به گزارش مجله خبری نگار/خراسان: مرد ۴۵ ساله که در جست وجوی یافتن راه چارهای برای جلوگیری از «طلاق» قدم در کلانتری طبرسی شمالی مشهد گذاشته بود، درباره این ماجرا به کارشناس دایره اجتماعی کلانتری گفت: تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواندم و از همان دوران نوجوانی وارد بازار کار شدم. آن زمان در یکی از روستاهای شهرستان کلات زندگی میکردیم، اما بعد از رها کردن درس و مدرسه به مشهد آمدم و در منزل عمه ام زندگی میکردم.
در همان روزها بود که شاگرد نانوایی شدم و تا قبل از سربازی در کنار خانواده عمه ام روزگار میگذراندم به همین دلیل عاشق دختر عمه ام بودم و اجازه نمیدادم کسی به او چپ نگاه کند چرا که احساس میکردم او هم مرا دوست دارد. در ۱۸ سالگی به خدمت سربازی رفتم، اما هربار که میشنیدم برای «عاطفه» خواستگار آمده است، به هر طریق ممکن آن خواستگار را پیدا میکردم و به او میگفتم که «عاطفه» نامزد دارد و بدین ترتیب خواستگارانش را از ازدواج با او منصرف میکردم و حتی چند بار با برخی از خواستگاران سمج او درگیر شدم. بالاخره دوران سربازی به پایان رسید و من باز هم به خانه عمه ام بازگشتم و خیلی تلاش میکردم تا پول هایم را برای ازدواج پس انداز کنم.
خلاصه یک روز ماجرای عشق و عاشقی ام را برای مادرم بازگو کردم و از او خواستم تا «عاطفه» را برایم خواستگاری کند. طولی نکشید که با رضایت خانواده عمه ام، پای سفره عقد نشستیم و با یکدیگر نامزد شدیم، اما در حالی که حدود دو سال از مراسم عقدکنان ما میگذشت، خانوادههای فامیل بر سر ارثیه پدری با یکدیگر درگیر شدند و اختلافات آنها طوری شدت گرفت که هرکدام برای آزار و اذیت دیگری تلاش میکرد تا من و عاطفه از یکدیگر جدا شویم و این گونه برای هم خط و نشان میکشیدند که دیگر مراسم عروسی برگزار نخواهد شد.
وساطت بزرگترهای فامیل هم هیچ فایدهای نداشت تا این که بالاخره با اصرار من و بدون حضور خانوادهها من و عاطفه با یکدیگر ازدواج کردیم و زندگی مشترکمان آغاز شد. البته خانواده «عاطفه» به نوعی به ما کمک کردند و حتی برخی از هزینههای اولیه زندگی ما را نیز پرداختند. این عشق تا جایی بود که عاطفه هم پا به پای من برای استحکام پایههای این آشیانه تلاش میکرد و زحمت میکشید. در مدت کوتاهی من شاطر نانوایی شدم و با افزایش درآمد، خانه، خودرو و یک مغازه خریدم تا بتوانم برای خودم یک نانوایی راه بیندازم. اگرچه قسط و قرض زیادی داشتیم و صاحب دو فرزند هم بودیم، اما زندگی ما رنگ و بوی عاشقانهای داشت و همه این سختیها را برای آسایش فرزندانمان تحمل میکردیم،
ولی یک روز «عاطفه» با زن جوانی آشنا شد که به طور مجردی زندگی میکرد. بعد از مدتی معاشرت با آن زن، رفتار و گفتار همسرم نیز تغییر کرد تا جایی که از من خواست برای کمک به مخارج خانواده و پرداخت اقساط اجازه بدهم در یکی از مراکز اقامتی کار کند. ابتدا خیلی مقاومت کردم و یادآور شدم که درآمد من برای مخارج زندگی کافی است، اما بالاخره در برابر اصرار و سماجتهای او کوتاه آمدم و بدین ترتیب عاطفه در آن مرکز اقامتی مشغول کار شد. از آن روز به بعد زندگی من در مسیر سراشیبی قرار گرفت به گونهای که همسرم خسته و کوفته از راه میرسید و من به ناچار برخی از امور منزل را هم انجام میدادم و حتی غذا میپختم. او دیگر نه تنها دست به سیاه و سفید نمیزد بلکه شیوه پوشش و رفتار ش نیز به کلی تغییر کرد.
او در حالی با آرایشهای غلیظ و با اندک حجاب از منزل خارج میشد که میدانست من از این نوع رفتارها بیزارم. هر بار اعتراض میکردم، با من قهر میکرد و مدعی میشد که چرا از تمیز و مرتب بودن او ناراحت میشوم! دیگر «عاطفه» به من توجهی نداشت و زمانی که به خانه میرسید ساعتها در لاک گوشی تلفن همراهش فرو میرفت و با همکارانش در گروههای اجتماعی به پیامک بازی میپرداخت. اگرچه من به همسرم اعتماد کامل دارم، اما دیگر نمیتوانم این شیوه زندگی را تحمل کنم تا حدی که پایههای این آشیانه زیبا به لرزه درآمده است و اکنون به طلاق فکر میکنم، اما ...
این گزارش حاکی است، رسیدگی کارشناسی و اقدامات مشاورهای در این پرونده با صدور دستوری ویژه از سوی سرگرد جواد یعقوبی (رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد) به مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی کلانتری سپرده شد تا دوباره پایههای این زندگی استحکام یابد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی