به گزارش مجله خبری نگار/همشهّری:سال ۱۳۸۸ سراغ گزارشی عجیب رفته بود. گزارشی از مردی که میخواست گلکسیونر گربههای مرده شود:
بهروز، وقتی روبهروی قاضی مینشیند، سر درد دلش باز میشود. سه سال پیش با عشق ازدواج کرده، اما حالا به جایی رسیده که مجبور است بین علاقهاش به حیوانات و زندگی خانوادگی یکی را انتخاب کند.
میگوید: «آقای قاضی، من همسرم را دوست دارم و تا به حال هیچ کار خلافی در زندگیام انجام ندادهام که او را سرافکنده کند؛ نه معتادم و نه بیکار. از خرج خانه چیزی برایش کم نمیگذارم. من فقط به حیوانات علاقه دارم، همین! و او به خاطر همین علاقه تقاضای طلاق داده است».
سه سال پیش بود که سحر و بهروز در یک مرکز دامپزشکی با هم آشنا شدند. بهانه این آشنایی یکی از دوستان سحر بود که در کلینیک کار میکرد و سحر گاهی برای دیدن او به محل کارش میرفت؛ «چند بار به صورت کاملا تصادفی بهروز را در کلینیک دیده بودم.
بهروز برای کارهای مختلفی به آنجا مراجعه میکرد و از برخورد گرمی که با کارکنان کلینیک داشت، فهمیده بودم که زیاد به آن مرکز رفت و آمد میکند. وقتی دلیل این همه رفت و آمد را از دوستم پرسیدم، گفت که این آقا علاقه زیادی به حیوان خانگی- مخصوصا گربه- دارد و به خاطر همین تعداد زیادی گربه در خانهاش نگه میدارد و هر روز برای رسیدگی به یکی از آنها به کلینیک میآید».
این دیدارهای گاه به گاه ادامه داشت تا اینکه یک بار که سحر و بهروز باز هم اتفاقی به آن مرکز دامپزشکی رفته بودند، بهروز سر صحبت را با دختر جوان باز کرد؛ «یک روز وقتی که دوستم مشغول معاینه گربه بهروز بود، بهروز از من پرسید که من هم حیوان خانگی نگهداری میکنم یا نه. من برایش توضیح دادم که اهل حیوان نگهداشتن نیستم و برای دیدن صمیمیترین دوستم به آنجا میروم. آن روز بهروز از علاقهاش به حیوانات برای من گفت و گفت که چند سالی هم در خارج از کشور زندگی کرده و در آنجا از چندین سگ نگهداری کرده است. بهروز میگفت که در تمام آن سالها آرزو داشته که به عشق گربههای ایرانی به وطنش برگردد».
دیدارهای بهروز و سحر در آن مرکز باعث شد که کمکم پای علاقه هم به میان بیاید؛ «بهروز به نظرم مرد ساده و مهربانی میآمد. او در دنیای عجیبی زندگی میکرد که در آن خبری از دغدغههای کسالت آور انسانها نبود. او بیشتر وقتش را با حیوانات مورد علاقهاش میگذراند و این، شخصیت او را در نظر من خاص کرده بود. کم کم به هم علاقه پیدا کردیم و بعد از چند ماه بهروز به خواستگاریام آمد».
وقتی خانوادههای بهروز و سحر با هم آشنا شدند، حسابی از هم خوششان آمد و به این ترتیب ازدواج زوج جوان سر گرفت؛ «زندگی من با بهروز در یک شرایط خوب شروع شد. ما همدیگر را دوست داشتیم و خوشبختانه در زندگیمان هیچ مشکلی وجود نداشت. روزهای اول زندگیمان خیلی خوب و رویایی بود و حتی من کمکم به گربههای شوهرم هم علاقهمند شده بودم و وقتی که او در خانه نبود از آنها مراقبت میکردم و دیگر بهروز مجبور نبود که برای معالجه و درمان گربهها از کارش بزند و به مرکز دامپزشکی برود؛ چون اگر گربهها مریض میشدند، من آنها را پیش دوستم میبردم و درمانشان میکردم».
