به گزارش مجله خبری نگار، در ۱۲ روز ایران داغدار شد. جنگی که نامش ۱۲ روزه است، اما زخمش تا سالها تازه خواهد ماند. ۶۰۰ شهید، ۶۰۰ جانِ وطن.
این روایت صدای خُرد شده استخوانهایی است که اجازه ندادند دیوارهای خانههای ما ترک بردارد. روایت مادرانی که هنوز بوی فرزندشان در لباس مدرسه مانده، پدرانی که قاب عکس دامادی را ندیده به شهادت رسیدند و کودکانی که به جای اسباببازی، خواهرشان را از زیر آوار بیرون کشیدند.
در این روزها ایران فقط زیر آتش نبود، زیر داغ بود. موشکها به خاکریزها نخوردند، به خانهها خوردند. به اتاق نوزادی که تازه خوابیده بود، به سفرهای که تازه پهن شده بود، به مسجد، مدرسه، آشپزخانه. ۶۰۰ نفر، از نوزاد تا دانشمند، شهید شدند. بیسلاح، بیخاکریز، بیکلاهخود. این فقط یک جنگ نبود یک تهاجم تمامعیار به زندگی بود و حالا وقت آن است که روایت کنی نه با عدد، که با اسم، با چهره، با اشک. ینجا تنها چند روایت از ۶۰۰ شهید وطن را بازگو میکنیم.
حسین آقا از جهادگران خستگیناپذیر در ۳ ماه بیش از ۳۰هزار کیلومتر در مناطق محروم کشور سفر کرد. هدفش یک چیز بود: یافتن روستاهای فراموششده و بردن تیمهای جهادی برای خدمترسانی. دنیا برایش جایی برای ساختن بود، نه ماندن. دختر کوچکش هنوز پدر را ندیده و تنها به عکسی خیره میشود که از قاب نگاه پدر، مفهوم واژه «مسئولیت» را به ارث برده است.
دکتر ساداتی، از دانشمندان برجسته کشور، همراه همسر و سه فرزندش در خانه به شهادت رسید. صدای انفجار نه فقط شیشههای خانه را شکست، بلکه در و دیوار علم و تعهد را هم به لرزه انداخت.
شهید صدیقی صابر، از پژوهشگران هستهای کشور، در خانهای که میهمان بود در آستانه اشرفیه، هدف حمله مستقیم قرار گرفت. انفجار، نه فقط او بلکه چندین عضو خانواده را هم از بین برد. خانهای که باید محل آرامش و استراحت باشد، به نقطهای از خط مقدم جنگ علمی و عقیدتی تبدیل شد. خون این خانواده، بهای سرافرازیِ علمی ایران شد.
در شبهای حملات هوایی، وقتی صدای انفجار میآمد، کسی در گروههای خانوادگی میپرسید: «چی بود؟» و پاسخ میآمد: «نگران نباش، صدای پدافنده». اما کمتر کسی میدانست همان لحظه، جوانی در دل سامانههای پدافندی پرپر شده بود تا ما آسوده بنویسیم «نگران نباش». آنها بینام، بیادعا و بیصدا رفتند.
سیدامیرحسین تازه داماد بود. همراه شوهر خواهرش، سیدمحمدحسن، از بچههای بسیجی مسجد دارباب، جاسوسی را شناسایی و دستگیر کرده بودند. در راه تحویل او به اوین، هدف حمله قرار گرفتند و به شهادت رسیدند.
ایثار و همسرش منصوره همراه پسر کلاسچهارمی و دختر چهارسالهشان خواب بودند که انفجار رخ داد. پدر و مادر به شهادت رسیدند. پسر کوچک، خواهرش را در آغوش گرفت تا نترسد. کسی برایش توضیح نداد که از آن شب به بعد، باید پدر و مادر باشد، مرد خانه باشد، قوی باشد. اما او در یک شب «مرد» شد.
حمید در انتظار تولد دختر سومش بود. هنوز نامی برای نوزادش انتخاب نکرده بود که نام خودش بر مزارش حک شد. سه روز بعد، پسرعمویش امیرحسین، تازه داماد، نیز شهید شد. حالا هر دو در جوار مصطفی صدرزاده در بهشت همسایهاند. سه برادری که اسلحه بر زمین نگذاشتند تا ما زمین نیفتیم.
حدیث، کارمند مهربان و آرام اداره، همراه دختر کوچکش «سروین» در خانهشان هدف انفجار کامیون بمبگذاریشده قرار گرفت. خود حدیث و سروین شهید شدند. شوهرش زنده ماند، اما دو پایش را از دست داد و مهمتر از آن، دو «قلبش» را. چند روز طول کشید تا پیکر سروین از زیر آوار بیرون آورده شود و چه سخت است برای پدری منتظر یافتن تکهتکههای دخترش ماندن.
علیرضا معلم دبستان بود؛ بچهها عاشقش بودند. هنوز مادرش لباس دامادیاش را آماده نکرده بود که خبر آمد: «پیکرش هنوز زیر آوار است». روزها گذشت تا تکهتکه پیکر از زیر خاک بیرون کشیده شد. فوتبال بیتو گل نمیشود، معلم عزیز.
مریم تازه مادر شده بود. نوزادش هنوز اولین دندانش را درنیاورده بود، که مادرش دیگر نبود. مریمحتما برای کودکش و اینکه وقتی به او مادر بگوید، کلی برنامه داشت، اما حالا دیگر این کودک بیمادر شد.
پدر و مادر در مکه بودند که خبر شهادت محسن نهضت شهریاری جوان ۲۱ سالهشان را شنیدند. ۴۲ روز دور از وطن و ندیدن فرزندشون. رفته بودن حج با کلی آرزو برای پسرشون، اما حالا باید سر خاک شهیدشان بروند.
حاجآقا و همسرش هم در سفر حج بودند که خبر حمله و سپس شهادت دامادشان را شنیدند. دخترشان در ایران، با سه فرزند خردسال، مراسم تدفین را بیپدر و بیمادر برگزار کرد. بازگشت پدربزرگ و مادربزرگ، نه با سوغات، که با چمدانی پر از داغ بود.
فهیمه، ۳۸ ساله، فارغالتحصیل دانشگاه شریف، همراه با همسر و سه فرزندش در خانهشان شهید شدند. او نه فقط مادر سه کودک که سرمایهای برای آینده علمی کشور بود.
این چند روایت، فقط مشتی از خروار است. بیش از ۶۰۰ عزیزِ وطن، ۶۰۰ ستاره در شبهای خون و آتش با جانشان سنگر ساختند. دشمن میخواهد روایت خودش را بنویسد، اما تا وقتی ما زندهایم، تا وقتی قلمها جاری است، اجازه نخواهیم داد که قصه را وارونه روایت کنند. ایران، با خون فرزندانش زنده است و همچون برج میلاد در میانه آتش پابرجاست.