روشن میکنن؟ همه خندیدند. مهندسِ بیچاره سرخ شد، ولی خودشو نباخت. گفت: شما هر وقت خواستی کامپیوترو روشن کنی، زنگ بزن به بنده، با کمالِ میل میام براتون روشن میکنم. مانی گفت: چَشم، حتماً بِهتون زنگ میزنم. البته این را طوری گفت که یعنی به همین خیال باش. بحیرایی میگوید: آخرش نفهمیدیم که آقای مانی اون سوالو به شوخی مطرح کرد یا جدی؟ چون الان که میبینم، او یک فعالِ به تمام معنی در فضای مَجازی است.
نقل است که استاد، شوخیهای عجیبی هم با دیگران میکرد. گاهی که به کسی میرسید، میگفت: شنیدی؟! طرف میپرسید: چی رو؟ میگفت: نشنیدی؟! طرف باز هم میپرسید: چی رو؟ میگفت: چطور نشنیدی؟! طرف گیج میشد. منتظر بود حرفِ اصلی را بشنود، اما حرفِ اصلیای در کار نبود و همه اش همین شنیدی نشنیدی بود. اما مگر کسی از رفتار او ناراحت میشد؟ یا در برابرِ او مرتکبِ جسارت میشد؟
یک روز هم به محسن فراهانی گیر داده بود. محسن فراهانی با آن سبیلِ استالینی اش در میانِ صدابرداران رادیو، برای خودش کسی بود. اطلاعات داشت. باسواد بود. داشت توی راهرو قدم میزد و فکر میکرد. منتظر ضبط برنامه بود. مانی از روبرو میآمد. تا به او رسید، چشم غرهای رفت و گفت: چیه؟ چرا اینطوری قدم میزنی؟ نکنه فکر میکنی فلان کسی؟! منظورش از فلان کس، شخصی تاریخی بود که خیلی ابهت داشت. فراهانی مات مانده بود چه بگوید. برای خودش غرور داشت. دوست نداشت با مانی، یکی به دو کند. با تعجب پرسید: من ن ن؟! مانی خیلی جدی گفت: بله، تو! فراهانی گیج شده بود. میدانست مانی از این شوخیها میکند، ولی نه تا این حد، و نه با او، چون او با کسی شوخی نداشت. آخر سر، مانی، کجکی نگاهش کرد و دور شد. فراهانی این صحنه را هرگز فراموش نمیکند.
در روایتی دیگر هم آمده که استاد، ماجرایی جالب با بهرام رحمانی داشت. بهرام رحمانی پیشکسوت رادیو و فعال رسانه ای، یکی از معاشران قدیمیِ مانی است. جوانهای رادیو به او میگویند: عمو بهرام. او با مانی، قاطی است و صمیمیت شان ذاتی است. رفیقِ گرمابه و گلستانِ هم اند و البته گاهی روی اعصابِ هم اند. نقل شده که این دو با هم در سفری بودند. شب که شد، عمو بهرام خوابش میآمد. مانی خوابش نمیآمد. گیر داد که باید با هم تخته بازی کنیم. عمو بهرام گفت: حوصله ندارم، خوابم میاد. مانی گفت: خوابت نمیاد، میترسی ببازی. عمو بهرام گفت: نمیترسم، فقط خوابم میاد. مانی گفت: یا باید بازی کنی، یا روی کاغذ بنویسی که از ترس با من بازی نمیکنی. عمو بهرام هم برای این که از شرّ او راحت بشود، گفت: باشه، کاغذ بِده بنویسم. مانی کاغذ و خودکار آورد. عمو بهرام نوشت: اقرار میکنم که از ترسم با آقای مانی تخته بازی نکردم، چون به او میبازم. مانی راضی نشد. گفت: اسمتو بنویس، امضا کن. عمو بهرام اسمش را نوشت و امضا کرد. فردا صبح که از خواب بیدار شد، دید همسفرش مانی از آن اقرارنامه، عکس گرفته و در فضای مَجازی گذاشته و بالایش هم چیزی به این مضمون نوشته: این، اقرارنامهی بهرام رحمانیه. همه شاهد باشن.
همین عمو بهرام نقل میکند که مانی، به کاسه بشقابهای قدیمی خیلی علاقه دارد. یک روز به من گفت اگه خانمم اجازه میداد، تمام در و دیوارِ خونه رو با کاسه بشقاب تزیین میکردم. بهش گفتم: خدا رو شکر که خانمت اجازه نمیده، وگرنه همهی حقوقِ بازنشستگیتو میدادی به سمساری ها.
با همهی این احوال، این مرد را، رادیوییها هرگز فراموش نمیکنند.
میرزا یدالله گودرزی هم چه خوش گفته که: همیشه سرخوش و بُرنا بمانی همیشه خوش خط و خوانا بمانی جوادِ مانیِ مایی همیشه الهی تا ابد مانا بمانی.
خدایش نگهدار باشد که بسیار دوست داشتنی و از یاد نرفتنی بود و هنوز هم هست و اِن شاءالله تا سالهای سال بمانَد و روزگارِ پسا کرونا را هم مشاهده کند. آمین یا رب العالمین.
کاتب: محمدباقر رضایی، نویسنده برنامههای ادبی رادیو.»