اما مشکل زندگی سحر و بهروز از وقتی شروع شد که چند تا از گربههای مرد جوان به دلیل کهولت سن و بیماری مردند؛ «همه چیز در زندگی ما خیلی خوب بود تا اینکه یکی از گربههای بهروز مریض شد و جر و بحث بین من و شوهرم بر سر مریضی آن گربه شروع شد. وقتی گربه را برای معاینه پیش دوستم بردم، او به من گفت که باید هرچه زودتر گربه را از خانه خارج کنیم، چون مبتلا به بیماری خطرناکی شده که ممکن است به ما هم منتقل شود، اما هر قدر سعی میکردم که این موضوع را به شوهرم بقبولانم، به خرجش نمیرفت که نمیرفت! بهروز میگفت که خارج از خانه، جای مناسبی برای نگهداری گربهاش نمیشناسد و میداند که اگر گربه را از خانه بیرون ببریم، میمیرد».
اصرارهای سحر راه به جایی نبرد و گربه درخانه آنها ماند. سحر ادامه میدهد: «وقتی که دیگر نتوانستم بهروز را برای بیرون بردن گربه از خانه راضی کنم، گفتم که یک ماه فرصت داری جای مناسبی برای گربههایت پیدا کنی و تا آن موقع من به خانه مادرم میروم. اگر بعد از یک ماه هنوز گربهها در خانهمان بودند، خودم به خانه میآیم و همه آنها را بیرون میکنم».
سحر به خانه مادرش رفت و بهروز ماند و گربههایش. سحر میگوید: «هر چند شب یکبار بهروز برای دیدن من به خانه مادرم میآمد تا اینکه یک شب با ناراحتی آمد و گفت که گربه مریض مرده! تا آن روز آنقدر او را گرفته و ناراحت ندیده بودم».
اما ناراحتی مرد جوان وقتی بیشتر شد که فهمید بیماری به بقیه گربهها هم منتقل شده است. در این شرایط سحر اصلا حاضر نبود با وجود آن همه گربه مریض به خانه برگردد؛ «گربههای مریض بهروز یکی یکی میمردند و حال روحی شوهر من روز به روز بدتر میشد، اما من فکر میکردم که ناراحتیاش مقطعی است و خیلی زود یادش میرود».
بالاخره وقتی همه گربهها مردند، سحر به خانه اش برگشت؛ «وقتی به خانه رفتم، خانه خیلی کثیف بود. بهروز که هنوز برای گربههایش ناراحت بود، اصلا دل و دماغ رسیدگی به خانه را نداشت. من هم تصمیم گرفتم برای تمیز و ضد عفونی کردن خانه کارگر بگیرم، اما فردای آن روز، قبل از آمدن کارگر در فریزر خانه با یک صحنه فجیع روبه رو شدم. فریزر خانه ما پر شده بود از گربه مردههایی که شوهرم آنها را توی کیسه گذاشته بود و فریز کرده بود تا به یادگار نگه دارد!».
سحر بلافاصله با مادرشوهرش تماس گرفت و قضیه را با او در میان گذاشت. مادر بهروز هم به سرعت به خانه عروسش رفت و همه گربهها را دور ریخت؛ اتفاقی که آتش اختلاف آنها را شعلهور کرد.
قصه سحر و بهروز که به اینجا میرسد، قاضی رو به زن جوان میکند و میگوید: «حالا که دیگر گربهای در زندگی شما وجود ندارد و این آقا هم به شما و زندگیتان علاقه دارد، پس چرا میخواهید طلاق بگیرید؟». اما سحر میگوید: «من میدانم که این آقا باز هم حیوان میخرد و از این کار دست بردار نیست. من دیگر خسته شدهام که تمام موضوع زندگیمان شده گربه و هیچ دغدغه دیگری نداریم».
سحر حرف آخرش را زده و حالا نوبت بهروز است که تصمیم آخر را اعلام کند، اما بهروز برای نگهداری از گربهها پافشاری میکند؛ و این یعنی مهر طلاق.