به گزارش مجله خبری نگار،آدم بعضی وقتها تو یه مسئله به یه جایی میرسه که دیگه کاری از دست هیچکسی برنمیاد. یعنی همه کسانی که توی ته ذهنت هم روشون حساب کرده بودی کاری از دستشون بر نمیاد و آدم میشه مثل یه پرکاه توی باد؛ بی هیچ پشتوانه ای، بی هیچ امیدی به کسی.
یعنی دیگه تو یه موقعیتی گیر میکنی که فقط میتونی آروم سرتو بالا بگیری و محتاجانه رو به آسمان بگی: خدایا خودت درست کن. این یه حس غیرقابل تعریفه و خیلی اتفاقها باید بیفته تا آدم تو یه مورد خاص به اینجا برسه.
این دو سه ساله همه چیش برای من داره اینطور میشه و تو مسئلههای مختلف به این وضع میرسم، وضعی که خیلی ازش راضیم و انگار تو کارای مختلف وقتی ته دلت امیدت به کسی هست و امیدواری که آدمهای مختلف کمک کنن تا کارت پیش بره، خدا نمیذاره کار انجام بشه تا امیدت از همه قطع بشه، بعد مجبور میشی بگی: باشه خدا فهمیدم، هیچی دست من نیست، پس خودت درستش کن.
دو گدا بودند یک بسیار چاپلوس و دیگری آرام و ساکت.
گدای چاپلوس وقتی شاه محمود و یا وزیرنش را میدید بسیار چاپلوسی میکرد و از سلطان محمود تعریف میکرد و هدیه میگرفت، ولی آن یکی ساکت بود.
گدای چاپلوس روزی به گدای ساکت گفت چرا تو هم وقتی شاه رو میبینی چیزی نمیگویی تا به تو هم پولی داده بشود.
گدای ساکت گفت:” کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟ ”
برای سلطان محمود این سوال پیش آمده بود، که چرا یک گدا ساکت است و چیزی نمیگوید.
وقتی از اطرافیان خود پرسید، به او گفتند که این گدا گفته است” کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟ ”
سلطان محمود ناراحت شد و گفت حالا که اینطوری فکر میکند فردا مرغی بریان شده که در شکمش الماسی باشد را به گدایی که چاپلوسی میکند بدهید تا بفهمد سلطان محمود خر کیه؟
صبح روز بعد همینکار را انجام دادند غافل از اینکه وزیر بوقلمونی برای گدا برده و گدای متملق سیر است.
پس وقتی که مرغ بریان شده را به او دادند او که سیر بود. مرغ را به گدای ساکت داد و گفت: امروز چند سکه درآمد داشتی و او گفت سه سکه.
گدای متملق گفت: این مرغ رو به سه سکه به تو میفروشم و آن گدا قبول نکرد و آخر سر پس از چانه زنی مرغ بریان را بدون دادن حتی یک سکه صاحب شد.
لقمه اول را که خورد چشمش به آن سنگ قیمتی افتاد و به رفیق خود گفت: فکر میکنم از فردا دیگه همدیگر را نبینیم.
فردای آن روز سلطان محمود دید که باز گدای متملق آنجاست و گدایی میکند از او پرسید چرا هنوز گدایی میکنی؟
گفت: خوب باید خرج زن و بچه ام را درآورم.
سلطان محمود با تعجب پرسید: مگر ما دیروز برای شما تحفهای نفرستادیم؟
گدای متملق گفت: بله دست شما درد نکند وزیر شما قبل از اینکه شما مرغ را بفرستید بوقلمونی آوردند و
من خوردم، چون من سیر بودم مرغ را به رفیقم دادم و دیگر خبری هم از رفیقم ندارم.
سلطان محمود عصبانی شد و گفت: دست و پایش را ببندید و به قصر بیاوریدش!
در قصر به گدا گفت بگو” کارو باید خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟ ”
گدا این را نمیگفت و سلطان محمود میگفت بزنیدش تا بگوید!
سلطان خطاب به گدای چاپلوس میگفت: من میگویم تو هم بگو…
«کار خوبه خدا درستش کنه سلطان محمود خر کیه؟»